eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_هفتم نماز #مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد می خواند
💠 | هرچند مثل گذشته نسبت به و نیازهای شیعیان چندان بی اعتقاد نبودم، اما نمی خواست دوباره در فضای روضه و این شب ها قرار بگیرم و ترجیح می دادم مثل سایر اهل تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: «الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان بهت چیزی نگفته، چون نمی خواسته تو بمونی» نگاهش کردم و او همان طور که به لبه بشقاب انگشت میکشید، ادامه داد: «اتفاقا الان که داشتم از مسجد می اومدم خونه، آسيد احمد کرد که تورو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت داری بگیری، حالا هرجور خودت راحتی الهه جان» و من تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن پاسخ دادم: «نه، من نمیام. تو برو.» و دلم نمی خواست در برابر نگاه و این همه خشک و بی روح باشم که خودم ناراحت تر از او، از سر بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز را بخوانم. نمازم که تمام شد، صدای کردن ظرف های را از آشپزخانه می شنیدم که جانمازم را کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در ساده ، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بود که پرسیدم: «این کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟» با صدای من تازه حضورم شد که به سمنم چرخید و با پاسخ داد «نه الهه جان، تو حق داری هرکاری دوست داری انجام بدی.» به در تکیه زدم و دلم می خواست با همسرم درد کنم که زیر لب کردم: «آخه من پارسال هم اومدم، ولی رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!» و او همان طور که نگاهم می کرد، با لحنی پرسید «فکر میکنی اگه نمی اومدی، بهتر می شد؟» برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: «منظورم اینه که از کجا میدونی چی بود و بود چه اتفاقی بیفته که حالا شده با بهتر؟» سپس در برابر نگاه پر از سوالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت داد و با لحنی آغاز کرد: «ببين الهه جان من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی، می دونم روزهای خیلی داشتی، ولی قرار بود اتفاق های خیلی از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سر زندگی مون شه!» و ما در این یک سال کم نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: «مگه از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_هشتم هرچند مثل گذشته نسبت به #راز و نیازهای #عاشقانه شی
💠 | تکیه اش را از برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبريز آتش گرفته بود، دلداری ام داد و گفت «قربونت بشم الهه جان ! به خدا میدونم خیلی کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم بزرگترین نعمتها اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...» و طنین تپش های قلب عاشقش را از لرزش احساس کردم و زمزمه کرد: «الهه! هرچی تو این مدت سرم اومد، مهم نیست همين که تو الان اینجایی، برای من ! همین که هنوز میتونم با تو کنم. از سرم هم زیاده!» ولی من از آن همه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل از بین نرود که باز هم نشدم و او از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل این که برای ابراز با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت: «ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون به همچین شب هایی دیگه نمیشه! چون لذتی که از عزاداری برای حضرت علی(ع) می بریم هیچ جای دیگه نمی بریم.» سپس زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقی اش را به کشید: «اصلا همین که میری تومجلس حضرت علی(ع) و براش گریه می کنی، خودش روا شدنه، حالا اگه حاجت شو هم بدن که دیگه نور على نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم.» از آتش که به جان نگاهش افتاده بود. باور کردم می گوید، ولی دست خودم نبود که معنای این همه را نمی فهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمی روم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم بودم و دلم نمی خواست به خاطر همسر اهل ، حسرت مناجات و عزاداری برای امام علی(ع) به دلش بمانند که با رویی خوش، راهی اش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و سادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا من هم می توانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجاده ام عبادت شدم. گاهی قرآن می خواندم، گاهی قضا به جا می آوردم و گاهی سر به سجده، طلب از خدای خودم می کردم. هر چند سکوت خانه، خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان به چشمانم در دریای اشک دست و پا می زد و دلم بی پروا به پیشگاه پروردگارم پر و بال میکشید! شاید دست خدا با بود که آن شب در میان گریه های خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی عنایت شده بود و شاید هم باید می پذیرفتم که امام زمان که اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه ، دلها همه مست شده و جان ها به تلاطم افتاده بود! هرچه بود، حسرت بارش بی دریغ اشک های آن شب به مانده و چقدر دلم می خواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هرچه می کردم نمیشد و می ترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم باشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و می ترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندری ام را سرکردم و از خانه خارج شدم. حضور دوباره در مراسم قدر و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود. ولی تحمل این دل که به هیچ ذکری نمی شد، تلخ تر بود که طول حیاط را به طی کردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از در بزرگ حیاط بیرون رفتم. می دانستم در چنین شب های خیابان ها است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت میرفتم. دلم نمی خواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی کنم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از سه گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه خوشی یافته بودم که و سرحال از جا شدم و نمی خواستم کسی مرا ببیند که بی سروصدا از مسجد شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و می دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی می شود که دلم نیامد بروم. می خواستم این حضور شورانگیز را با مجید هم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا . چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از مسجد شدند و به سمت سالن وضوخانه رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: «اگه اجازه میدید من دیگه برم خونه.» در نیمه شب حضور من پشت نشده بود و برای بازگشت به خانه می کرد که آسید احمد با تعجب پرسید: «مگه نمیخوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی رسی !» و دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز پاسخ داد: «آخه الهه تنهاس، میرم خونه رو با هم می خوریم!» چشمان پیر سید احمد به خنده ای غرق چین و چروک شد، دستی سرشانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد: «برو باباجون! برو که پیامبر هرچی آدم کامل تر باشه، بیشتر به اظهار محبت میکنه! برو پسرم!» و با این جملات دل مجید را کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا از آسید احمد خجالت میکشیدم. مجید با از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم: «مجید!» شاید نمی شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. که به من افتاد، از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آنکه چیزی بپرسد، خودم کردم: «هرچی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش این جا بود!» از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمی دانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: «قبول باشه الهه جان!» چشم از برنمی داشت و شاید گره گریه را روی و پود مژگانم می دید که حال خوشم شده و پلکی هم نمی زد که خودم دادم: «مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط می کردم که خدا منو به خاطر امام علی(ع) ببخشه فقط گریه می کردم چون از این کردن لذت می بردم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سوم بانویی در صدر #مجلس روی صحنه رفته و می خواست همنفس
💠 | (آخر) ساعتی به بی قراری های من و غمخواری های عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غم هایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در تلخ و روبروی هم کز کرده و چیزی نمیگفتیم و خیال من همچنان پیش «مسيح حسين (ع)» جا مانده بود که رو به کردم و با صدایی که بوی غم می داد، پرسیدم: «مجید چرا به حضرت علی اصغر میگفت حسین؟» با سؤال من مثل این که از عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: «مگه حضرت هم مثل تو گهواره حرف زده؟» و و ندانسته جواب سوال خودم را داده بودم که نه از غصه حوریه که به عشق امام حسین شته، شبنم اشک پای چشمانش نم زد و زیر لب کرد: «تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگ تری داد؟ اگه معجزه حضرت عیسی به این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علی اصغر تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه...» و دیگر ادامه دهد که صدایش در بغضی شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین به زمین انداخت. ماجرای طفل امام حسین(ع) را قبلا شنیده بودم، ولی هرگز نگاه عارفانه ای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای که به احترام حضرت علی اصغر(ع) دلم شکست و بیرمق اشکم جان گرفت. هرچند نتوانسته بودم شوم، اما به همان ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای حضرت علی اصغر(ع) آتش گرفته بود که میدانستم پَر پر زدن پاره تن یک مادر چه به دلش میگذارد و به سعادت حضرت ربابکه این مصیبت و سنگین را در راه خدا تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی ام با این بانوی بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و مجیدم را صدا زدم: «مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی اصغر بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟» که کرده بودم خدا عزیزی دارد که به ایشان، گره از کار ما میگشاید و حالا امیدم به دستان کوچک حضرت علی اصغر(ع) بود تا به شفاعت ، دامن مرا بار دیگر به قدمهای کودکی کند! در برابر لحن و تمنای عاجزانه ام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: «اِن شاءالله...» و من دیگر نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم همچون ، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه کنم که تنها آرزویش از گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاورد. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_ششم گوشه اتاق روی #زمین چمباته زده و سرم را به #دیوار گ
💠 | (آخر) با نوای گرم مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و کردم. او هم از صبح به غم هایم کنارم نشسته و به قدری نگران حال بود که هم نرفته و تنها با آهنگ دلنشين صدایش، دلداری ام میداد: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟» و من حرفی برای گفتن که دوباره سرم را به گذاشتم و در عوض اشک برای ریختن بسیار داشتم و پلک های یاری نمی کرد که چشمانم از حجم غم شده و نم پس نمیداد. دستان غریب و غمزده ام را با هر دو دستش گرفته بود و می دانست دیگرتوانی برای درد دل کردن ندارم که خودش شروع کرد: «الهه! ! به خدا توکل کن! باش عزیز دلم!» حالا من هم درست مثل خودش شده و دیگر پدر و نداشتم که آهی کشیدم و کردم: «مجید، بابام...» و با همه که در حق من و زندگی ام کرده و با آواره کردنم، کودکم را بود، ولی باز هم پدرم بود که بغضی غریبانه شد و در برابر نگاه مهربانش، با صدایی ناله زدم: «مجيدا من همین پارسال مامانم مرد، حالا بابام...» و ای کاش فقط بود و لااقل را به فاتحه ای می کردم که می دانستم به قعر جهنم کرده و این طالع ، بیشتر جگرم را آتش میزد که باز در مرداب فرو رفتم. حالا باز هم دلم در برابر گردباد شک و تردید به افتاده بود که اگر در آن شب های قدر امامزاده روا شده و مادرم شفا گرفته بود، پای نوریه هرگز به خانه ما باز نمیشد و زندگی مان اینچنین از هم نمیپاشید، هر چند بختک خیلی بیشتر از اینها به جان پدرم افتاده بود که چند ماه قبل از فوت مادر، دستش را به شوم با برادران آلوده کرد. ای کاش لااقل چشمانم قدری دست و دلبازی می کردند تا کمی می کردم و جانم قدری سبک می شد که نمیشد و من در بهت که به سر پدر و برادرم آمده بود، تنها به خودم می لرزیدم. مجید پا به پای نفس های ام، میزد و هرچه می توانست از نگاه نگران ولحن لبریز ، خرجم می کرد، بلکه قلب سنگ و سنگینم شکسته و بند زبانم باز شود و باز نمی شد. انگار قرار نبود غم هایم به پایان برسد که تا می خواستیم در خنکای و مهربانی اسید احمد و مامان خدیجه، لَختی آرام بگیریم باز طوفان مصیبت از سمتی دیگر بر سر زندگی مان آوار شد و اینبار چه سهمگینی بود که برادرم به عنوان بازداشت شده و پدرم در غربت اردوگاه تروریست های تکفیری، با شلیک گلوله به سرش شده بود، صحنه هولناکی که حتی از تصورش رعشه بر اندامم می افتاد. حالا این پر از اندوه و ، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر من و خانواده ام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این وهابی به بهانه شراکتی آنچنانی با پدر پر حرص و طمعم، رفاقتی را آغاز کرده و در این مدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده دنیا تا سوریه کشانده، جان یکی را گرفتند و با دیگری یار بود که توانست جانش را بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگی اش شد. حالا می فهمیدم نخلستان و شراکت و خانوادگی همه بهانه بوده که وهابیت می خواهد با این خوش خط و در میان خانواده ها نفوذ کرده، اموالشان را برای کمک به مصادره کرده و جانشان را به بهای سپر خودشان به ببرند، همان کاری که با خانواده کردند! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_نهم با سینی چای قدم به #اتاق گذاشتم و مجید دید #سینی در
💠 | (آخر) نگاه مجید از عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت مامان بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیره ام را داد: «عزیزم! تویه دختر هستی! عزيز مایی، رو سر ما جاداری شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقه ای که به شما داشتیم، بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم بشیم. با ما بیای یا نیای، عزیز دل من می مونی!» و دیگر هردو ساکت شدند و حالا نوبت من و بود تا حرفی بزنیم و هنوز از بهت پدرم خارج نشده و نمی توانستم بفهمم از چه می خواهند که تنها نگاهشان می کردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به افتاده بود، زمزمه کرد: «نمیدونم چی بگم...» و دلش پیش اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض را به سوی گشود تا ببیند در چه میگذرد و من دعوت نامه ناخواسته ای شده بودم که امام که برایم فرستاده و در جنایات پدرو در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فراخوانده بود که پیش از مجید به سمت پر زدم و از سر شوق و اشتیاق، به ندای پسر گفتم «حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم...» و دیدم چشمان پیش پاکبازی عاشقانه ام به زمین افتاد و دل مشتاقم را خدیجه با روی خوش داد: «همین فردا برید دنبال هاتون تا إن شاءالله آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمیخواد. همه چی اونجا هست.» و آسید احمد از این همه شور و شوق یک دختر اهل سنت چه حالی شده بود که به بود و می دیدم به حال خوشم صورت پیرو پر چین و چروکش غرق شده و در همان حال توضیح داد: «ما إن شاءالله شنبه صبح، آذر حرکت می کنیم. به امید یکشنبه صبح هم می رسیم مرز .» سپس درخشید و با حالی زمزمه کرد: «اگه خدا بخواد یکشنبه شب می رسیم ، خدمت حضرت علی(ع)!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_هجدهم ساعتی تا اذان #ظهر مانده و ما همچنان در جاده #نجف
💠 | (آخر) و مگر اربعین چه دارد که به آمدن و برپایی اش، اینچنین خاصه میکنند و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن سر در نمی آوردم، حالا در این اقیانوس و عاشقی حقیقتأ سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنها می کردم. نه می فهمیدم چرا این همه پر و بال می زنند و نه می توانستم شان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار روز پیاده روی برای رسیدن به کربلا می شود، از شیعیان جز این نمی رود که برای معشوق شان اینچنین بر سر و سینه بزنند! به نیم رخ صورتم نگاه کرد و شاید مشتاق بود تا ببیند در چه میگذرد که با لحنی حیاء سؤال کرد: «الهه! تو اینجا چی کار میکنی؟» به سمتش چرخاندم که به عمق چشمان مات و متحیرم، خیره شد و باز سؤال كرد: «الهه جان! تواین این همه زن و مرد دارن به عشق امام حسین هم میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟ تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از ۲۹ که از خدا گرفتم، بیام کربلا؟» در میان همهمه و صدای پر شور مداحی های که از بلندگوهای موکب ها پخش می شد، صدایش را به می شنیدم و به دقت نگاهش میکردم تا بفهمم چه می گوید که زد و در برابر سکوت بی ریایم، صادقانه کرد: «من کجا و کربلا کجا؟!!! اگه تو نبودی من کی لیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟» در برابر مؤمنانه اش زبانم بند آمده و او همچنان می گفت: «الهه! اگه از من بپرسی، این گریه های امامزاده اس! من و تو پارسال توامامزاده اونهمه خدا رو زدیم تا مامان رو بده! خب حکمت خدا چیز دیگه ای بود و مامان رفت، اون دختره جاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری داد! عبدالله رو همون اول از خونه بیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اونهمه بلا سرمون اومد! بعد هم محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده هم نابود شد و زن و بچه اش اون همه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حرومِ خون یه مشت زن و بچه بیگناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_یکم #دختران جوان خانواده کنارما نشسته و می خواستند
💠 | (آخر) نماز را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینب سادات را هم نداشتم که هوای اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفش هایم، به حیاط رفتم. جایی دور از جمع که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف تاول زده و حالا که دوباره کفش هایم را پوشیده بودم، سوزش تاول ها سرباز کرده بود، ولی حال من ناخوش تراز آنی بود که به این جراحت ها خم به ابرو و غرق دریای طوفان زده غم هایم، خیره به سیاهی بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم. کوله پشتی اش را و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و باچشمان نگاهم میکرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟» میدیدم از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز می درخشد و نمی آمد این حال خوشش را خراب کنم که برای خوشی اش بهانه آوردم: «نه، چیزی نشده.» که دلش خوش نشد و باز پرسید: «خسته ای؟» و اگر یک دیگر اینطور با محبت نگاهم میکرد، نمی توانستم مانده بر دلم را کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پر کرد. به احترامش از جا شدم و سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و به راه افتادیم. میدیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمی خواستم از بار رنج هایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان و زینب سادات جدا نمی شدم تا دوباره در حصار مهربانی اش گرفتار نشوم. حالا درد و تاول های پایم هم بیشتر شده و به می لنگیدم که مامان خديجه متوجه شد و پرسید: «چی شده مادرجون ؟ درد میکنه؟» لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینب سادات هم سؤال کرد: «کفشت میکنه؟» و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با ساده پاسخ دادم: «نه، خوبم!» و سرم را انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی می کردم قدم هایم را محکم و بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر جمعیت در جاده می شد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به گندی انجام می شد و همین قدم زدن های آهسته، لنگیدن پایم را میکرد. هرچه به نزدیک تر می شدیم، شور و نوای نوحه های که با صدای بلند از سمت موکب ها پخش می شد، شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد و نه فقط عراقی ها که هیئت هایی از ایران، ، لبنان و کویت هم برپا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی می کردند. کار به جایی رسیده بود که داران میهمان عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را می بستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین می شوند و به هر زبانی می کردند تا از نذری شان نوش جان کنیم. چه همهمه ای در افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچم های دو طرف جاده را به تکان می داد. غرش غلطیدن پرچم ها در دل باد، در نوحه های حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی می شد و در آسمان بالا می رفت تا دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکب ها، نماز به اقامه می شد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمی شناختند که بی آنکه در خنکای معطل شوند، باز به راه می افتادند که بنا بود سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_دوم نماز #صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با
💠 | (آخر) حالا من هم همپای این همه شیدا، هوایی شده و برای دیدارش می کردم که هرچند همچون شیعیان از جام سيد الشهدا نشده و تنها لبی تر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به وصالش، پرپر می زدم. حالا زمزمه های عاشقانه مجید، قفل قلعه شیعیانه اش و هر آنچه من از زبانش می شنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفس هایش می کردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگین تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات خزیده و نفسش هم بالا نمی آمد، چه رسد به این که همچون این چشمان خاصه خرجی کرده و بی دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حالا می فهمیدم که با همه مصیبت هایم بی پروا می زدم، روز خوشی ام بود که این روزها از خشکی ، صحرای دلم خورده و می سوخت. همه جا در ، میان پرچم ها و روی لب مردم، نام زیبای می تپید و دل را با خودش می برد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان می سوزد و به شدت می لنگم که مجید به سمتم آمد و با مضطرب سؤال کرد: «الهه! چرا اینجوری راه میری؟» و دیگر منتظر نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: «هرچی بهش میگم، میگه چیزی نیس.» و مجید دیگر گوشش این حرف ها نبود که برایم آورد و کمکم کرد تا . آسید احمد عقب تر رفت تا من راحت باشم و مامان و بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید میگفتم نیفتاده، توجهی نمی کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش هایم را درآورد که دیدم سر جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان با لحن مادرانه اش کرد: «پس چرا چیزی نشده؟!!» مجید در سکوتی فقط به نگاه می کرد که زیرلب پاسخ دادم: «فکر نمی کردم اینجوری شده باشه.» و در برابر نگاه دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که خدیجه و زینب سادات نشنوند، توبیخم کرد: «با خودت چی کار کردی؟ چرا زود نگفتی؟» و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد: «اون پایین هلال احمر وایساده...» و جمله اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به افتاد. زینب سادات با به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان بود تا دعوایم کند: «آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!» از این حرفش لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد شوم، آسمان چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازه ای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم... ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_ششم خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف
💠 | (آخر) بر اثر وزش به نسبت باد و حرکت پر جوش و خروش جمعیت، حسابی و خاک به پا شده و روی صورتم را پرده ای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود. حالا دوباره زخم های پایم هم شروع شده و با هر قدمی که به می زدم، کف پایم آتش میگرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان می کردم تا دوباره اسباب زحمتشان نشوم. آسمان شده و چادر شب را کم کم به سر می کشید که به خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه مغرب به یکی از موکب ها رفتیم. هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از موکب برایمان فرتی گرم آورد و چه مرهم بود برای گلوهایی که از گرد و خاک پر شده و به خس خس افتاده بود. نماز مغرب را که خواندم، دیگر برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده روی پیوسته به لرزه افتاده و به خاطر ساعت های طولانی روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتی به پیرزن هایی می افتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا می رفتند و حتی لب به یک باز نمی کردند، میکشیدم از دردهایم شکایتی کنم که عاشقانه قيام کردم و دوباره آماده رفتن شدم. از در که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه می کنم، کفش هایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی می کند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. از این همه مهربانی اش، برایش پرزد و شاید آنچنان بی پروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به افتاد، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید!» کفش ها را مقابل پایم کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این مهربانی اش نشوم. مامان و زینب سادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی سید الشهدا را هم با تمام وجودم احساس می کردم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_چهل_و_یکم عربها به یک زبان و #ایرانی_ها به کلامی دیگر ب
💠 | (آخر) گاهی تکانی می خورد و به سختی قدمی می رفتم و باز در همان نقطه متوقف می شدم که در یکی از همین قدم ها، صحنه بین الحرمین پیش مشتاقم گشوده شد و هنوز طول بین الحرمین را با نگاهم طی نکرده بودم که به پابوسی حرم نازنین رسیدم. حالا این که هنوز از داغ خون و عطش شعله می کشید، مزار پاره تن فاطمه(س) و نور علی(ع) بود که به رویم می خندید و به قدم های خسته و ، خوش آمد میگفت و من کجا و لبخند پسر کجا که پیراهن صبوری ام دریده شد و ناله ام به هوا رفت. محو حرم ، دل از پرچم عزای روی گنبدش نمیکندم و پلکی هم نمی زدم تا نگاه مهربانش را لحظه ای از دست ندهم که داشتم نگاهم میکند! هردو دستم را به سینه گذاشته و تا جایی که نفسم بر می آمد، به می زدم و از اعماق قلب عاشقم صدایش می کردم. بانگ «لبیک یا حسین!» را می شنیدم و دست هایی را که پس از هزاران سال به نشانه یاری پسر پیامبر بالا رفته و رو به گنبدش پر می زد، میدیدم و من سرمایه ای برای اینچنین جانبازی های نداشتم که تنها گریه می کردم و نمی دانستم چه بگویم که فقط به زبان بی زبانی ناله می زدم. می خواست تا پای حرمش به روی قدم های زخمی ام که نه، به روی بروم که حالا جام سرریز عشقش در جانم پیمانه شده و می دیدم با دل ها چه می کند و باور کرده بودم هرچه برایش سر و جان بدهند، کم داده اند که چنین معشوق نازنینی شایسته بیش از اینهاست! بنده ای که در راه از دین خدا، همه دارایی اش را کرده و در اوج تسلیم و رضایت، نه تنها از خود که از دلبستگی به تک تک عزیزانش بگذرد و یکی را پس از دیگری در راه خدا عاشقانه به بفرستد و باز به قضای الهی راضی باشد، بیش از اینهاست! دیگر بیش از این دوری از حرمش را نداشتم و مرغ پریشان دلم به سمت صحن و سرایش پر می کشید و صد هزار حسرت که پهنه از خیل بند آمده و دیگر برای من بی سر و پا مجال رفتن نبود! ولی جان همه عالم به فدای که از همین راه دور، نگاهم می کرد و در پاسخ مویه های غریبانه ام، چنان دستی به سرم می کشید که دلم می شد و چه آرامشی که در تمام تجربه اش نکرده و حالا داروی شفابخش همه غم هایم ذکر «حسین!» بود و چه شبی بود آن که سر به دیوار حرم حضرت ابالفضل(ع)، تا سحر میهمان نگاه مهربان امام حسین بودم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_چهل_و_دوم گاهی #جمعیت تکانی می خورد و به سختی قدمی #پیش
💠 | (آخر) تا اذان چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه حسین(ع) به نرسیده و من بی آنکه لحظه ای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیاز می کردم. حالا در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بود که قلب بی قرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار میکردم که شبی را با حضور بهشتی اش سحر کرده و بی خیال های و هوی دنیا و بی خبر از همسر و ، به هم صحبتی کریمانه اش خوش بودم. ساعتی می شد که آسمان هم دلتنگ حسین(ع) شده و در سوگ شهادت غریبانه اش، ناله می زد و گریه می کرد تا پس از قرن ها، کربلا را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که شیرخوار خاندان پیامبر(ص) در همین صحرا با لب تشنه به رسید و ندای «العطش» کودکان حسین همچنان دل آب را آتش می زد و من به پای همین روضه های جگرسوز تا سحر زدم و عزاداری کردم تا طنين «الله اکبر» در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین(ع) به بهای برپایی ، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید. نماز را با همان حال خوشی که پرورگارم کرده بود، خواندم و باز محو تماشای خورشید کربلا، به دیوار حرم حضرت ابالفضل (ع) تکیه دادم و غرق خودم، به حرکت پیوسته نگاه می کردم. حتی بارش شدید و هوای به نسبت سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقان کربلا را خنک نمی کرد که در مسیر بین الحرمین می گشتند و گاهی به هوای این حرم و گاهی به آن حرم بر سر و سینه می زدند. زیر سقف یکی از کفشداری های زنانه حرم حضرت عباس (ع) گرفته بودم تا کمتر خیس شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفشداری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به خوابی سبک فرورفته بودند. به چهره های پاک و نگاه میکردم و دیگر می فهمیدم چرا این همه به خودشان می دهند تا برای امام حسین ایم عزاداری کنند که پسر فاطمه نام از این حرف هاست! حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و می خواست نه فقط در و دیوار خانه ام که همه حریم دلم را به شهادت سید الشهدا پرچم عزا زده و تا نفس دارم به عشقش عزاداری کنم! حالا ایمان آورده بودم که این شب رؤیایی در این سرزمین ، اجرکریمانه ای بود که پروردگارم در عوض مادرم، به پاس گریه های شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان اسلام به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر وارد شده و کربلایش باشم و حالا چه خستگی شیرینی بر تنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرت اباالفضل نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی رسیده باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین (ع) به خوابی فرو رفتم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊