eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_هشتم چند دقیقه ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی ن
💠 | نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت ، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بی پروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت : "کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟" و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به انداخت و گفت: "نه بابا، اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونه تون دیدمش. رفتارش اصلا درست نیس!" مادر با پرسید: "مگه رفتارش چطوریه محمد؟" که عبدالله به میان بحث آمد و گفت: "تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!" از اینکه در مقابل یک مرد ، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونه هایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت: "راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده!" به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد: "حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!" ولی اثری از لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن "نوش جان پسرم!" جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت: "شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس رو برام میاری؟" و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارف های مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد: "من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک دعوامون شد!" و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد: "راست میگه. کلی هم بارِ محمد کرد!" سپس با خنده ای شیطنت آمیز ادامه داد: "نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت." پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من آب میکردند. با تمام وجود احساس میکردم گریه های هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت : "اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!" و محمد جواب داد: "چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از من دراومد." عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت: "راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد." از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش میزد. محمد که از اوقات تلخیهای عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید: "الهه! نظر خودت چیه؟" و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد: "الهه از پسره خوشش نیومده!" و هرچند نگاه غضب آلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبت های خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن تماس گرفت، مادر با آوردن بهانه ای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_سوم سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته #کلامش
💠 | همانجا کنار دیوار روی نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرآن برای هدیه به روح شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام بود و دلجویی های عبدالله و چقدر جای در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به میکشید، همراهی دوباره اش برایم سختتر میشد. من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم کرده بودم که او را به سمت اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به بهانه مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک دست به دعا توسل زده و به دامن تشیع دست نیاز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشان های هم که شده از دیدارش بگریزم. چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در زد و آهسته در را گشود. عبدالله با کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و خبر داد: "الهه! مجید اومده!" با شنیدن نام مجید، قلبم به افتاد و شاید عبدالله نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: "میدونی از صبح چند بار اومده دمِ در و اجازه نداده؟ حالا که بابا شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!" چین به انداختم و با درماندگی گفتم: "عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن شو ندارم..." که به میان حرفم آمد و قاطعانه کرد: "الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟" سپس را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه ، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه ای مکث کردم و آهسته گفتم: 'تو برو، من الآن میام." و او با گفتن "منتظرم!" از اتاق بیرون رفت. حالا میخواستم پس از روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت ، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش شوم. با گام هایی و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش کرد و بی آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غم انگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_چهارم همانجا کنار دیوار روی #زمین نشستم و بنا به عادت این
💠 | روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقدر دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: "خیلی خوش اومدی جان!" مجید به لبخند بیرنگی جواب عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد: "اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو کردی، قول دادی دخترم رو راحت بذاری تا هر می خواد اعمال مذهبی اش رو انجام بده، ولی به قولت نکردی و الهه رو اذیت کردی!" نگاهم به افتاد که ساکت سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر برایش نمانده بود و در عوض پدر ادامه میداد: "خیال نکن این چهل روز در حَقت کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا بگیره! حالا هم اگه میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سر خونه زندگی اش. البته نه مثل اوندفعه که امروز بدی و فردا بزنی زیرش!" مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان نگاهی کرد تا اوج وفاداری اش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی پاسخ پدر را داد: "قول میدم." و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش میکرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین نتابیده بود. وسایل شخصی ام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از گرفت و زیر لب کرد: "باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!" و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه اش خط افتاده و میان موهای مشکی اش، تارهای پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته و چشمانش همچون گذشته نمیدرخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. روز بود که از این پله ها بالا نرفته و چقدر دیدن کلبه عاشقانه مان بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شانزدهم همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته #قرآن
💠 | چادرم را روی چوب انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با صدایم کرد: "دخترم نمیخواد با این حال زحمت بکشی! بیا بشین!" و من جواب تعارفش را به کلامی دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد: "تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!" لحنش به نظرم بیش از حد پُر مهر و می آمد و نمیدانستم حقیقتاً اینقدر است یا قصدی دارد که این همه خوش زبانی میکند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم پذیرایی شدم. چشمان خانم با همه خنده ای که لحظه ای از صورتش محو نمیشد، بود و دختر جوان بی آنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم میزد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه کرد: "قربونت برم ! ما امروز به امید اومدیم در خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو داری، روی ما رو زمین ننداز!" نمیدانستم چه مشکلی برای پیش آمده که گره اش به دست باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم: "اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!" نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: "این دخترم کرده اس! دو ساله که عقد کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش نیس!" و هنوز حرفش تمام نشده بود که دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا را نبینم و مادرش با ادامه داد: "چند وقت پیش با پسره حجت کردیم که باید تا قبل ماهِ روزه بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب می افته!" از ماجرای این مادر و دختر و نگاه اندوه بارشان، دلم به درد آمده و باز نمیدانستم این به من چه ربطی دارد که چین به انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد: "حالا هرچی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!" که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و اینبار با عاجزانه کرد: "دستم به دامنت دخترم! تو رو ، به خاطر همین طفل که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن خودت گرفتار شده، براش یه بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه ! اگه شما بزرگی کنید و از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_یکم انگار در این #حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نب
💠 | حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و میخواست به نحوی سرِ را باز کند که با لحنی شروع کرد: "خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!" از لحن مهربانش، دلم شد و لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: "راستش این خونه، پدربزرگ ما بوده. از همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه بودن. یعنی حیاطشون از هم بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت رفتن، یکی اش مال پدرم بود و یکی دیگه اش هنوز دست عموم بود." سپس به آرامی و با شوخ طبعی ادامه داد: "سرتون رو نیارم! خلاصه این دو تا انقدر دست به دست شدن که الان یکی اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست بود و از امشب در اختیار شماس!" نمیتوانستم باور کنم که این با همه زیبایی و دلبازی اش از امشب در من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من نمیشد که با صدایی که از ته در می آمد، در محبتهای حاج آقا، زبان گشود: "آخه حاج آقا..." و رنگ را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد کشیدنش باشد که با پدرانه کلام مجید را قطع کرد: "پسرم! چرا به من میگی آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو !" و نه تنها زبان که نفس من هم از باران که بی منت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: "پسرم! من برای کاری نکردم، امشب متعلق به باب الحوائج، حضرت موسی بن جعفر(ع)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!" به سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به امامش طوفانی شده که بلندش از بارش عرق نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر و بدنش به عشق جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانه ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_ششم آسید احمد سرش را #پایین انداخته و با سر #انگشتان
💠 | [مجید] صورتش به چه شیرینی گشوده شد و من با بغضی ادامه دادم: "ولی نشد! یه شب به سامرا کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن نوریه این بود که بابا با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!" مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب کردم: "پدر نوریه واسه بابا کرد که یا باید مجید شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای از خونواده ام طرد شم..." و دیگر نگفتم در این میان شکست و من که پنج ماهه باردار بودم چقدر از پدرم خوردم و باز هم پای هم ماندیم و نگفتم که پدر به بهای بی حیایی های برادر ، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا بود و تنها یک جمله گفتم: "ولی من میخواستم با باشم که برای همیشه از خونواده ام جدا شدم..." و تازه در به دری غریبانه مان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم: "ولی چون بابا با شیعه رو حروم میدونست، پول خونه رو پس نداد، جهیزیه ام رو ببرم، حتی نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پس اندازی که داشتیم یه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم..." و مجید نمیخواست بیش از این از زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از غمهایش به سختی بالا می آمد، تمنا کرد: "الهه! دیگه بسه!" ولی میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک جراحتهای را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ را داد: "بذار بگه، دلش سبک شه!" سپس رو به من کرد و گفت: "بگو بابا جون!" با هر دو پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی ، غم نامه ام را از سر گرفتم: "هیچکس از ما نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی خوش بود..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊