شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_ششم 🚶♂️از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_هفتم
🌷عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
🔸از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم : «پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد : «یه شیشه آب میاری؟»
😔بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد : «برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
🍼وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
👌دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
🚶♂دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم : «یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
✨انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد : «فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!»
✍و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_نوزدهم حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیستم
چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به #عطیه کرد و با مهربانی پرسید: "إنشاءالله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟" عطیه که انگار از حضور عبدالله #خجالت میکشید، با لبخندی پُر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: "داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم." و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد.
مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: "عطیه جان! به سلامتی خبریه؟" عطیه بی آنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده ای #ملیح پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچنان هیجانزده شدم که بی اختیار جیغ کشیدم : "وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!" عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: "هیس! عبدالله میشنوه!" مادر چشمانش از اشک #شوق پُر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: "الهی شکرت!"
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق #بوسه کرد و پشت سر هم میگفت: "مبارک باشه مادر جون! إنشاءالله قدمش خیر باشه!"
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: "نترس! اگه منم #جیغ نزنم، الان خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!"
حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا #شادی وارد اتاق شدند. عبدالله بی آنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: "فدات شم مادر! إنشاءالله مبارک باشه!" سپس چهره ای جدی به خود گرفت و ادامه داد: "محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو #صد_برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!"
انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلاً از #روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی پاسخ نگذاشت و گفت: "عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!" و برای اینکه پدر #ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد: "خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن."
لبخندی #مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن "به سلامتی!" شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_هشتم چند دقیقه ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی ن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_نهم
نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت #پژمرده، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم #شرم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بی پروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم.
انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت : "کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟" و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به #پیشانی انداخت و گفت: "نه بابا، اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونه تون دیدمش. رفتارش اصلا درست نیس!" مادر با #نگرانی پرسید: "مگه رفتارش چطوریه محمد؟" که عبدالله به میان بحث آمد و گفت: "تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!"
از اینکه در مقابل یک مرد #نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونه هایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی #درک کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت: "راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده!"
به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد: "حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!" ولی اثری از #شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن "نوش جان پسرم!" جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت: "شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس #آچار رو برام میاری؟"
و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارف های مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه #اکتفا کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد از چیزی بگریزد.
با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد: "من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک #ماشین دعوامون شد!" و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد: "راست میگه. کلی هم #فحش بارِ محمد کرد!" سپس با خنده ای شیطنت آمیز ادامه داد: "نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت."
پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من #قند آب میکردند. با تمام وجود احساس میکردم گریه های هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت : "اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!" و محمد جواب داد: "چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از #خجالت من دراومد." عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت: "راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد."
از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، #خوشحال شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش #موج میزد. محمد که از اوقات تلخیهای عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید: "الهه! نظر خودت چیه؟"
و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد: "الهه #اصلا از پسره خوشش نیومده!" و هرچند نگاه غضب آلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبت های خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن #جواب تماس گرفت، مادر با آوردن بهانه ای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_ششم روی تختم دراز کشیده و #پیشانی_ام را با سرانگشتانم ف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_هفتم
او برای توجیه کارش توضیح داد: "این اعلامیه برای #ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هرکی هم که #اعتماد داره، بده. تو هم به هرکسی که اعتماد داری بده تا بخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به #پیامبر (ص)!"
حرفش که به اینجا رسید، بلاخره #جرأت کردم و پرسیدم: "حالا چرا باید امروز #شادی کرد؟" نگاه عاقل اندر سفیهی به #چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد:
"برای مبارزه با #بدعتی که این رافضیها گذاشتن! مگه نمیبینی تو کوچه خیابون چی کار میکنن و چجوری الکی #گریه زاری میکنن؟ ببین الهه! ما باید کار تبلیغاتی انجام بدیم تا همه #دنیا متوجه شه اسلام اون چیزی نیس که این #رافضیها با گریه و زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که شیعه ها اصلاً #مسلمون نیستن! فقط یه مشت #کافرن که خودشون رو به امت اسالمی میچسبونن!"
برای یک لحظه نفهمیدم چه #میگوید و تازه متوجه شدم منظورش از رافضیها همان #شیعیان است و برای اولین بار نه به عنوان #غاصب جای مادرم که از آتش تعصب #جاهلانه_ای که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش #متنفر شدم.
دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرفهای بی سر و تهی که به نام اسلام #سرِ_هم میکرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت: "حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه." و با #قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه اشاعه دین اسلام میکشم، از پله ها پایین رفت.
در را بستم و همانطور که جزوه را ورق میزدم، روی #مبل نشستم. #کنجکاو بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه #منطقی روز شهادت #امام_حسین (ع) را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها با چند شبهه #ناشیانه به مبارزه با خاندان پیامبر (ص) برخاسته است.
شبهاتی که نه در منطق #شیعه که به عقل یک دختر #سنی که اطلاعات چندانی هم از #تاریخ نداشت، پیدا کردن جوابش چندان #سخت و پیچیده نبود. نمیدانستم که او به #عقد پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه به آیین #وهابیت، رهبری!
از بیم اینکه #مجید این جزوه را ببیند، #مچاله کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه، زیر #پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم #خدا و پیامبر (ص) در چند خط، نمیتوانستم پاره کرده یا در سطل #زباله بیندازم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هفتم نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که #الهه مهر و مهربانی زن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_هشتم
گوشی را قطع کردم که از شدت #گریه نفسم بند آمده و حالم به #قدری که همانجا روی تخت افتادم. حالا مجید لحظه ای دست بردار نبود و از تماس های پی درپی اش، گوشی بین #انگشتانم مدام میلرزید و من دیگر #توانی برای حرف زدن نداشتم که گوشی را #خاموش کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش #خجالت میکشیدم. روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم #میپیچدم و با صدای بلند ناله میزدم.
بعد از یک روز که حتی یک قطره #آب از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس میکردم فاصله ای با #مرگ ندارم. بند به بند بدنم میلرزید، تا سر #انگشتانم از درد ضعف میرفت و خدا میداند که اگر بخاطر #حوریه معصوم و نازنینم نبود، دلم میخواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی #دختر عزیزم، به زندگی دل بسته بودم.
میتوانستم با تمام وجود #مادری_ام احساس کنم که با این همه غم و غصه چه #ظلمی به کودکم میکنم و دست #خودم نبود که همه زندگی ام به مویی وصل بود.
نمیدانستم #تهدید عاشقانه ام با دل #مجید چه کرده که کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر #عشق الهه اش میگذرد که صدای پدر بند دلم را #پاره کرد. قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق #پذیرایی میشنیدم که به نام صدایم میکرد: "الهه؟ کجایی الهه؟"
وحشتزده #گوشی را زیر بالشت #پنهان کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود. در دستش یک پاکت #کمپوت آناناس بود و با مهربانی پُر زرق و #برقی که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید.
با دستپاچگی #اشکهایم را پاک کردم و همانطور که روی تخت مینشستم، با صدایی بُریده #پاسخ احوالپرسی اش را دادم که روی #صندلی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بی سابقه ای شروع کرد: "اومدم بهت یه سری بزنم، #حالت رو بپرسم!"
باورم نمیشد از زبان تلخ و تند پدرم چه میشنوم که به چشمانم #دقیق شد و پرسید: "چرا #گریه میکنی؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سر ِ هم کنم که سری #تکان داد و گفت: "میدونم، این مدت خیلی #اذیت شدی!"
سپس برق #شادی در چشمانش دوید و با ذوقی کودکانه #مژدگانی داد: "ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه میشه! زندگی بهت رو کرده!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نوزدهم دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیستم
از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به #درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای #عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم: "باشه عزیزم! ما إن شاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه میکنیم که شما تا #پنجشنبه خونه رو آماده کنید!"
صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از #ناامیدی و غم موج میزد، حالا به ساحل آرامش و #شادی رسیده و دیگر روی پایش #بند نمیشد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد: "امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه #فرصت میکنید یه جایی رو پیدا کنید؟"
و نمیدانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی #پروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم: "خدا بزرگه حاج #خانم! إن شاءالله ما این خونه رو #دوشنبه تحویل شما میدیم!"
و نگران #موضوع دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد: "حاجی #گفته که فسخ قرارداد #جریمه داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هرچی داشتیم برای #جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو #راضی کن که از حاجی جریمه نگیره!"
و من بابت کاری که برای #خدا میکردم، دیگر #جریمه نمیخواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم: "این چه حرفیه #حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی میکنیم. #خیالتون راحت باشه!"
و خدا میداند که از #انجام این کار خیر، دل من بیش از قلب #شکسته خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از ته دلش این مادر و دختر #شاد شده بود که حبیبه برایم دعا کرد: "إن شاءالله هرچی از خدا میخوای، بهت بده! إن شاءالله به حق همین #امام_جواد (ع) عاقبتت رو ختم به خیر کنه!"
و تا وقتی از در بیرون #میرفت،همچنان برایم #دعا میکرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و #ساده_اش شاد شد که همه را به نیت سلامتی #دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیت الکرسی میخواندم تا دلش راضی شود.
با نگاهم تک تک #وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه #چیده بودیم، بررسی میکردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینه ای که برای #پرده کرده بودیم، به کلی از بین میرفت و نگران پایه های #مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی #زخمی شوند و باز نمیخواستم فریب وسوسه های #شیطان را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند.
میدانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و #اسباب_کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت #اضافی را برایم #ممنوع کرده بود، چقدر سخت و پردردسر است ولی همه را به خاطر #خدا به جان خریدم تا دل بنده ای از بندگانش را شاد کنم و #ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد.
نگران برخورد #مجید هم بودم و حدس میزدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی میشود، ولی من با #خدا معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به #رحم آورد، دل مجید را هم نرم #خواهد کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیستم از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به #درخشش افتاده بود
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_یکم
ساعت از هشت #شب گذشته و بوی قلیه #ماهی اتاق را پُر کرده بود که #مجید آمد. هر چند #مثل گذشته توان خرید انواع میوه و #خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دست پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (ع) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از #شادی میدرخشید.
با لحن گرمش #حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته #گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیتم چطور است که #خندیدم و گفتم: "مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم!"
و باز یک شب #عاشقانه آغاز شده و هرچند ته #دلم از کاری که کرده بودم میلرزید، #ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا #سراپای وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه #ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از #صرف شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی #رؤیایی لذت ببریم.
با دست خودش یک #دیس از شیرینی های تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین #شیرینی عید شیعیان هم که شده، سرِ #صحبت را باز کردم: "مجید! میگن امام جواد (ع) مشکلات مالی رو حل میکنه، درسته؟"
برای یک لحظه #چشمانش از تعجب به #صورتم خیره ماند و به جای جواب، با حالتی #ناباورانه سؤال کرد: "تو از کجا میدونی؟" به آرامی خندیدم و پاسخ دادم: "نخوردم نون #گندم، ولی دیدم دست #مردم! درسته من سُنی ام، ولی تو یه کشور #شیعه زندگی میکنم!"
از حاضر جوابی رندانه ام #خندید و باز نمیدانست چه منظوری دارم که #نگاهم کرد تا ادامه دهم: "خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (ع) #شیرینی گرفتی، درسته؟" از این سؤالم #بیشتر به شک افتاد که با شیطنت پرسید: "چی میخوای بگی الهه؟" #ضربان قلبم بالا رفته و از بیم #برخوردش نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم:
"یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای #تولد و #شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته #میگفتم این گریه زاری ها یا این جشن گرفتنها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون #الگو بگیریم؟"
و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین #شیعه و سُنی راه بیندازم که به #پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: "خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری #خودش یه بهانه ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!"
و بر عکس هر بار، اینبار من قصد #مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش #خنده_ام گرفت و از همین پاسخ فاضلانه اش استفاده کردم که با #هوشمندی جواب دادم: "پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد تبعیت کن! مگه نمیگی #دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_هفتم از پریشانی قلب #عاشق مجید خبر داشتم، ولی از حاج خ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_هشتم
میدانستم #هزینه کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته و همین را هم #مدیون آسید احمد بودیم. من به #خانه خودمان رفته بودم، به توصیه مامان خدیجه کنار اتاق خالی نشسته و دست به #سیاه و سفید نمیزدم.
حالا #زینب_سادات هم به کمک مادرش آمده و با هم موکتها را جارو میکشیدند تا خانه آماده #چیدن وسایل جدیدش شود. خوشحال بودم که #عروس آسید احمد پرده هایش را باز نکرده و نیازی به خریدن پرده جدید و صرف #هزینه سنگین دیگری نبود.
مجید و #آسید_احمد بسته بندی وسایل را در حیاط باز میکردند و به کمک کارگرها به داخل #ساختمان می آوردند و با راهنماییهای مامان خدیجه هر یک را جایی میگذاشتند تا سرِ فرصت به سلیقه خودم خانه را #مرتب کنم.
همه لباس عزای #امام_کاظم(ع) را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش را عوض کرده و #پیراهن مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به #خاطر بیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و #مجید چه گذشت؛ سال گذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتش به #مذهب اهل تسنن شده بودم.
که نقشه ای #زنانه به سرم زد تا فردا صبح که به خانه باز میگردد، با برپایی یک جشن #عاشقانه، دلش را نرم کنم بلکه از سرِ محبت، #حرفهایم را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت #مذهب اهل سنت بردارد.
چند شاخه گل #رُز خریدم، کیک پختم، شربت به لیمو تهیه کردم، میزی #شاعرانه چیدم و چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به #عشق امام کاظم (ع) چنان غرق دریای ماتم شهادتش شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض #دلش شکست که صبح شهادت امامش، خانه اش #محفل شادی شده و من چقدر در هم شکستم!
من اگرچه از #اهل_سنت بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر (ص) برایم روز #شادی نبود و بیخبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه #ساده نقشه هایم نقش بر آب شده بود که تمام عقده هایم را با داد و فریاد و گریه بر سرِ مجید #مهربانم خالی میکردم.
آن روز تا شب #چقدر با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا، #تنها با پیروی از رفتار آنها #تجلی پیدا میکند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردن چه ارزشی دارد و او در برابر #خطابه_هایم، هیچ نمیگفت و شاید هم نمیتوانست عطش عشق #شیعه را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای این همه دلبستگی را نمیفهمیدم.
ولی او اجر #عاشقی_اش را از کف با کرامت معشوقش گرفته بود که درست در چنین روزی، کشتی #متلاطم زندگیمان از دریای #طوفانی مصیبت به ساحل #آرامش رسید و به آبروی همان امامی که سال گذشته به حرمت عزایش، جشن خانه مان به هم خورد، امسال در اوج ارزش و #احترام به چنین خانه زیبایی رسیدیم که مجید در مسجد، خدا را به نام موسی بن جعفر (ع) قسم میداده و من در #کنج تاریکی و تنهایی مسافرخانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجام اینچنین باب اجابتی به رویمان گشوده شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_نهم با سینی چای قدم به #اتاق گذاشتم و مجید دید #سینی در
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_دهم
نگاه مجید از #هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت #خندان مامان #خدیجه بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیره ام را داد: «عزیزم! تویه دختر #سُنی هستی! عزيز مایی، رو سر ما جاداری شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقه ای که به شما داشتیم، #گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم #همسفر بشیم. با ما بیای یا نیای، عزیز دل من می مونی!»
و دیگر هردو ساکت شدند و حالا نوبت من و #مجید بود تا حرفی بزنیم و #من هنوز از بهت #مصیبت پدرم خارج نشده و نمی توانستم بفهمم از #من چه می خواهند که تنها نگاهشان می کردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به #لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: «نمیدونم چی بگم...»
و دلش پیش #همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض #چشمانش را به سوی #من گشود تا ببیند در #دلم چه میگذرد و من #محو دعوت نامه ناخواسته ای شده بودم که امام #حسین که برایم فرستاده و در #جواب جنایات پدرو #برادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فراخوانده بود که پیش از مجید به سمت #حرمش پر زدم و از سر شوق و اشتیاق، به ندای پسر #پیامبر #لبیک گفتم «حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم...»
و دیدم چشمان #مجید پیش پاکبازی عاشقانه ام به زمین افتاد و #پاسخ دل مشتاقم را #مامان خدیجه با روی خوش داد: «همین فردا برید دنبال #گذرنامه هاتون تا إن شاءالله #زودتر آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمیخواد. همه چی اونجا هست.»
و آسید احمد از #تماشای این همه شور و شوق یک دختر اهل
سنت چه حالی شده بود که #نگاهش به #زمین بود و می دیدم به #شکرانه حال خوشم صورت پیرو پر چین و چروکش غرق #شادی شده و در همان حال توضیح داد:
«ما إن شاءالله شنبه صبح، #پونزدهم آذر حرکت می کنیم. به امید #خدا یکشنبه صبح هم می رسیم مرز #شلمچه.» سپس #چشمانش درخشید و با حالی #خوش زمزمه کرد: «اگه خدا بخواد یکشنبه شب می رسیم #نجف، خدمت حضرت علی(ع)!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊