eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_ام بلاخره شماره #مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صد
💠 | نمیدانم چقدر در آن عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم کرده و مژه هایم به هم چسبیده بودند و به توانستم چشمانم را باز کنم. احساس میکردم روی نگاهم پرده ای از گرد و افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم. هنوز دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر آمده، ولی بی اختیار از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: "مجید... مجید زنده اس؟" که دستی روی نشست و صدایی شنیدم: "الهه..." سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه ، صورت غمزده و از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: "از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟" از هر دو ، قطرات اشک روی جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: "آره الهه جان! کردم، تو یه بیمارستان بستری شده." و من باور نمیکردم که با گریه ای که شده بود، باز پرسیدم: "حالش خوبه؟" و ظاهراً خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "آره..." سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: "فقط دست و پهلوش شده." و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر "الحمدالله!" تکانی خورد و قطره اشکی به سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست. برای اولین بار پس از رفتن ، لبخندی زدم و خودم هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم: "باهاش حرف زدی؟" و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل سؤال کردم: "میدونه من اینجوری شدم؟" سرش را به نشانه تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد: "من وقتی رفتم اونجا، بود. نتونستم باهاش حرف بزنم." که باز بند دلم شد و پرسیدم: "چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟" دستم را میان انگشتانش گرفت و با پاسخ داد: "گفتم که حالش خوبه، نباش!" و دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره کرد: "نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه اش زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_یکم نمیدانم چقدر در آن #خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز
💠 | از تصور حال ، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتی اش را نمیکردم که باز گریه امانم را برید: "راست بگو! چه بلایی اومده؟ تو رو خدا رو بگو!" با هر دو دستش دستان را گرفته بود و باز نمیتوانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به حرف میزد: "باور کن میگم! فقط دست و زخمی شده. دکتر هم میگفت مشکلی نیس." و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه را تعریف کرد: "یه آقایی اونجا بود، میگفت من و رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. میگفت یه تعقیبش میکرده، ته پیچیدن جلوش که رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفری میریزن سرش. میگفت تا ما رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!" بی آنکه دیده باشم، چاقو خوردن مجید را پیش تصور کردم و از دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم گرفت که عبدالله با حالتی ادامه داد: "میگفت تو ماشین که داشتن میبردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، میگفت تقریباً بود، ولی از ناله میزده و همش "یاعلی! یاعلی!"میگفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره." حالا نه از داغ که از جراحتی که به مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم بود و وقتی به خاطر می آوردم که هنوز از حال من و حوریه است، تا مغز استخوانم میسوخت که میدانستم همه این درد و رنجها یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانتداری کردم که را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجه ام بلند شد. هرچه میکردم تصویر باریکش که به خواب نازی فرورفته و دهان کوچکش که هیچ نمیخورد، از مقابل چشمانم کنار نمیرفت که دوباره ناله زدم: "عبدالله! بچه ام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده..." و حالا بیش از خودم، مجید بودم که هنوز باید حوریه را هم میشنید که میان هق هق به عبدالله التماس میکردم: "تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه میکنه، میخوام خودم بهش بگم." چشمان عبدالله به پای این همه بی قراری ام از اشک پُر شده و از حال خرابم به خون نشسته و باز سعی میکرد با کلماتی پُر مهر و آرامم کند. دوباره از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته و سیاهی میرفت و من دیگر این ناخوشیها را دوست نداشتم که تا امروز به حوریه همه را به میخریدم و حالا هر درد، نمکی بود که به زخمم میپاشیدند و داغ را برایم تازه میکردند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊