eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
210 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستم 😔شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیه‌السلام) خوان
✍️ 💔بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 🍃دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد : «چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» 😭پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 🔹عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم : «گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 🔥عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 🌙در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. 😔با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. ✨چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. ❤️عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 👥حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد : «یه لیوان آب براش میاری؟» 😭و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیستم چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله می‌کشید و نافرمانی نگاهم را می‌دید که
✍️ زیر دست و پای زنانی که به هر سو می‌دویدند خودم را روی زمین می‌کشیدم بلکه راه پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیم‌خیز می‌شدم و حس می‌کردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین می‌شدم. همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار می‌کردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده‌ام افتاده و تلاش می‌کردم با صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ می‌زدم تا بلاخره از خارج شدم. در خیابانی که نمی‌دانستم به کجا می‌رود خودم را می‌کشیدم، باورم نمی‌شد رها شده باشم و می‌ترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی می‌رفتم و قدمی می‌چرخیدم مبادا شکارم کند. پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدم‌هایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار می‌زدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمی‌کردم برگردم و دیگر نمی‌خواستم شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم. پاهایم به هم می‌پیچید و هر چه تلاش می‌کردم تندتر بدوم تعادلم کمتر می‌شد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدم‌هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابان‌های گِلی نقش زمین می‌شدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی‌ام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید : «برا چی فرار می‌کنی؟» صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشده‌های آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد : «از آدمای ابوجعده‌ای؟» گوشه هنوز روی صورتم مانده و چهره‌ام به‌درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه‌شب به‌روشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم. خط پیشانی‌ام دلش را سوزانده و خیال می‌کرد وهابی‌ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید. چشمان روشنش مثل آینه می‌درخشید و همین آینه از دیدن شکسته بود که صدایش گرفت : «شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟» شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمی‌شد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و ضجه زدم : «من با اونا نبودم، من داشتم فرار می‌کردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمی‌دانست با این دختر میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر می‌زد بلکه کمکی پیدا کند. می‌ترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب‌تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی‌واهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم. احساس می‌کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکسته که زیرلب ناله می‌زدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین می‌کشیدم. بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بی‌صدا گریه می‌کردم. مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان‌های تاریک را طی می‌کردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم می‌چسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست : «برای اومده بودید حرم؟» صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی‌ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم می‌لرزید : «می‌خواید بریم بیمارستان؟» ماه‌ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد : «نه...» به سمتم برنمی‌گشت و از همان نیم‌رخ صورتش خجالت می‌کشیدم که ناله‌اش در گوشم مانده و او به رخم نمی‌کشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش زد و باز برایم بی‌قراری می‌کرد : «خواهرم! الان کجا می‌خواید برسونیم‌تون؟» خبر نداشت شش ماه در این شهر و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید می‌دانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید : «همسرتون خبر داره اینجایید؟» در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمی‌کشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم : «تو کسی کشته شد؟»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیستم چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَ
💠 | نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظره ای فراتر از آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهایی ام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانه ای، تنی هم به آب میزدند یا خانواده هایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و خلیج فارس را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در داشت، از روحیات دانش آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: "تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم." همانطور که نگاهم به افق سرخ بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: "چی بگم؟" شانه بالا انداخت و پاسخ داد: "هرچی دوست داری! هر چی دلت میخواد!" از این همه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: "ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق می افتاد! با حلوا حلوا که دهن نمیشه!" از پاسخ رندانه ام خندید و گفت: "حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد." نفس کشیدم و او با شیطنت پرسید: "الهه! الان چه آرزویی داری؟" بی آنکه از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: "دوست دارم آرزوهام تو باشه!" و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این در ذهنم، سخت شگفت زده ام کرده بود، به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم شده ام! خیرهِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: "الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم." با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری گفتم: "باشه، از همینجا برگردیم." و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به کرده و پرسیدم: "الآن چه ماهی هستیم؟" عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: "فکر کنم امشب شب اول محرمه." و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: "این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون افتادم!" و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: "چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیستم باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری #مجید را تا صبح
💠 | یک بسته ما کارونی و یک دارچین تمام خریدی بود که به بهانه اش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: "اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!" نمیدانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، را پذیرفتم و راهمان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازه ها عبور میکردیم که پرسید: "الهه! زندگی با مجید چطوره؟" از سؤال اش جا خوردم و او دوباره پرسید: "میخوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟" و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: "از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی میکنی!" و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی میکردم که فقط و نگاهم را به زمین دوختم. لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید: "الهه! نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟" و این همان بود که ته دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من میخواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجودچنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش نمیکرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت: "پس یه وقتایی بحث میکنید!" از هوشمندی اش زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: "تو شروع میکنی یا مجید؟" نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: "داری بازجویی میکنی؟" لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت: "نه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع میکنی!" و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: "تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بلاخره یه کاری میکنی!" نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: "من فقط درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین!" و عبدالله پرسید: "خُب اون چی میگه؟" نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم: "اون میخواد زندگی کنه! دوست نداره این حرفا با هم بحث کنیم. نمیخواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم شه، ولی دلم میخواد کمکش کنم..." سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ادامه دادم : "عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! میخوام کمکش کنم! باهاش بحث میکنم، دلیل میارم، ولی اون وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگیمون آروم باشه، عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟" از این همه اصرارم شد و با ناراحتی اعتراض کرد: "الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیستم با دستمال سفیدی که در دستم بود، #آیینه و شمعدان های روی
💠 | یک مشت برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ زد. به یکباره دلم ریخت که اگر باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت ، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز ، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از بپرسد. برایش آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: "قربون دستت الهه جان!" و بعد با تعجب پرسید: "مجید خونه نیس؟" مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: "نه. امروز ، ولی فردا خونه اس." بعد با ادامه دادم: "چه عجب! یادی از ما کردی!" سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا." و برای او که و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر هم خوش نشده بود، تحمل این زن در جای مادرش چقدر بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: "حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟" لبخند نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده است و برای اینکه دلم را کند، پاسخ داد: "خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه." سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: "تو چی؟ خیلی بهت میگذره؟" نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور در این خانه کشیده ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: "مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟" و در برابر نگاه من، با ناراحتی ادامه داد: "دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و میکشید؟" سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: "خودش چیزی نگفت؟" سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه از ایمان و یقین پیش چشمانم جان گرفته باشد، دادم: "گفت تا آخر عمرش پای میمونه و کاری به حرف کسی نداره." و او بی درنگ پرسید: "پیرهن رو هم عوض نکرد؟" و من با که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: "نه!" سپس به آرامی و ادامه دادم: "هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو نباشه. البته مجید براش نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه اوقات تلخی میکنه!" از شنیدن ، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با آمیخته به ناراحتی کرد: "من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش ! ولی انگار نه انگار!" و من با باوری که از حالات مجید پیدا کرده بودم، در جوابش کردم: "عبدالله! مجید عاشقه!" که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم میکرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای امام حسین (ع) بازگو میکرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیستم از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به #درخشش افتاده بود
💠 | ساعت از هشت گذشته و بوی قلیه اتاق را پُر کرده بود که آمد. هر چند گذشته توان خرید انواع میوه و را نداشتیم، ولی باز هم دست پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (ع) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از میدرخشید. با لحن گرمش را پرسید و مثل این چند شب گذشته گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیتم چطور است که و گفتم: "مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم!" و باز یک شب آغاز شده و هرچند ته از کاری که کرده بودم میلرزید، حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی لذت ببریم. با دست خودش یک از شیرینی های تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین عید شیعیان هم که شده، سرِ را باز کردم: "مجید! میگن امام جواد (ع) مشکلات مالی رو حل میکنه، درسته؟" برای یک لحظه از تعجب به خیره ماند و به جای جواب، با حالتی سؤال کرد: "تو از کجا میدونی؟" به آرامی خندیدم و پاسخ دادم: "نخوردم نون ، ولی دیدم دست ! درسته من سُنی ام، ولی تو یه کشور زندگی میکنم!" از حاضر جوابی رندانه ام و باز نمیدانست چه منظوری دارم که کرد تا ادامه دهم: "خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (ع) گرفتی، درسته؟" از این سؤالم به شک افتاد که با شیطنت پرسید: "چی میخوای بگی الهه؟" قلبم بالا رفته و از بیم نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم: "یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای و اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته این گریه زاری ها یا این جشن گرفتنها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون بگیریم؟" و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین و سُنی راه بیندازم که به مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: "خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری یه بهانه ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!" و بر عکس هر بار، اینبار من قصد نداشتم که از جدیت کلامش گرفت و از همین پاسخ فاضلانه اش استفاده کردم که با جواب دادم: "پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد تبعیت کن! مگه نمیگی داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیستم از حجم #مصیبت_هایی که در طول یک سال و نیم بر سر خ
💠 | (آخر) در سایه خیمه نماز خوانده و هنوز نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان آوردند. خادمان در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش می کردند. غذایی که هرگز نمیکردم در عراق شود و چه طعم داشت که از خوردنش سر کیف آمده و بدنم جان گرفت. حالا پس از گذشت دو روز از شروع این سفر ، به این طعم عادت کرده و بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه ونه از مهارت آشپز که همه این لقمه ها از سرانگشتان بی ریایی می خورد که به امام حسین هم از جان و مال خود هزینه می کنند تا در خدمت گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانواده اش در گوشه ای دیگر استراحت می کردند، زیرگوش مجید زمزمه کردم: «مجید! این که این جا می خوریم، مزه همون رو میده که توبه من گرفته بودی و آوردی در خونه مون!» از جان گرفتن آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، به خنده ای گشوده شد و مثل این که نکته ای لطیف به رسیده باشد، به وجد آمد و گفت: «الهه! اون روز هم بود!» و نمی دانم دریای به چه هوایی شد که نگاهش در اربعین شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت: «اون روز با این که دلم برات و آرزوم بود که باهات کنم، ولی باورم نمیشد دو سال دیگه تو ایام ، با هم تو جاده کربلا باشیم!» سپس را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش ، چشمانم به تپش افتاد و با من که نه، با حسین (ع) نجوا کرد: «من رو هم از میم دارم! اون روز تا شب پای بودم و فقط با امام حسین درد دل میکردم! همش ده روز تا آخر صفر مونده بود، ولی منم حسابی بیتاب شده بودم! بهش میگفتم به این ده روز هم تحمل میکنم، توهم الهه رو برام نگه دار!» و دیگر چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #مقابل_من_نشسته_بود #قسمت_بیستم سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دومین دخترمون هم
📖 اول اصلا نشناختمش، چشمش که بهم افتاد رنگش پرید. لب هاش می لرزید، چشم هاش پر از اشک شده بود. اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم‌‌. از خوشحالی زنده بودن علی. فقط گریه می کردم‌. اما این خوشحالی چندان طول نکشید اون لحظات و ثانیه های شیرین جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد. قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم شکنجه گرها اومدن تو، من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن. علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود. سرسخت و محکم استقامت کرده بود و این ترفند جدیدشون بود. اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن و اون ضجه می زد و فریاد می کشید. صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد. با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم می ترسیدم، می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک دل علی بلرزه و حرف بزنه با چشم هام به علی التماس می کردم و ته دلم خدا خدا می گفتم؛ نه برای خودم نه برای درد نه برای نجات مون، به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه. التماس می کردم مبادا به حرف بیاد. التماس می کردم که … 😭😔 ادامه دارد... --------------------------- *به دلیل ناراحت کننده بودن اتفاقی که برای همسرشون افتاده بود، بخش آخر متن رو حذف کردم.... به هیچ وجه قادر به پخشش نبودم و حتما ناراحت می‌شدید..‌. خدا لعنت کنه شاه ملعون رو. سلطنت طلبان احمق رو خدا هدایت کنه اگر قابل هدایت نیستند نابودشان کنه....😔 ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) خدا لعنت کند قوم ظالم را.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#حرکت_کاروان_اسراء_از_کربلا_به_شام #قسمت_بیستم 📹 بخشی از سخنرانی استاد سید حسین مومنی در حرم حضرت م
🍃🕯🍃🕯🍃🕯 پس از آن که حضرت زینب(س) با خطبه پر شکوه و بلند آوازه خود در مجلس یزید از فاجعه روز عاشورا پرده برداشت، وجدان های غافل و خواب آلوده، اندکی به خود آمدند و جوش و خروشی در مردم پدیدار گشت. سخنان روشنگرانه حضرت زینب(س) و امام سجاد(ع)، اساس تفکر در حادثه کربلا را در ذهن ها بنا نهاد و حاضران مجلس، تا اندازه ای حقیقت را دریافتند. یزید با دیدن اوضاع نابسامان دربارش، آزادگان را از کاخ بیرون راند و در خرابه ای جای داد که سقفی نداشت و دیوار آن ترک برداشته بود، به گونه ای که اهل بیت (علیهم السلام) می ترسیدند دیوار بر سرشان خراب شود. روزها از شدت گرما و شب ها از سوز سرما، در آن خرابه آرامش نداشتند و تشنگی و گرسنگی، آن ها را تهدید می کرد. اسیران عزادار، روزها به عزاداری و گریه بر مصیبت های خود می پرداختند و این گونه، مردم را از فجایع کربلا آگاه می ساختند و از چهره کَریهِ عاملان آن فجایع هولناک، پرده بر می داشتند... 🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊 🍃🕯🍃🕯🍃🕯
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_بیستم اما همین خبر و یادآوری آن شب برای عصبی‌تر کردن عامر کافی بود که سینه د
رمان کلامم به آخر نرسیده دیدم تمام وجودش در هم شکست؛ چند لحظه فقط نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که تا آن روز شبیهش را ندیده بودم و انگار باور کرد چیزی برای از دست دادن ندارد که شبیه ماری زخم خورده، زهرش را پاشید: «عاشق اون پسره شدی که منو پس می‌زنی؟» دیگر مجازاتش از یک کشیده گذشته و نمی‌دانستم جواب اینهمه بی‌حیایی و بی‌رحمی‌اش را چطور بدهم که خیره به چشمانش، دنبال کلمه‌ای برای کوبیدن بر دهانش می‌گشتم و سرانجام با صدایی شکسته حرف دلم را زدم: «یادته روزهایی که تو فلوجه گیر افتاده بودم؟ پدرم التماست می‌کرد بیای فلوجه و من و مادرم رو با خودت از شهر ببری ولی تو از ترس جونت منو تنها گذاشتی و رفتی آمریکا! ادعا می‌کردی عاشق منی ولی حاضر نشدی حتی روزهایی که تردد تو فلوجه آزاد بود، من رو نجات بدی!» با چشم خودم دیده بودم آن جوان برای نجات یک دختر غریبه بر لبۀ تیغ مرگ راه می‌رفت؛ می‌دانست ممکن است اسیر شود و اگر می‌فهمیدند از نیروهای ایرانی است، به مرگش راضی نشده و با وحشتناک‌ترین روش‌ها زجرکشش می‌کردند اما مردانه به میدان خطر زده بود که صادقانه شهادت دادم: «تو به خاطر من حاضر نشدی تا فلوجه بیای ولی اون برای نجات من...» و پیش از آنکه شرحم به آخر برسد ابوزینب رسید. نیاز به هیچ توضیحی نبود که عامر روبرویم ایستاده و چشمان من غرق بغض و نفرت بود و همین صحنه، کافی بود تا ابوزینب رو به عامر صدایش را بلند کند: «چرا دست از سر این دختر برنمی‌داری؟ چی از جونش میخوای؟ برو دنبال زندگی خودت!» اما همان حرف‌های آخرم عامر را دیوانه کرده بود که با صدای بلند خندید و در پاسخ ابوزینب حرفی زد که از خجالت دنیا روی سرم خراب شد: «من میرم دنبال زندگی خودم ولی تو به فکر این دختر باش که عاشق رفیق ایرانی‌ات شده!» نمی‌دانستم نقشی از خطوط به‌هم ریختۀ چشمانم خوانده یا فقط می‌خواهد آزارم دهد و هرچه بود، دردناک‌ترین روش را برای شکنجه معشوقه قدیمی‌اش انتخاب کرده بود. ابوزینب هم فهمیده بود کار جنون عامر از یک کشیده گذشته که با هر دو دست، یقۀ لباسش را چنگ زد و حکمش را صادر کرد: «والله اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی...» دیگر نمی‌فهمیدم ابوزینب چه می‌گوید که عامر با همین چند کلمه قلبم را متلاشی کرده و نفسم را گرفته بود. دلم می‌خواست یکبار دیگر او را ببینم و حالا حرف عامر طوری دلم را زیر و رو کرده بود که حالم از همه چیز حتی احساس خودم به هم می‌خورد. ابوزینب با فشار دست، عامر را به سمت انتهای کوچه هُل می‌داد و نمی‌خواست صدایش بیش از این بلند شود که در گلو فریاد می‌کشید تا عامر حرفی نزند و به‌خدا من دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید تا بلاخره از میدان دیدم ناپدید شد، ابوزینب برگشت و من در خلوت ماشینش در خودم فرو رفتم. خجالت می‌کشیدم سرم را بالا بگیرم یا کلمه‌ای بگویم و او حال دلم را خوب می‌فهمید که پس از دقایقی سکوت و همین که وارد جاده فلوجه شدیم، شروع کرد: «مهدی اونروز رفته بود برای شناسایی، قرار بود قبل از غروب برگرده اما تا آخر شب ازش خبری نشد.تو فرماندهی همه نگرانش بودیم و تقریباً مطمئن شدیم گرفتار شده تا بلاخره برگشت.» از به‌خاطر آوردن لحظه بازگشت رفیقش، لبخندی زد و به شیرینی ادامه داد: «ما فقط صورتش رو می‌بوسیدیم و می‌گفتیم خدا رو شکر سالمی اما اون گفت کار شناسایی طول کشیده و هیچی از این قصه نگفت.» در سکوتی ساده چشمم به زمین‌های کشاورزی اطراف جاده بود و دوباره هوایی حضورش شده بودم که دلم بی‌هوا می‌لرزید. ابوزینب نفس بلندی کشید و شاید او هم از حرفهای عامر دلش سوخته بود که آهسته نجوا کرد: «بیشتر از یک ساله مهدی رو میشناسم. از نیروهای حاج قاسم و از بهترین رفیقای منه! اهل نماز شب و دعا و قرآنه و هروقت فرصتی پیش میاد میره کربلا زیارت. شجاعتش بین بچه‌ها معروفه اما دیگه فکر نمی‌کردم همچین کاری کنه!» به‌قدری بی‌ریا از رفیقش می‌گفت که دلم میخواست به او بگویم فرصتی برای دیدارمان فراهم کند و با اینهمه تهمتی که عامر به من و او زده بود، دیگر مجالی برایم نمانده و همین حسرت باعث میشد بیشتر از عامر متنفر شوم. مطمئن بودم دیگر او را نخواهم دید و باید فراموشش می کردم اما هرچه می‌کردم خاطرش از خیالم نمی‌رفت و حتی نمی‌توانستم به کس دیگری فکر کنم. حالا سه سال از آن روزها سپری شده و من با پای خودم به خوزستان آمده بودم و خبر نداشتم در همین سفر، دوباره او را خواهم دید. صدای اذان همچنان از بلندگوی ماشین سپاه بلند بود و من در تیزی تیغ آفتاب سرِ ظهر شادگان، با چشمان پریشانم دنبال او می‌گشتم. گفته بود بعد از نماز برای بردن این کودک بیمار به چادر ما بازخواهد گشت و در انتظار همین لحظه آن هم بعد از سه سال، جان من داشت به گلو می‌رسید... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊