شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_هشتم چند دقیقه ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی ن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_نهم
نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت #پژمرده، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم #شرم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بی پروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم.
انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت : "کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟" و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به #پیشانی انداخت و گفت: "نه بابا، اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونه تون دیدمش. رفتارش اصلا درست نیس!" مادر با #نگرانی پرسید: "مگه رفتارش چطوریه محمد؟" که عبدالله به میان بحث آمد و گفت: "تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!"
از اینکه در مقابل یک مرد #نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونه هایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی #درک کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت: "راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده!"
به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد: "حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!" ولی اثری از #شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن "نوش جان پسرم!" جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت: "شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس #آچار رو برام میاری؟"
و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارف های مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه #اکتفا کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد از چیزی بگریزد.
با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد: "من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک #ماشین دعوامون شد!" و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد: "راست میگه. کلی هم #فحش بارِ محمد کرد!" سپس با خنده ای شیطنت آمیز ادامه داد: "نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت."
پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من #قند آب میکردند. با تمام وجود احساس میکردم گریه های هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت : "اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!" و محمد جواب داد: "چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از #خجالت من دراومد." عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت: "راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد."
از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، #خوشحال شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش #موج میزد. محمد که از اوقات تلخیهای عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید: "الهه! نظر خودت چیه؟"
و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد: "الهه #اصلا از پسره خوشش نیومده!" و هرچند نگاه غضب آلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبت های خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن #جواب تماس گرفت، مادر با آوردن بهانه ای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_سوم سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته #کلامش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صد_و_چهارم
همانجا کنار دیوار روی #زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول #قرائت قرآن برای هدیه به روح #مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام #خدا بود و دلجویی های عبدالله و چقدر جای #مجید در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش #کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به #درازا میکشید، همراهی دوباره اش برایم سختتر میشد.
من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم #تلاش کرده بودم که او را به سمت #مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به بهانه #شفای مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک #شیعه دست به دعا توسل زده و به دامن #پیشوایان تشیع دست نیاز #دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم #مانده و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره #چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشان های #پدر هم که شده از دیدارش بگریزم.
چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در #اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با #لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و #آهسته خبر داد: "الهه! مجید اومده!" با شنیدن نام مجید، قلبم به #لرزه افتاد و شاید عبدالله #تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: "میدونی از صبح چند بار اومده دمِ در و #بابا اجازه نداده؟ حالا که بابا #راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!"
چین به #پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: "عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن #آمادگی شو ندارم..."
که به میان حرفم آمد و قاطعانه #نصیحت کرد: "الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟" سپس #قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه #منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه ای مکث کردم و آهسته گفتم: 'تو برو، من الآن میام." و او با گفتن "منتظرم!" از اتاق بیرون رفت.
حالا میخواستم پس از #چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه #آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم #طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ #زندگی نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت #اندوهگین، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش #ظاهر شوم.
با گام هایی #سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق #نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش #بیقراری کرد و بی آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار #سالها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه #تشنه_اش به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غم انگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_چهارم همانجا کنار دیوار روی #زمین نشستم و بنا به عادت این
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صد_و_پنجم
روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقدر #آهسته دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی #چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: "خیلی خوش اومدی #مجید جان!"
مجید به لبخند بیرنگی جواب #مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله #خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد: "اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو #خواستگاری کردی، قول دادی
دخترم رو راحت بذاری تا هر #جوری می خواد اعمال مذهبی اش رو انجام بده، ولی به قولت #وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!"
نگاهم به #مجید افتاد که ساکت سر به
زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر #رمقی برایش نمانده بود و در عوض پدر #مقتدرانه ادامه میداد: "خیال نکن این چهل روز در حَقت #ظلم کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من #ظلم نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش #صلاح میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا #آروم بگیره!
حالا هم اگه #قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سر خونه زندگی اش. البته نه مثل اوندفعه که امروز #قول بدی و فردا بزنی زیرش!" مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان #غمزده_ام نگاهی کرد تا اوج وفاداری اش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی #آهسته پاسخ پدر را داد: "قول میدم." و دیگر چیزی نگفت.
عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا #آماده رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساک #کوچک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش #دلتنگی میکرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید #عشقش که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین #قلبم نتابیده بود.
وسایل شخصی ام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در #پاشنه در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز #سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از #دستم گرفت و زیر لب #زمزمه کرد: "باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!"
و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه #پیشانی اش خط افتاده و میان موهای مشکی اش، تارهای #سفید پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته و چشمانش همچون گذشته نمیدرخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. #چهل روز بود که از این پله ها بالا نرفته و چقدر #مشتاق دیدن کلبه عاشقانه مان بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شانزدهم همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته #قرآن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفدهم
چادرم را روی چوب #لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به #سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با #مهربانی صدایم کرد: "دخترم نمیخواد با این حال زحمت بکشی! بیا بشین!" و من جواب تعارفش را به کلامی #کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد: "تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!"
لحنش به نظرم بیش از حد پُر مهر و #محبت می آمد و نمیدانستم حقیقتاً اینقدر #مهربان است یا قصدی دارد که این همه خوش زبانی میکند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم #مشغول پذیرایی شدم.
چشمان #حبیبه خانم با همه خنده ای که لحظه ای از صورتش محو نمیشد، #غمگین بود و دختر جوان بی آنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم #موج میزد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه #تمنا کرد:
"قربونت برم #دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو #راه داری، روی ما رو زمین ننداز!" نمیدانستم چه مشکلی برای #صاحبخانه پیش آمده که گره اش به دست #مستأجر باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم: "اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!"
نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: "این دخترم #عقد کرده اس! دو ساله که عقد کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم #جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش #جور نیس!"
و هنوز حرفش تمام نشده بود که #چشمان دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا #صورتش را نبینم و مادرش با #درماندگی ادامه داد:
"چند وقت پیش با پسره #اتمام حجت کردیم که باید تا قبل ماهِ روزه #عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون #خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن #امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب می افته!"
از ماجرای #غم_انگیز این مادر و دختر و نگاه اندوه بارشان، دلم به درد آمده و باز نمیدانستم این #قصه به من چه ربطی دارد که چین به #پیشانی انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد:
"حالا هرچی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر #خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!" که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و اینبار با #حالتی عاجزانه #التماسم کرد:
"دستم به دامنت دخترم! تو رو #خدا، به خاطر همین طفل #معصومی که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن #خواهر خودت گرفتار شده، براش یه #کاری بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه #محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و #زودتر از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_یکم انگار در این #حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_دوم
حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و میخواست به نحوی سرِ #صحبت را باز کند که با لحنی #صمیمی شروع کرد: "خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح #عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!"
از لحن مهربانش، دلم #گرم شد و #مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: "راستش این خونه، #خونه پدربزرگ ما بوده. از #قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه #مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم #جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو #خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه #ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت #خدا رفتن، یکی اش مال پدرم بود و یکی دیگه اش هنوز دست عموم بود."
سپس به آرامی #خندید و با شوخ طبعی ادامه داد: "سرتون رو #درد نیارم! خلاصه این دو تا #خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکی اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست #پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!"
نمیتوانستم باور کنم که این #خانه با همه زیبایی و دلبازی اش از امشب در #اختیار من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من #باورش نمیشد که با صدایی که از ته #چاه در می آمد، در #جواب محبتهای #بیکران حاج آقا، زبان گشود: "آخه حاج آقا..."
و رنگ #شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد #خجالت کشیدنش باشد که با #حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد: "پسرم! چرا به من میگی #حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو #بابا!"
و نه تنها زبان #مجید که نفس من هم از باران #محبتی که بی منت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت #مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم #نفس مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا #دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق #عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت:
"پسرم! من برای #شما کاری نکردم، امشب متعلق به باب الحوائج، حضرت موسی بن جعفر(ع)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! #سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!"
به #نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به #عشق امامش طوفانی شده که #پیشانی بلندش از بارش عرق #شرم نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به #حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر #صورت و بدنش به عشق جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانه ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_ششم آسید احمد سرش را #پایین انداخته و با سر #انگشتان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
[مجید] صورتش به چه #لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی #مظلومانه ادامه دادم: "ولی نشد! یه شب #نوریه به سامرا #اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن #عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!"
مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب #زمزمه کردم: "پدر نوریه واسه بابا #حکم کرد که یا باید مجید #وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای #همیشه از خونواده ام طرد شم..."
و دیگر نگفتم در این میان #پیشانی #مجیدم شکست و من که پنج ماهه باردار بودم چقدر از پدرم #کتک خوردم و باز هم #عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر #بی_غیرتم به بهای
بی حیایی های برادر #نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان #کودکم از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا #باخبر بود و تنها یک جمله گفتم:
"ولی من میخواستم با #مجید باشم که برای همیشه از خونواده ام جدا شدم..." و تازه در به دری غریبانه مان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم:
"ولی چون بابا #معامله با شیعه رو حروم میدونست، پول #پیش خونه رو پس نداد، #نذاشت جهیزیه ام رو ببرم، حتی #اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پس اندازی که داشتیم یه #خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم..."
و مجید #دلش نمیخواست بیش از این از #مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از #اعماق غمهایش به سختی بالا می آمد، تمنا کرد: "الهه! دیگه بسه!"
ولی #آسید_احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم #تک تک جراحتهای #جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ #مجید را داد: "بذار بگه، دلش سبک شه!" سپس رو به من کرد و گفت: "بگو بابا جون!"
با هر دو #دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی #غمزده، غم نامه ام را از سر گرفتم: "هیچکس از ما #سراغی نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه #وقتایی بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر #بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از #خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی #ساده خوش بود..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊