eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سیزدهم اشکی که از سوز #سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با
💠 | عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از بلندم کند و من فقط میکردم و دور از چشم که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را میکردم. همه بدنم میلرزید و باز خیالم مجید بود که میان گریه پرسیدم: "الان اومدی، تو کوچه نبود؟" کمکم کرد تا لب پله بنشینم و پرسید: "چی شده الهه؟ مگه قرار بوده بیاد اینجا؟" و من دیگر حالی برایم بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید میکردم که از نقشه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت و گریه بالا نمی آمد، زمزمه کردم: "من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟" و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد: "یه زنگ بزن ابراهیم و بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این بذاره بیرون!" ولی مثل اینکه دلش نیاید بی آنکه نمکی به پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبت زده ام شد و در نهایت بیرحمی کرد: "یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ شی! روزگارتون رو سیاه میکنم!" و انگار ، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذره ای دلش به حالم و خواست به اتاق بازگردد که به سمتش رفت و پرسید: "بابا چی شده؟" و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر فریاد کشید: "به تو چه؟!!! زنگ بزن محمد بیان!" و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد: "جانم الهه؟" از شدت به سرفه افتاده بودم و میان سرفه های خیسم، ناله زدم: "کجایی ؟" و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با جواب داد: "من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام." و من نمیخواستم آتش پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با التماسش کردم: "همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درِ خونه. من خودم میام."ومیدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم شده و به اَشَد محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را که صبورانه بهانه آوردم: "من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر وایسا، من خودم میام." و به سرعت را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم بود، ولی نمیخواستم برای عبدالله مشکلی شود که باز را در جیب پیراهنم پنهان کردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سوم ساعت از هفت #گذشته بود که بلاخره انتظارم به #سر رسید و م
💠 | گفتم : "شرط میبندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!" که باز و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا می آمد، جواب ام را داد: "اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط میبندی که به من میره، ولی به خودت میره، !" و درست دست روی نقطه ای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه خورده ام، آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد: "من مطمئنم که به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به اومد خودت میبینی!" و ترانه خنده با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و میترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته ام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد: "چیزی شده الهه جان؟ حالت نیس؟" و درد من چیز دیگری بود و میکردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید: "میخوای بریم خونه؟" نمیتوانستم درد دلم را پیش محرم رو نکنم و نمیخواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب کردم: "مجید! برای تو مهمه که حوریه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش میگیری؟" که بی معطلی را به صداقتی ساده داد: "مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟" همانطور که گوشه بندری را با سرانگشتان عصبی ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم: "یعنی واقعاً نمیخواد حوریه شیعه بشه؟" موهای مشکی اش در دل باد لب ، میرقصیدند که سرش را کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت: "مگه من تا حالا از تو خواستم بشی؟" درد کمرم شدت گرفته و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای دخترم در میان بود. میدانستم همچنانکه من لحظه ای از هدایتش به مذهب کوتاه نیامده ام، او هم حتماً هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش داشته و شاید اجازه نمیداده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم: "یعنی هیچ وقت دلت نمیخواست منم مثل خودت باشم؟" سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی فرو رفت و دل من بیقرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد: "نه!" و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه ، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. سرش را بالا آورد و با چشمانی که زیر نور چراغهای زرد ساحل، روشنتر از همیشه به نظرم می آمد، پاسخ کوتاهش را تفسیر کرد: "الهه! روزی که من تو شدم و از ته دلم از خدا میخواستم که منو بهت برسونه، میدونستم تو یه سُنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! اینجوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیز دیگه نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!" جملاتش هرچند بود و عاشقانه، ولی پاسخ دل من نمیشد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری وارد شدم: "ولی مطمئناً حساب من با فرق میکنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه ! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگه ای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، و نیس و شاید بخوای..." که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه داد: "حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفدهم چادرم را روی چوب #لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان می
💠 | تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد: "دخترم! برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به التماس میکنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمیکنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!" پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج بود و تخلیه زود هنگام خانه اش را میخواست که را به هم ریخته و صدای داد و را بلند کرده بود. کمرم را صاف کردم تا دردش قرار بگیرد و با پاسخش را دادم: "حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این ! باور کنید منم با این وضعم نمیتونم دوباره اسباب کشی کنم. ما برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون که..." و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمیخواست شود که باز هم اصرار کرد: "دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از حال من و دخترم رو میفهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم آب میشه!" نگاهم به دختر افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه اش از گریه پُر شده که برایش آتش گرفت. به سختی از جا بلند شدم، جعبه کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم: "تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار میتونم بکنم؟" که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم: "خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید." و همین جمله بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که را بالا آورد و میان از شوهرش گله کرد: "قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید بشیم؟ میگه اگه میخوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات رو بده!" از این همه همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که خانم با حالتی عصبی، عقده اش را پیش من خالی کرد: "ذلیل مرده خیلی میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!" که او هم گریه اش گرفت و ناله زد: "ولی میترسم! یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر کرده ام تو خونه ! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمیکردم." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق بلند شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_یکم نمیدانم چقدر در آن #خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز
💠 | از تصور حال ، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتی اش را نمیکردم که باز گریه امانم را برید: "راست بگو! چه بلایی اومده؟ تو رو خدا رو بگو!" با هر دو دستش دستان را گرفته بود و باز نمیتوانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به حرف میزد: "باور کن میگم! فقط دست و زخمی شده. دکتر هم میگفت مشکلی نیس." و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه را تعریف کرد: "یه آقایی اونجا بود، میگفت من و رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. میگفت یه تعقیبش میکرده، ته پیچیدن جلوش که رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفری میریزن سرش. میگفت تا ما رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!" بی آنکه دیده باشم، چاقو خوردن مجید را پیش تصور کردم و از دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم گرفت که عبدالله با حالتی ادامه داد: "میگفت تو ماشین که داشتن میبردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، میگفت تقریباً بود، ولی از ناله میزده و همش "یاعلی! یاعلی!"میگفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره." حالا نه از داغ که از جراحتی که به مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم بود و وقتی به خاطر می آوردم که هنوز از حال من و حوریه است، تا مغز استخوانم میسوخت که میدانستم همه این درد و رنجها یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانتداری کردم که را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجه ام بلند شد. هرچه میکردم تصویر باریکش که به خواب نازی فرورفته و دهان کوچکش که هیچ نمیخورد، از مقابل چشمانم کنار نمیرفت که دوباره ناله زدم: "عبدالله! بچه ام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده..." و حالا بیش از خودم، مجید بودم که هنوز باید حوریه را هم میشنید که میان هق هق به عبدالله التماس میکردم: "تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه میکنه، میخوام خودم بهش بگم." چشمان عبدالله به پای این همه بی قراری ام از اشک پُر شده و از حال خرابم به خون نشسته و باز سعی میکرد با کلماتی پُر مهر و آرامم کند. دوباره از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته و سیاهی میرفت و من دیگر این ناخوشیها را دوست نداشتم که تا امروز به حوریه همه را به میخریدم و حالا هر درد، نمکی بود که به زخمم میپاشیدند و داغ را برایم تازه میکردند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_پنجم نگاهم زیر پرده ای از #اشک به چله نشسته و کسی را بر
💠 | و عبدالله نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که را پایین انداخت و زیر لب شماره و داخلی اتاق مجید را کرد. شماره ها را تک تک میگرفتم و قلبم به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست: "بله؟" صدایش به بالا می آمد و در نهایت ضعف میلرزید که پیش از آنکه جوابش را بدهم، بغضی گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی آغاز کنم: "سلام..." و با شنیدن چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد: "سلام الهه! حالت خوبه؟" عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینه ام از حجم بغض به آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم: "من خوبم! تو ؟ خیلی درد داری؟" به آرامی و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه شد و بعد با که از شدت درد بالا می آمد، جواب داد: "منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. درد من فقط نگرانی برای تو و اون ! شما که خوب باشید، منم خوبم!" حرفی زد که قلبم از جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردم که بوی خون این زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم: "منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم..." و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از صدایم به آتش سینه ام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند: "الهه جان! ! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمی شد!" از درد دل مردانه اش، بدنم به لرزه افتاده و وجودم از غصه میسوخت که اگر همه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش میکرد، من پاره را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایم بنوازد: "ولی نمیذارم تاوان منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون میکنم. تو فقط غصه نخور!" و شاید نفسهای را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با که از سوختن هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد: "قربونت الهه جان! آروم باش دلم! اگه غصو بخوری، هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!" دیگر حوریه ای در نبود که به هوای آرامش کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریه های بیصدایم را نشنود، ولی سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید: "الهه... چیزی شده؟" از شدت گریه چانه ام به افتاده و زبانم قدرت خودن نداشت، ولی نغمه ناله های نمناکم را میکرد که نفسهایش به تپش افتاد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟" و مگر میتوانستم بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیبایی ام و ناله ام به بلند شد. دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجه های دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ میکشیدم که عبدالله و پرستار وارد اتاق شدند. نفسم از شدت گریه بند آمده و میدانستم با این هق هق گریه، نفس را هم به شماره انداخته ام. پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد: "مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم نشده. الهه... الهه فقط یه دلش گرفته!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_نهم رنگ از صورتش #پریده و پیشانی اش از دانه های عرق پُر
💠 | که دیگر نمیتوانست حال را پنهان کند، سا کت سر به زیر بود که وارد شد و با نگاه خط خون را از مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: "تازه عمل کرده، حالا زخمش کرده." مجید نگاهم کرد و با صدای زیر لب زمزمه کرد: "چیزی الهه جان..." که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: "کدوم بی مسئولیتی با این مرخصت کرده؟" و مجید دردش، حال من بود که به جای ، با نگرانی سؤال کرد: "چرا انقدر پریده؟" از حاضر جوابی اش، پرستار شد و با صدایی بلند کرد: "آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به بندازی، میبینی رنگ خودت بیشتر پریده! شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!" و سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: "ما مرتب بهش سرُم میزنیم، ولی خودش لب به غذا نمیزنه. برید از کارگر بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش میاریم، خودش نمیخوره..." و هنوز حرفش به نرسیده بود که خون مجید به آمد و مثل اینکه دردش را کرده باشد، روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت کرد: "یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضعش از دیشب نخورده و شما فقط بهش سرُم زدین؟!!! اونوقت فکر میکنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!" از لحن مجید، پرستار شده و مجید با همان لحن همچنان توبیخش میکرد: "من اگه شدم، خودم دادم که میخوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زن من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی میکردین!" هرچه زیر گوشش تا آرام شود، دست بردار نبود و میدیدم به حال خودش نیست که را روی پهلویش فشار میداد و رگه های خون از بین انگشتانش که بالخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد. حالا فرصت پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد: "خُب ما باید چی کار میکردیم؟ فقط باید بهش میزدیم که کمتر و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو گذاشته بود انقدر زاری میکرد!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهلم #مجید که دیگر نمیتوانست حال #خرابش را پنهان کند، سا کت
💠 | میدیدم دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نمی آورد و سینه اش از نفسهای بُریده اش به شدت بالا و پایین میرفت که به میان حرف پرستار آمدم: "تو رو خدا به دادش برسید! داره از میره!" پرستار هنوز بود که با اکراه قدم پیش گذاشت و با گرفته رو به مجید کرد: "آقا بلند شو برو درمانگاه! طبقه اوله، برو اونجا رو عوض کنن!" که نگاهش به حجم که کف اتاق ریخته بود و هنوز هم از لای انگشتان مجید میکرد، خیره ماند و با لحنی قاطعانه تذکر داد: "آقا بلند شود برو! جای بخیه هات خونریزی کرده! بلند شو برو!" و مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که پایین بود، زیر لب جواب داد: "میرم..." به گمانم از شدت درد شده بود که دیگر پایش را تکان نمیداد و پرستار هم لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمیتواند به برود که با عجله از بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد. نفسم از ترس به افتاده و از بوی خون حالت گرفته بودم که معده خالی ام به هم خورد و سرم گیج رفت. مجید سرش را بالا آورد صورتش به سفیدی شده و بین سفیدی لب و صورتش نبود و باز دلش برای من پَر پَر میزد که با صدای کمک خواست: "کسی اینجا نیس؟ حال زنم بد شده..." و با چشمان خودم دیدم که رنگ از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی پایین افتاد و از حال رفت که از روی صندلی کرد و با صورت به روی افتاد. دیگر نه از شدت حالت تهوع که از ترس، جانم به لب رسیده و با حالتی جیغ میکشیدم و کمک میخواستم. چند پرستار با هم به داخل دویدند، عبدالله هم رسید و از دیدن که روی زمین افتاده بود، چه حالی شد که با صدای تکرار میکرد: "چقدر بهش گفتم نیا..." پرستاران میدانستند نباید به دست آتل بندی شده اش بدهند که با احتیاط بدنش را روی قرار داده و هر کدام به تشخیص خود نظری میدادند. عبدالله هم میدید دیگر فاصله ای تا ندارم که را رها کرده و برای آرام کردن من هر کاری میکرد و من به دنبال مجیدم بود که روی برانکارد از اتاق بیرون رفت. دست عبدالله را گرفته و میان گریه التماسش میکردم: "تو رو خدا برو دنبالشون، برو چی شده..." و آنقدر اصرار کردم که بلاخره رهایم کرد و با عجله از بیرون رفت. نمیدانم لحظات سخت از محبوب دلم چقدر طول کشید تا بلاخره عبدالله خبر آورد که پزشکان زخمش را بند آورده و دوباره به آمده است تا به همین خبر خوش، دل قدری قرار گرفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_نهم من دیگه اصلاً #حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم
💠 | راننده، اتومبیل را کرد و رو به مجید گفت: "بفرما داداش! رسیدیم!" و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تا کسی مقابل یک درِ سفید بزرگ متوقف شده و به سر رسیده بود. مجید را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. شماره خانه نشان میداد که این درِ سفید بزرگ و چهار لنگه، همان باب فرجی است که به رویمان گشوده است. خانه ای بزرگ و قدیمی، در یک محله بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را میکشید. طول دیوارهای و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخه های درختان بندری پوشیده شده و شاخه های چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید. یک چراغ بزرگ بر سر درِ خانه شده و همین نورافشانی، زیباییِ ورودی خانه را میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو این منظره رؤیایی شویم. از شدت کمردرد دست به گرفته و قدمی عقبتر از ایستاده بودم. مجید ساک را کنار دیوار روی گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد. قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از بودنش بود و به حرمت امام کاظم (ع) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم آمد گفت و با نهایت مهربانی کرد تا داخل شویم. خم شد تا ساک را از روی بردارد، ولی میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مشکل است که خودش پیشدستی کرد، را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن "یا الله!" وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن باخبر کرد. با احساس از خجالت و غریبی، پشت سرِ قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان ، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص شاخه هایشان برایم دست تکان میدادند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_هفتم [مجید] صورتش به چه #لبخند شیرینی گشوده شد و من
💠 | با اینکه از اهل بودم، برای جان جواد الائمه(ع) به قدری قائل بودم که از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا خیرخواهیمان نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم: "ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو کنیم. رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود..." و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه می افتاد که با نفسهایی به فدایش رفتم: "ولی همه سرمایه زندگیمون فدای ..." مجید محو چشمان شده و بی آنکه بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این را به چشم دیده و چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رنجهایم از داده بودم که بغض کهنه ام شکست و زدم: "ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ، هول کردم، بچه ام از بین رفت، از دستم رفت..." و مصیبت از دست حوریه چنان آتشی به زد که چشمانم را از داغ دوری اش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق ضجه زدم. مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمیتوانست برای دل کاری کند که تنها نگاهم میکرد. مامان خدیجه با هر دو دست در کشیده و هرچه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ را از دامنم پاک کنم که میان هق هق ، صادقانه گواهی میدادم: "من نیستم، من سُنی ام! من خودم به خاطر از شوهر شیعه ام این همه کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچه ام رو از دست دادم! به خدا من نیستم..." مامان به سر و دست میکشید و چقدر مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد : "آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!" تا سرانجام دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آغوش مادرانه اش آرام شدم که آسید احمد کرد: "دخترم! اگه تا رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از جات رو سرِ ماست!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_هفدهم مامان #خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه
💠 | زمین و با صدایی آهسته دعا میخواند. حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر ، کلمات این دعای برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن میخواند. کمی روی تخت شدم و آهسته صدایش کردم: «مجید...» را بالا آورد و که دید بیدار شده ام، با سرانگشتانش را پا ک کرد و پرسید: «بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟» کف دستم را روی عصا کردم، به روی تخت شدم و همزمان پاسخ دادم: «بهترم...» و من همچنان بیتاب شب امشب بودم که با دل شکستگی کردم: «چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟» هنوز هم باورش نمیشد یک دختر سُنی برای احیای امشب این همه کند که برای تنها نگاهم کرد و بعد با پاسخ داد: «دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی!» و من امشب پی نبودم که رواندازم را کنار زدم و با درمانده التماسش کردم: «مجید! کمکم میکنی وضو بگیرم؟» و تنها خدا می داند به چه سختی خودم را از روی تخت کردم و با هر آبی که به دست و میزدم، چقدر لرز می کردم و همه را به مناجات با پروردگارم به جان میخریدم. هنوز سرم بود و نمی دانستم باید چه کنم که مجید با شور و حال شیعیانه به یاری ام آمد، سجاده ام را تا رو به بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداری ام داد، «الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم.» نمی دانستم چه کنم که من در گذشته با نوای و پرشور سید احمد وارد حلقه مراسم شب قدر شده و حالا در کنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از ناله می زد. مجید کنار نشست و شاید می خواست های دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دلنشين صدايش آغاز کرد: «الهه جان ما اعتقاد داریم تو این شب همه معلوم میشه! نه فقط انسان ها، بلکه مقدرات همه موجودات امشب میشه» سپس به عشق امام زمان صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد: «ما اعتقاد داریم امشب سرنوشت هرکسی به امضای امام زمان(عج) میرسه. به قول به آقایی که میگفت امشب (عج) هم با خدا کلی چونه میزنه با خدا بدی های ما رو بگیره و به خاطر گل روی امام زمان(عج) هم که شده، ما رو ببخشه که اگه امشب کسی بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش مینویسه و امام زمان و هم براش میکنه... الهه! امشب بیشتر از هر دیگه ای، میتونی حضور امام زمان که رو حس کنی!» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیستم از حجم #مصیبت_هایی که در طول یک سال و نیم بر سر خ
💠 | (آخر) در سایه خیمه نماز خوانده و هنوز نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان آوردند. خادمان در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش می کردند. غذایی که هرگز نمیکردم در عراق شود و چه طعم داشت که از خوردنش سر کیف آمده و بدنم جان گرفت. حالا پس از گذشت دو روز از شروع این سفر ، به این طعم عادت کرده و بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه ونه از مهارت آشپز که همه این لقمه ها از سرانگشتان بی ریایی می خورد که به امام حسین هم از جان و مال خود هزینه می کنند تا در خدمت گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانواده اش در گوشه ای دیگر استراحت می کردند، زیرگوش مجید زمزمه کردم: «مجید! این که این جا می خوریم، مزه همون رو میده که توبه من گرفته بودی و آوردی در خونه مون!» از جان گرفتن آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، به خنده ای گشوده شد و مثل این که نکته ای لطیف به رسیده باشد، به وجد آمد و گفت: «الهه! اون روز هم بود!» و نمی دانم دریای به چه هوایی شد که نگاهش در اربعین شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت: «اون روز با این که دلم برات و آرزوم بود که باهات کنم، ولی باورم نمیشد دو سال دیگه تو ایام ، با هم تو جاده کربلا باشیم!» سپس را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش ، چشمانم به تپش افتاد و با من که نه، با حسین (ع) نجوا کرد: «من رو هم از میم دارم! اون روز تا شب پای بودم و فقط با امام حسین درد دل میکردم! همش ده روز تا آخر صفر مونده بود، ولی منم حسابی بیتاب شده بودم! بهش میگفتم به این ده روز هم تحمل میکنم، توهم الهه رو برام نگه دار!» و دیگر چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_سوم حالا من هم همپای این همه #شیعه شیدا، هوایی #کر
💠 | (آخر) جمعیت به سرعت از مقابلمان عبور میکردند و خیال اینکه من مانده و بقیه را هم خودم کرده ام، دلم را آتش میزد که مجید با بسته باند و پمادی که از گرفته بود، بازگشت. ظاهراً تمام را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد و پیشانی اش خیس عرق بود. چند آن طرفتر، به دیوار سیمانی یکی از موکبها، شیر آبی وصل بود که کرد تا آنجا بروم و باز برایم گذاشت تا بنشینم. آسید احمد چند متر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی کسی اطراف مان نبود که مجید رو به مامان کرد: «حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟» و مامان خدیجه فکر بهتری به زده بود که از ساک دستی اش ملحفه ای درآورد و با کمک زینب سادات، دور را پوشاندند تا در دید نباشم. کوله پشتی اش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. قدم های مجروحم روی نشست و با مهربانی همیشگی اش دست به شد. از اینکه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه می کشیدم تا پاهایم پیدا نباشد. مجید جوراب هایم را در آورد، آب را باز کرد و همان طور که روی صندلی بودم، قدم هایم را زیر آب می شست. از این که مقابل خدیجه و زینب سادات، با من این همه مهربانی می کرد، میکشیدم، ولی به روشنی احساس میکردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به امام حسین به اینچنین به قدم هایم دست می کشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید. حالا شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم زده و آب که می خورد، بیشتر می سوخت و مامان خدیجه زیر گوشم زد که دلم لرزيد: «این پاها روز قیامت شفاعتت رو میکنه!» از نگاه می خواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و مثل من از مامان خدیجه خجالت میکشید که چیزی به زبان نمی آورد و تنها با سرانگشتان ، خاک و خون را از زخم قدم هایم می شست. با و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخم های پایم را بست و کف پایم را کاملا باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با معصومانه زمزمه کردم: «مجید! من می خوام با پاهای خودم وارد بشم!» آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق را در نگاهم میدید که پرده نازکی از اشک روی نشست و با شیرین زبانی دلداری ام داد: «اِن شاءالله که می تونی !» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊