eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_ششم به هر #زحمتی بود، خودم را از زمین کَندم و با قدمها
💠 | گوش کشیدم تا ببینم چه شده که صدای عبدالله را شنیدم. با پدر کلنجار میرفت و میخواست مرا و پدر در جواب دلواپسی های عبدالله، فقط فریاد میکشید و باز به من و ناسزا میگفت. نمیدانم چقدر طول کشید تا بلاخره صدای قدمهای عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که بانگرانی صدایم میکرد، را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم پدر در را به رویم کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد: "بابا! چرا در رو کردی؟ کلید این در کجاس؟" و پدر زیر بار نمیرفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر کرد تا سرانجام را گرفت و در را باز کرد. از همان روی کاناپه را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! حالت خوبه؟" حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب اشکم سرازیر شده و نمیخواستم صدایم را بشنود که از گریه بیصدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت: "مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، نگرانت بود!" تا اسم مجید را ، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: "حالش خوبه؟" و طاقت نیاوردم جواب را بگیرم و میان هق هق گریه، سر درد دلم باز شد: "از اینجا که میرفت خیلی بد بود، سرش بود، همه صورتش پُر خون بود... عبدالله! مجید نداشت..." نگاه عبدالله از حرفهایی که میزدم، تغییری نکرد و ظاهراً از همه چیز داشت که با آرامش جواب داد: "میدونم الهه جان! الان که اومدم خودم رو دیدم. هنوز پشت در وایساده، بهم گفت چی شده." سپس به چشمانم شد و پرسید: "الهه! مجید خیلی حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟" با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم بغض بالا نمی آمد، جواب دادم: "بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط." عبدالله نگاهی به در انداخت تا مطمئن شود پدر در نباشد و با صدایی آهسته گفت: "مجید خیلی نگرانه! من الان بهش زنگ میزنم، باهاش کن." و من چقدر مشتاق این هم بودم که گوشی را از دست گرفتم و به انتظار صدای مجیدم، بوق های آزاد را میشمردم که آهنگ و دلواپس صدایش در گوشم پیچید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دوم از قاطعیتی که بر آهنگ #کلماتش حکومت میکرد، نمیخواستم
💠 | از نفسهای خیسش فهمیدم که احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که آتش گرفت: "الهه! این مدت چند بار به خدا کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی.." و بعد با همان صدایی که میان آسمان پَر پَر میزد، خندید و گفت: "ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمیتونم فکرش هم بکنم که تو زندگی ام نباشه!" و باز با صدای بلند که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه نمیشد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید. سپس صدایش را آهسته کرد و با شیرین پرسید: "بابا خونه اس؟" با سرانگشتم اشک را از روی صورتم پاک کردم و دادم: "نه. از سرِ شب که رفته خونه ، هنوز برنگشته." سپس آهی کشیدم و از روی برای پدر پیرم، گفتم: "هر شب میره خونه تا آخر شب، میکنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمیکنن!" ولی مثل اینکه جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی که زدم، داد: "حالا یه سَر برو تو تا حال و هوات عوض شه!" ساعتی میشد که با هم میکردیم و احساس کردم شده و به این بهانه میخواهد کند که خودم پیش دستی کردم: "باشه! شب بخیر..." که دستپاچه به میان حرفم داد: "من که نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، تازه تنفس کن!" از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمی آمد چند راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت میرفتم، گفتم: "خُب گفتم خسته ای. زودتر بخوابی." در جوابم نفس کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: "خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم!" قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خنده اش گوشم را پُر کرد: "آهان! ! همینجا وایسا!" نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم کنم که میان خنده ادامه داد: "اینجا الهه جان! من اینجام!" همانطور که با یک دست را به سرم گرفته بودم، سرم را و در اوج دیدم آن طرف کوچه زیر شاخه های تنومند ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد. در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ کوچه هم به صورتش نمیتابید، آیینه چشمانش از عشق همچون مهتاب میدرخشید و باز آهنگ آرامش بخش در گوشم نشست: "الهه جان! ! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هشتم گوشی را قطع کردم که از شدت #گریه نفسم بند آمده و حال
💠 | پاکت کمپوت را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان از اشکم که حالا تنها حیرت زده میکرد، با ادامه داد: "اینا رو داده تا برات بیارم." نمیدانستم از چه کسی میکند که خودش به آرامی و گفت: "داداش رو میگم." از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاه آلوده و طعم بی شرمانه اش را نکرده بودم و پدر بی توجه به گونه هایم که از سرخ شده بود، همچنان میگفت: "پسر ! الانم که نوریه و خونواده اش با من ، اون با من خوبه!" سپس کمی خودش را روی جلو کشید و همانطور که به چشمان خیره شده بود، با صدایی آهسته کرد: "خیلی خاطرت رو میخواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره به هم زدی، پات وایساده!" برای یک لحظه کردم قلبم از پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به انداخته بود، اوج برادر نوریه را به رخم کشید: "امروز صبح که رفته بودم به نوریه بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره!" به پیشانی ام دست اما به وضوح کردم که عرق به جای صورت پدر، پیشانی مرا پُر کرده که همه تن و از تجاوز یک غریبه لاابالی به زندگی من و ، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمیچرخید تا به این همه لاقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد: "دیگه غصه چی رو میخوری؟ هنوز طلاق نگرفته، پا به جفت وایساده!" و بعد مثل اینکه کاخ من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده ، آب افتاده بود، ادامه داد: "الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و ! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره ، کافر نیس! زندگی ات از این رو به اون رو میشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_نهم ولی دل لبریز #دغدغه و نگرانیام دست بردار نبود
💠 | حاال پس از چند روز از خانواده، دیدن برادر غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا شدم و با قدمهای کوتاهم به رفتم. هر چند از دیدن دوباره من و مجید بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم و هرچه تعارفش کردیم، سیری را کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی مقدمه سؤال کرد: "چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟" نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با بریم ببینیم." و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را کند، نفس بلندی کشید و از پرسید: "برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از بگیری؟" که باز در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: "چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟" و مجید نداد حرفم به آخر برسد و با قاطعانه جواب را داد: "آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش میکنم." از این همه عصبانی شدم و با اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! تو فهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا یه بهانهاس تا عقده اش رو سرت کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!" و باز گریه نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با به گوشش رساندم: "میخوای من رو عذاب بدی؟!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این رو نمیخوام! من میرم کنار میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا نیستم!" و زیر بار سنگین نتوانستم اوج دلواپسی ام را نشانش دهم که خودم را از روی بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی هق هق گریه هایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریه های غریبانه ام را کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بی امان اشکهایم کردم: "مجید! تو رو خدا از این بگذر! از این بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!" و میدانستم که او نه به چند میلیون پول پیش که به هوای عزت میخواهد در برابر خودخواهی های پدر کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در در اتاق ظاهر شد و به غمخواری این همه پریشانی ام همانجا ایستاد. مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز دلداری ام داد: "برای چی این همه نگرانی الهه جان؟ من با یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم میخوام برم رو پس بگیرم. برای چی انقدر ؟" ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: "مجید! میشه یه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟" دلش نمی آمد با این همه تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن "به خدا کن عزیزم!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیستم از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به #درخشش افتاده بود
💠 | ساعت از هشت گذشته و بوی قلیه اتاق را پُر کرده بود که آمد. هر چند گذشته توان خرید انواع میوه و را نداشتیم، ولی باز هم دست پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (ع) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از میدرخشید. با لحن گرمش را پرسید و مثل این چند شب گذشته گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیتم چطور است که و گفتم: "مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم!" و باز یک شب آغاز شده و هرچند ته از کاری که کرده بودم میلرزید، حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی لذت ببریم. با دست خودش یک از شیرینی های تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین عید شیعیان هم که شده، سرِ را باز کردم: "مجید! میگن امام جواد (ع) مشکلات مالی رو حل میکنه، درسته؟" برای یک لحظه از تعجب به خیره ماند و به جای جواب، با حالتی سؤال کرد: "تو از کجا میدونی؟" به آرامی خندیدم و پاسخ دادم: "نخوردم نون ، ولی دیدم دست ! درسته من سُنی ام، ولی تو یه کشور زندگی میکنم!" از حاضر جوابی رندانه ام و باز نمیدانست چه منظوری دارم که کرد تا ادامه دهم: "خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (ع) گرفتی، درسته؟" از این سؤالم به شک افتاد که با شیطنت پرسید: "چی میخوای بگی الهه؟" قلبم بالا رفته و از بیم نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم: "یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای و اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته این گریه زاری ها یا این جشن گرفتنها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون بگیریم؟" و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین و سُنی راه بیندازم که به مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: "خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری یه بهانه ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!" و بر عکس هر بار، اینبار من قصد نداشتم که از جدیت کلامش گرفت و از همین پاسخ فاضلانه اش استفاده کردم که با جواب دادم: "پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد تبعیت کن! مگه نمیگی داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_چهارم هنوز یک روز از رفتن #حوریه_ام نمیگذشت و هنوز نمیت
💠 | نگاهم زیر پرده ای از به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج با خدای خودم زیر لب میکردم: "خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا رو ازم گرفتی؟ تو که میدونستی من و مجید چقدر رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ ! دلم برای بچه ام تنگ شده... خدایا! من چجوری به بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. میترسیدم و بیماران اتاقهای کناری از گریه های بی وقفه ام شوند که با گوشه ملحفه دهانم را میگرفتم تا ناله هایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد این همه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، گریه میکردم. ساعت از یک گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک یارم بود که پیش از آنکه سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم: "مجید چطوره؟" پاکت و میوه ای را که برایم آورده بود، روی میز کنار گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره ام را داد: "خوبه..." و دل من به این یک کلمه قرار نمیگرفت که باز کردم: "خُب الان حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟" و میترسیدم کسی درباره دیروز خبری به رسانده باشد که با پرسیدم: "خبر داشت من اینجوری شدم؟" که عبدالله خودش را روی صندی کنار تختم رها کرد و گفت: "نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی شد. همش میگفت نباید به الهه وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!" سپس نگاهم کرد و با لحنی لبریز ادامه داد: "ولی نمیدونست چه بلایی سرت اومده!" و پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد. با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق میکردم که عبدالله به افتاده و دیگر آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از بیرون میزد و جگرم وقتی آتش میگرفت که تصور میکردم مجیدم به خیال من و دخترش دلخوش است. دقایقی طول کشید تا بلاخره گریه هایم قدری گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از ضعف میرفت. عبدالله به ظرف غذایی که روی مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید: "چرا نهار نخوردی؟" و من غذایی غیر نداشتم و قطره ای آب از گلویم پایین نمیرفت که میشد حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. عبدالله صندلی اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با نصیحتم کرد: "الهه جان! دیشب شام نخوردی، میگفت امروز هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری. رنگت زرد شده! چشمات افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری بدی، دَووم نمیاری!" و من پاسخی برای این عاقلانه نداشتم که در غوغای همه دارایی ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم: "دلم برای مجید تنگ شده..." و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد: "اتفاقاً مجید هم میخواست باهات کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!" و من به قدری صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با لرزانم را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به کردم: "دعا کن از صدام چیزی نفهمه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_یکم انگار در این #حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نب
💠 | حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و میخواست به نحوی سرِ را باز کند که با لحنی شروع کرد: "خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!" از لحن مهربانش، دلم شد و لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: "راستش این خونه، پدربزرگ ما بوده. از همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه بودن. یعنی حیاطشون از هم بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت رفتن، یکی اش مال پدرم بود و یکی دیگه اش هنوز دست عموم بود." سپس به آرامی و با شوخ طبعی ادامه داد: "سرتون رو نیارم! خلاصه این دو تا انقدر دست به دست شدن که الان یکی اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست بود و از امشب در اختیار شماس!" نمیتوانستم باور کنم که این با همه زیبایی و دلبازی اش از امشب در من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من نمیشد که با صدایی که از ته در می آمد، در محبتهای حاج آقا، زبان گشود: "آخه حاج آقا..." و رنگ را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد کشیدنش باشد که با پدرانه کلام مجید را قطع کرد: "پسرم! چرا به من میگی آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو !" و نه تنها زبان که نفس من هم از باران که بی منت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: "پسرم! من برای کاری نکردم، امشب متعلق به باب الحوائج، حضرت موسی بن جعفر(ع)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!" به سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به امامش طوفانی شده که بلندش از بارش عرق نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر و بدنش به عشق جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانه ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_نهم و چه #هنرمندانه کشتی سخنرانی اش را بر موج عشق و
💠 | ساعت از یازده گذشته بود که مراسم شد و جز یکی نفر که در حیاط با آسید احمد میکردند و خانمی که گوشه اتاق به انتظار مامان ایستاده بود، همه رفتند که مامان خدیجه به سمتم آمد و با مهربانی صدایم کرد: "قربونت برم دخترم! امشب خیلی کمک بودی! إن شاءالله اجر زحمتت رو از خود آقا بگیری!" و من هنوز در حضور این آقا داشتم که خُرده های کاغذی کمرنگی زدم و با گفتن "ممنونم!" مشغول جمع کردن از روی شدم که دستم را گرفت و با حالتی مانعم شد: "نمیخواد بکشی مادر جون! خیلی خسته شدی، دیگه برو کن! فردا صبح تمیز میکنیم!" و هرچه اصرار کردم تا کمکش کنم، اجازه نداد و تا دمِ درِ خانه خودمان کرد و با صمیمیتی همچنان تشکر میکرد که دید مجید با دست چپش جارو برداشته تا حیاط را کند که با ناراحتی شوهرش را صدا زد: "حاج آقا!" و همین که آسید احمد رویش را به سمت برگرداند، با دست اشاره کرد تا مانع شود. آسید احمد با به سمت مجید رفت و باز سرِ شوخی را باز کرد: "بابا جون هم هستیم! انقدر ثواب جمع کردی دیگه چیزی به بقیه نمیرسه!" رنگ از صورت پریده و به نظرم حسابی شده بود، ولی در برابر آسید احمد با زبانی پاسخ داد: "مگه نگفتید منم مثل میمونم؟ پس شما برید استراحت کنید، من حیاط رو تمیز میکنم!" ولی آسید احمد هم مثل من حالش شده بود که جارو را از دستش گرفت، اشاره ای به کرد و با حاضر جوابی شیطنت آمیزی، را تسلیم کرد: "ببین جلو در منتظره! اگه تا چند لحظه دیگه نری، دیگه راهت نمیده!" مجید زد و با گفتن "هرچی شما بگید!" خداحافظی کرد و به سمت من آمد که هم به مامان شب بخیر گفتم و وارد خانه شدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_چهارم نمی توانستم #باور کنم تمام سرمایه خانوادگی مان به
💠 | تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول بود، به وقوع و پدر همه اعتبار و را به تاراج داد! دیگر از دست کاری بر نمی آمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی اش را هم به هوای دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش... رو به کردم و با دلی که به حال آتش گرفته بود، پرسیدم: "حالا تو میخوای چی کار کنی؟" محمد آه کشید و با صدایی که انگار از اعماق ناپیدا بر می آمد، پاسخ داد: "نمی دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر کار می کنه. قراره با عطيه بریم ، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!" حالا نوبت به و محمد رسیده بود که پس از من و به آوارگی و در به دری که ابراهیم به دنبال بختی به رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل کرده و محمد و عطیه می خواستند زندگی شان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند روزانه خود را به دست آورند و کار پسران به کجا رسیده بود که پس از سالها بر هکتارها نخلستان و دهها کارگر و با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری میدادند! حق با بود؛ جز به هم مسلکان خودش نمیکرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانه ای دیگر میشدیم، همچنانکه و محمد به هر خفتی میدادند تا کلامی پدر نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_دوم نیم رخ صورتش زیر آفتاب ملايم بعد از ظهر و حا
💠 | (آخر) خورشید کم کم در حال بود و نمی دانم از عاشقانه زائران شده بود که اینچنین سر به زیر انداخته یا می خواست استراحت میهمانان پیامبر را فراهم کند که پرده روز را جمع می کرد تا بستر شب آماده شود. در منظره غروب سرخ مسیر کربلا، تا چشم کار میکرد در دو جاده، پرچم های سرخ و سبز و سیاه بر روی پایه های نصب شده و در این میان، پوسترهای بلندی می کردند. پوسترهایی که بیشتر در محکومیت داعش و دیگر گروه های تکفیری و حمایت از این فرقه های طراحی شده بود و چه هنرمندانه رژیم را مورد حمله قرار داده و مسبب همه مصیبت های جهان می دانست. در یکی از پوسترها تصویر با از سید حسن ، دبیر کل حزب الله نقش بسته و در زیر آن عبارت جالبی از سخنرانی این شخصیت محبوب جهان نوشته شده بود: «دولت که هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی ای هم به نام نمی شناسیم!» عبارتی که لبخندی فاتحانه بر صورتم نشاند و کرد تا در همان لحظه اسرائیل را از خدا طلب کنم که هنوز صحنه های جنایت های این رژیم در همین ماه گذشته در را فراموش نکرده و می دانستم جنایت های امروز در عراق و سوریه هم بازی کثیفی برای سرگرم کردن دنیا و به فراموشی سپردن اسرائیلی هاست. با غروب خورشید، ما هم دل از این مسیر بهشتی و برای به یکی از موکب های کنار جاده رفتیم. ساختمانی با دو سالن سیمانی مجزا برای بانوان و که با سلیقه شده و صاحب موکب با خوش رویی تعارفمان می کرد تا داخل شویم و افتخار از زائران امام حسین شده را به او بدهیم. آسید احمد و ، وسایل مربوط به ما را از کوله هایشان کردند و به دادند که دیگر باید از هم جدا می شدیم و من به همراه خدیجه و به سالن خانم ها رفتم. دور تا دور دیوارهای سالن، و پتو و بالشت های نو و تمیزی برای استراحت چیده شده و خانم صاحب خانه راضی نمی شد دست به چیزی بزنیم که خودش تشک ها را برایمان پهن کرد و و پتو هم آورد تا راحت دراز بکشیم که این همه که ما از پذیرایی و بی ریای شیعیان عراقی لذت می بردیم، پادشاهان در ناز و تنعم نبودند. زنان عربی که در همان استراحت می کردند، دلشان می خواست به هر زبانی با ما برقرار کرده، بدانند از کجا آمدیم و چه حس و داریم و به جای من و زینب سادات که از حرف هایشان چیز متوجه نمی شدیم، مامان خدیجه با مقدار اندکی که از زبان عربی می دانست، هم شان شده و همچون کسانی که سالهاست همدیگر را میشناسند، با هم گرم گرفته بودند. گویی محبت (ع) وجه تمام کسانی بود که اینجا حاضر بودند و همین ، نه فقط عراقی و که افرادی از کشورهای مختلف را مثل اعضای یک خانواده که نه، مثل یک روح در بدن، دور هم جمع کرده بود که با چشم خودم پرچمهایی از کشورهای مختلف آسیایی و و حتی کشورهایی مثل روسیه و نیوزیلند را دیدم و اینها همه غیر از حضور زائران ایرانی و افغانی و دیگر کشورهای عربی منطقه بود. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_سوم خورشید کم کم در حال #غروب بود و نمی دانم از
💠 | (آخر) مامان خدیجه با خانم که کنارش نشسته بود، هم شده و من و زینب سادات بیشتر با هم می زدیم. مثل دو ، روی تشک کنار هم نشسته و همان طور که پاهای خسته مان را دراز کرده بودیم، از شور و شوق همین روز اول پیاده روی می گفتیم که من پرسیدم: «به نظرت تا روز چند نفر وارد میشن؟» ابروان کشیده اش را تکانی داد و با لحنی فاخر پاسخ داد: «نمیدونم، ولی پارسال که حدود بیست میلیون اومده بودن!» سپس در برابر نگاه ، لبخندی زد و سر برایم توضیح داد: «قبل از این که بیام اینجا، ترجمه یه از به روزنامه رو می خوندم؛ نوشته بود مراسم اربعین شیعیان، بزرگ ترین حرکت مذهبی تو ! حتی از مراسم هم بزرگ تره!» و نمی توانستم کنم که فقط مرزهای از هجوم جمعیت بسته شده و میدیدم که سه ردیف موازی به کربلا، دیگر گنجایش زائران را ندارد و این همه در حالی بود که به گفته و چند نفر دیگر، داعش زائران اربعین را به های متعدد تروریستی کرده بود. سپس نگاهی به ظرف های شام که هنوز روی زمین مانده بود، کرد و گفت: «ببین اینجا چقدر و میوه و آب میکنن! چه کسی می تونه بیست میلیون آدم رو سه وعده غذا تو چند روز بده و بازم غذا بیاد؟!!! نویسنده همون مقاله نوشته بود که بعد از زلزله ، سازمان ملل و بعضی کشورها تو بوق و کرنا کردن که تونستن حدود میلیون وعده غذایی برای زلزله زده ها تهیه کنن. ولی تو اربعین بیست میلیون آدم، حداقل چهار روز، سه وعده امام حسین هستن و بازم کلی غذا اضافه میاد! تازه اگه جمیعیت چند که از پونزده روز قبل از بصره و شهرهای جنوبی عراق راه می افتن رو حساب کنیم که دیگه فقط خدا میدونه چقدر غذا تو این مدت طبخ میشه!» و حقیقتا مقایسه شیعیان عراق با پخش غذا بین زلزله زدگانی که به هر یک را به هزار منت می دهند، بی انصافی بود که میدیدم خادمان موکب ها به زائران میکنند تا میهمان سفره آنها شوند، که میدیدم برای از عزاداران امام حسین(ع) به دادن غذا با دست راضی نمی شوند که روی زمین زانو می زدند و سینی های غذا را روی سرشان می گذاشتند تا میهمان امام حسین(ع) را بر فرق سر خود اکرام کنند، که میدیدم سالخورده و محترم هر طایفه، با دست خود به کودکان رطب می کنند و با چه عشقی تعارف می کردند که از سرانگشتان شان، و علاقه میکرد! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊