eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_چهارم هنوز یک روز از رفتن #حوریه_ام نمیگذشت و هنوز نمیت
💠 | نگاهم زیر پرده ای از به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج با خدای خودم زیر لب میکردم: "خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا رو ازم گرفتی؟ تو که میدونستی من و مجید چقدر رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ ! دلم برای بچه ام تنگ شده... خدایا! من چجوری به بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. میترسیدم و بیماران اتاقهای کناری از گریه های بی وقفه ام شوند که با گوشه ملحفه دهانم را میگرفتم تا ناله هایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد این همه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، گریه میکردم. ساعت از یک گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک یارم بود که پیش از آنکه سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم: "مجید چطوره؟" پاکت و میوه ای را که برایم آورده بود، روی میز کنار گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره ام را داد: "خوبه..." و دل من به این یک کلمه قرار نمیگرفت که باز کردم: "خُب الان حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟" و میترسیدم کسی درباره دیروز خبری به رسانده باشد که با پرسیدم: "خبر داشت من اینجوری شدم؟" که عبدالله خودش را روی صندی کنار تختم رها کرد و گفت: "نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی شد. همش میگفت نباید به الهه وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!" سپس نگاهم کرد و با لحنی لبریز ادامه داد: "ولی نمیدونست چه بلایی سرت اومده!" و پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد. با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق میکردم که عبدالله به افتاده و دیگر آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از بیرون میزد و جگرم وقتی آتش میگرفت که تصور میکردم مجیدم به خیال من و دخترش دلخوش است. دقایقی طول کشید تا بلاخره گریه هایم قدری گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از ضعف میرفت. عبدالله به ظرف غذایی که روی مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید: "چرا نهار نخوردی؟" و من غذایی غیر نداشتم و قطره ای آب از گلویم پایین نمیرفت که میشد حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. عبدالله صندلی اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با نصیحتم کرد: "الهه جان! دیشب شام نخوردی، میگفت امروز هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری. رنگت زرد شده! چشمات افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری بدی، دَووم نمیاری!" و من پاسخی برای این عاقلانه نداشتم که در غوغای همه دارایی ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم: "دلم برای مجید تنگ شده..." و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد: "اتفاقاً مجید هم میخواست باهات کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!" و من به قدری صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با لرزانم را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به کردم: "دعا کن از صدام چیزی نفهمه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_پنجم نگاهم زیر پرده ای از #اشک به چله نشسته و کسی را بر
💠 | و عبدالله نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که را پایین انداخت و زیر لب شماره و داخلی اتاق مجید را کرد. شماره ها را تک تک میگرفتم و قلبم به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست: "بله؟" صدایش به بالا می آمد و در نهایت ضعف میلرزید که پیش از آنکه جوابش را بدهم، بغضی گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی آغاز کنم: "سلام..." و با شنیدن چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد: "سلام الهه! حالت خوبه؟" عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینه ام از حجم بغض به آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم: "من خوبم! تو ؟ خیلی درد داری؟" به آرامی و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه شد و بعد با که از شدت درد بالا می آمد، جواب داد: "منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. درد من فقط نگرانی برای تو و اون ! شما که خوب باشید، منم خوبم!" حرفی زد که قلبم از جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردم که بوی خون این زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم: "منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم..." و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از صدایم به آتش سینه ام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند: "الهه جان! ! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمی شد!" از درد دل مردانه اش، بدنم به لرزه افتاده و وجودم از غصه میسوخت که اگر همه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش میکرد، من پاره را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایم بنوازد: "ولی نمیذارم تاوان منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون میکنم. تو فقط غصه نخور!" و شاید نفسهای را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با که از سوختن هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد: "قربونت الهه جان! آروم باش دلم! اگه غصو بخوری، هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!" دیگر حوریه ای در نبود که به هوای آرامش کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریه های بیصدایم را نشنود، ولی سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید: "الهه... چیزی شده؟" از شدت گریه چانه ام به افتاده و زبانم قدرت خودن نداشت، ولی نغمه ناله های نمناکم را میکرد که نفسهایش به تپش افتاد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟" و مگر میتوانستم بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیبایی ام و ناله ام به بلند شد. دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجه های دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ میکشیدم که عبدالله و پرستار وارد اتاق شدند. نفسم از شدت گریه بند آمده و میدانستم با این هق هق گریه، نفس را هم به شماره انداخته ام. پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد: "مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم نشده. الهه... الهه فقط یه دلش گرفته!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_ششم و عبدالله #مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیف
💠 | مجید میتوانست باور کند این ضجه ها از یک ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با پاسخ میداد: "چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه..." من که میدانستم دل مجید دیگر این دروغها را باور نمی کند، از ته دل نام را صدا میزدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه میکنم که از سوزِ دل میزدم: "بچه ام از دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا خیلی براش تنگ شده! دلم میخواد یه بار کنم! فقط یه بار بوسش کنم..." تاوان این ناله های بی پروایم را میداد: "مجید ! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش..." چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیله ای آرامم کنند و من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم: "خدا... من بچه ام رو میخوام... من فقط بچه ام رو میخوام..." همه بدنم از فریاد میزد و آتشی که در جانم شعله میکشید، برای خودنمایی دردهایم نمیگذاشت که باز از مصیبت دخترم میزدم: "به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون میخورد! به خدا تا بیمارستان هنوز زنده بود..." عبدالله دور اتاق میچرخید و دیگر میکشید تا در میان هق هق ناله هایم، صدایش به مجید برسد: "مجید همونجا بمون، من پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا میخوای بیای؟ من الان میام دنبالت!" و دل بیقرار من تنها به حضور قرار می گرفت که از میان پرستاران و سرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه میزدم: "مجید... حوریه از دستم رفت... ... بچه ام از دستم رفت..." و به حال خودم نبودم که که دیشب تحت عمل قرار گرفته با شنیدن این ضجه های مصیبت زده ام چه حالی میشود و شاید از همین ضجه ها و که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و ، از حال رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_هفتم مجید #چطور میتوانست باور کند این ضجه ها از یک #دلت
💠 | نمیدانستم میبینم یا واقعا مجید است. به زحمت چشمانم را و تصویر صورت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست میکشید و بیصدا گریه میکرد. صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید. کنار صورتش از ریشه موهای تا زیر به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمیخورد. پای چشمان کشیده اش افتاده و گونه های گندمگونش به زردی میزد. هر چند روی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک را پشت سر هم به زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به غم نشسته و باز از سوزِ دل گریه میکرد. هنوز محو صورت رنگ و قد و قامت زخمی اش بودم که زیر اسمم را صدا زد: "الهه..." شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شده اش مانده بود، فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این ، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد: "الهه جان..." با همه وجود بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم. سفیدی چشمانش از شدت به رنگ خون در آمده و باز نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: "دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت..." و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم ، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا چه دردی میکشد. از این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش کند و اینبار من شروع کردم: "مجید! بچه ام از بین رفت..." و دیدم که اول از داغ حوریه و بعد از من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم: "مجید! بچه ام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم..." از حجم سنگین که روی سینه ام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصه های را پیش صورت صبور و نگاه زار میزدم: "مجید! ای کاش اینجا بودی و رو میدیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود..." و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا میآمد: "مجید! رو باختی، شکل خودت بود! حوریه مثل بود..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه هایش از به لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن بیقراری میکند که دیگر شدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_پنجم در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابر
💠 | سپس به دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش نگاهم به محاکمه کشید: "ولی واقعاً اون همه کشیدن ارزش این همه پافشاری رو داشت؟!!! تو که ازش نمیخواستی کافر شه، فقط میگفتی مذهبش رو عوض کنه! اصلاً می اومد به بابا میگفت من شدم، ولی تو دلش شیعه بود! یعنی زندگی اش ارزش یه هم نداشت؟!!! یعنی انقدر سخت بود که به خاطرش زندگی اش رو کرد؟!!! ارزش جون بچه اش رو داشت؟!!!" و ای کاش اسم را نیاورده بود که قلبم در هم شکست و جاری شد. سرم را انداختم و با شعله ای که دوباره از داغ به جانم افتاده بود، زیر لب زمزمه کردم: "خُب که نمیدونست میشه!" که با فریاد کشید: "نمیدونست وقتی تو رو از زندگی ات میکنه، وقتی تو رو از همه خونواده ات میکنه، چه بلایی سرت میاد؟!!!" عبدالله همیشه از مجید میکرد و میدانستم از این حال و روزم به آمده که اینچنین بیرحمانه به مجیدم میتازد که با لحنی ملایم از حمایت کردم: "مجید نمیخواست منو از شما جدا کنه، بیاد با بابا حرف بزنه، میخواست بیاد عذرخواهی کنه و رو با زبون خوش حل کنه. ولی بابا . بابا پاشو کرده بود تو یه کفش که باید طلاق بگیرم." در برابر نگاه شرمم آمد که بگویم حتی پدر برایم هم انتخاب کرده و قتل فرزندم را کشیده بود که من از ترس جان از آن خانه گریختم، ولی عبدالله گوشش به حرف من نبود که دلش از این همه نگون بختی ام به درد آمده و انگار تنها مجید را میدانست. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_نهم از این همه بی مهری #برادرانم قلبم شکست و #خون غیرت
💠 | سرم به شدت گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور میکشد که دلم برای او هم میسوخت. مجید به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی پاسخ داد: "آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتی اش رو بهش برگردونم؟ میتونم رو براش درست کنم؟ میتونم خونواده اش رو بهش برگردونم؟" و دیدم صدایش در مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: "میتونم رو برگردونم؟" و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه ای دیگر دراز کند: "الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی شی و برگردی سرِ خونه زندگی ات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!" میدیدم از شدت ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرِ پا بایستد که به چشمان عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق قدرت میگرفت، سؤال کرد: "واقعاً فکر میکنی اگه من شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من رو از اون خونه اُوردم بیرون؟" که عبدالله بلافاصله جواب داد: "واسه اینکه هم از تو میکرد!" و مجید با جوابی، پاسخ داد: "الهه از من میکرد، ابراهیم و محمد چرا ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که نیستید، شماها که اهل سنتید، پس شما چرا اینجوری تو گیر افتادید؟" و حالا نوبت او بود که با محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند: "ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی بیارید! بلاخره یه روزی هم یه حرفی میزنید که به بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون و سوریه افتادن، و سُنی فرق میکنه؟!!! رو همون اول میکُشن، سُنی رو هر وقت کرد، گردن میزنن!" که عبدالله با فریاد کشید: "تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!" و مجید بی درنگ دفاع کرد: "نه! من بابا رو با یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش کنم! من سرِ یه سفره با غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!" سپس نگاهش به غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد: "من و الهه که داشتیم رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونه مون، ، بچه مون..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد این همه که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان شده بود، قامتش از زانو و دوباره خودش را روی صندلی کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_هشتم میدانستم #هزینه کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته
💠 | کار چیدن وسایل تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند حبوبات و و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم سفره با برکت مامان بودیم و دیگر چیزی به نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم. حتی به هم نمیدیدم که بدون هیچ پیش و اجاره ای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان در برابر این همه ، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود. با اینکه بیشتر کارها را خود احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، را حسابی کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس میزد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش مینشستم، با تشکر کردم: "دستت درد نکنه ! خیلی قشنگ شده!" آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به شیرینتر جواب داد: "من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ! به خدا خیلی ازت میکشیدم!" و نمیدانم دریای دلش به چه موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی پُر شد و با لحنی شرمندگی ادامه داد: "هنوزم ازت میکشم! خیلی اذیت شدی الهه!" و من خودم نبودم و هنوز حسرت حضور را میخوردم و دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. هم میدانست از چه داغی میسوزد که خجالت زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم: "ای کاش الان هنوز تکون میخورد! ای کاش هنوز پیشم بود..." و دیدم همانطور که را به سمت گرفته، قطرات اشک از زیر چانه اش میچکد و نمیخواستم بیش از این جانش را بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل او برای این همه بیقراری ام به تب و افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم . عاشقانه زمزمه میکرد: "الهه جان! آروم باش عزیز دلم!" دادم: "من آرومم! همین که تو کنارمی، میکنه..." و نتوانستم جمله ام را تمام کنم که به در زد. مجید را پاک کرد و برای باز کردن در از جا شد که صدای "یاالله!" آسیداحمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله را سر کردم و احمد با تعارف وارد خانه شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_دوم سر در نمی آورد چه میگویم و میدانستم آسید #احمد و
💠 | لب ایوان نشسته و به صدای چَه چَه پرندگان، دلم را به گرمای تنگ روزهای آخر ماه سپرده بودم. گرمای به نسبت شدیدی که حالا در خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای من و از هر بهاری بود. با رسیدن 22 خرداد ماه، روز بود میهمان که نه، به جای عروس و این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی میکردیم. هر چند غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان میکرد، اما در این خانه و در سایه رحمت پروردگارمان، آنچنان غرق دریای نعمت و شده بودیم که به آینده و تولد کودکی دیگر، با غم هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم. به لطف نسخه های مامان خدیجه و محبتهای ، وضع جسمی ام هم رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و را بازیافته بودم. مجید هم هر چند هنوز نمیتوانست با دست راستش کار انجام دهد، ولی پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد میکشید. حالا یکی دو هم میشد که آسید حمد در دفتر ، برایش کار در نظر گرفته و از تا اذان مغرب بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که میگیرد درصدی از آسید احمد را پس داده و ذره ای از در بیاید که در طول این مدت از همان پول آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم نمیشد که هر روز به هر بهانه ای برایمان تحفه ای می آورد تا کم و نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودش بود که به خانه و پدر سر میزد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد. ولی پدر و هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر میگذراندند، بازنگشته و تمام امور را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو ، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی سلامش را هم نداده بودند. در عوض، عبدالله همچنان با من و بود و وقتی معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و باور کند که به آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب که اجر شکیبایی عاشقانه مان را از گرفته ایم و نمیدانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند هم ته دل من میلرزید که آسید احمد و خدیجه از سرگذشت من و چیزی نمیدانستند و اینچنین به ما محبت میکردند. میترسیدم من از اهل هستم و پدرم با ارتباط دارد که به ننگ نام پدر وهابی ام، از بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی مدام دلداری ام میداد و تأ کید میکرد خدایی که ما را در این خانه داده و دل اهل را به سمت ما کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_نهم از #مسجد که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم
💠 | چه هنرمندانه به هدف زد و من چه از تیررس گریختم که با پاسخ دادم: "خُب من نمیخواستم بذارم..." که خندید و با عارفانه ای زیرِ پایم را خالی کرد: "سرِ کی بذاری؟ مگه امام جواد(ع) اونجا نشسته بود؟" به سمتش برگشتم و در آیینه چشمان ماندم چه جوابی بدهم که خودش پاسخ داد: "پس حضور امام جواد(ع) رو حس کردی! پس کردی داره میکنه!" و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیباتَر شد و دل یک سُنی را شاهد پاک گرفت: "میبینی ؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو نداشته باشی، اون داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد(ع) بود! اون کسی هم که اون یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!" پس چرا خدا در برابر این همه پاکبازی ام، چنین محکمی به صورتم زد که به یاد بغضی گلویم را گرفت و گلایه کردم: "پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد(ع) یه کاری نکرد زنده بمونه؟" و حالا حوریه، در آتش زیر خاکستر مادرم هم بود که زیر لب ناله زدم: "مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، خوب میشه، ولی نشد!" و بی اختیار کاسه از اشک پُر شد و میان زمزمه کردم: "پس چرا منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون میکنم، عزیزم از دستم میره؟" و دیگر نتوانستم دهم که سرم را پایین تا رهگذران متوجه گریه های بیصدایم نشوند. هم خجالت میکشید در برابر مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش بگیرم و تنها میتوانست با لحن دلنشینش دلداری ام دهد: "الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم!" نگاهش نمیکردم، ولی از لرزش صدایش بود، دل او هم میسوزد: "الهه جان! منم چرا بعضی وقتها هرچی دعا میکنی، جواب نمیگیری، ولی بلاخره هیچ کار بی حکمت نیس!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_اول ظرفهای صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن #آشپزخانه ب
💠 | (آخر) ششم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به گرفته بود که همه حیاط را سیاه پوش کرده و داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند، ولی به قدری به خرج می دادند که از این جمع شیعه، هیچکس از من تا در خانه ام بزنم و خودم هم تمایلی به این کار نداشتم که فلسفه این عزاداری ها همچنان برایم بود. مجید از اول پیراهن سیاه به تن کرده، ولی هنوز نمی توانستم به مناسبت شهادت امام حسین(ع) در قرن پیش، رخت عزا به تن کنم و به مصیبت از دست دادنش، مثل و بقیه، اشک بریزم که هرچند اهل بیت برایم عزیز و محترم بودند، ولی نمی توانستم در شان گریه کنم که من هرگز ایشان را ندیده بودم تا حالا از بی تابی کنم. که از تلویزیون می شد، مربوط به نوزادان و کودکان شیرخواری بود که همگی به یاد فرزند شیرخوار امام حسین، پیراهن های سبز به کرده و در آغوش مادرانشان به ناز نشسته بودند و همین برای من کافی بود تا دخترم در دلم تازه شده و پرده اشکم دوباره پاره شود. مجید هم از اشک پر شده و نمی دانستم به یاد کودک امام حسین هم اینچنین دلش آتش گرفته با او هم مثل من هوای به سرش زده که دیگر چشم از چشم کودکان برنمی دارد. شاید هم دل هایمان در یک می سوخت که این همه نوزاد در این مجلس دست و پا می زدند و عزیز ما چه راحت از دست مان رفت. نمی خواستم خلوت مجید را به هم بزنم که با دست مقابل را گرفته بودم تا مبادا صدای نفس های را بشنود و همچنان بی صدا گریه می کردم. مجری مراسم از مادران می خواست کودکانشان را روی دست بلند کرده و همچنان برایشان می کرد و این همه نازنین، در برابر نگاه حسرت زده ام چه نازی می کردند که مردمک غرق اشک شده و نفس هایم به شماره افتاده بود. می ترسیدم که دیگر نتوانم مادر شوم، می ترسیدم نتوانم بار دیگر باردار شوم و بیش از آن می ترسیدم که نتوانم بارم را به رسانده و دوباره کودکم از دستم برود. صورت مجید از جای پای پر شده و به قدری بی قراری می کرد که دیگر متوجه حال الهه اش نبود. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_دوم ششم #محرم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هو
💠 | (آخر) بانویی در صدر روی صحنه رفته و می خواست همنفس با این همه مادر عهدی با امام زمان می بندد تا تمام این کودکان به سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این که هنوز نمی دانستند چقدر تا ظهور امام زمان به فاصله دارند و از امروز جگر گوشه های خودشان را یاری مهدی موعود می کردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر کنند. که روی صحنه بود، عجیب برپا کرده و شیر خوار امام حسین ته را با عنوانی صدا می زد که بدنم را به افکند: «یا حسین! یا ادرکنی...» نمی فهمیدم چرا او را به این نام می خواند و نمی خواستم صفای خانه را به هم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد ، گریه های تلخم را در خفه میکردم تا مجید را از اعماق احساسش نکشم. روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز می کرد که هر کدام یا در خواب بازی فرو رفته و یا از شدت پرپر می زدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که سبز به تن کرده و سربند «یا حسین» به سرش بسته بودند و با دل من چه کرد که بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به چرخید. تازه می دید که من در دریای اشک دست و پا می زند و از شدت به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم آمد. بالای سرم ایستاده و همچنان که به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم می کرد: «چیه ؟ چی شده عزیزم؟» و از حرارت داغی که به قلب گریه هایم افتاده بود، فهمید دوباره سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداری ام می داد: «آروم باش الهه جان! قربونت بشم، باش عزیزم!» و دل خودش هم دخترش شده بود که با نغمه نفس های ، نجوا میکرد «منم دلم براش تنگ شده! دلم میخواست الان بود! به خدا دل منم می سوزه!» ولی من پیش را دیدم که درست شبیه حوريه ام بود و هنوز سیمای و زیبایش در مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم: «مجید تو ندیدی، تو رو ندیدی همین بود، همینجوری آروم بود. ولی دیگه نفس نمیکشید...» و دوباره آنچنان ماتم کودک شده بودم که دیگر هم نمی توانست کند. با هر دو دست صورتم را گرفته و از اعماق قلب زده ام ضجه می زدم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سوم بانویی در صدر #مجلس روی صحنه رفته و می خواست همنفس
💠 | (آخر) ساعتی به بی قراری های من و غمخواری های عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غم هایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در تلخ و روبروی هم کز کرده و چیزی نمیگفتیم و خیال من همچنان پیش «مسيح حسين (ع)» جا مانده بود که رو به کردم و با صدایی که بوی غم می داد، پرسیدم: «مجید چرا به حضرت علی اصغر میگفت حسین؟» با سؤال من مثل این که از عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: «مگه حضرت هم مثل تو گهواره حرف زده؟» و و ندانسته جواب سوال خودم را داده بودم که نه از غصه حوریه که به عشق امام حسین شته، شبنم اشک پای چشمانش نم زد و زیر لب کرد: «تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگ تری داد؟ اگه معجزه حضرت عیسی به این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علی اصغر تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه...» و دیگر ادامه دهد که صدایش در بغضی شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین به زمین انداخت. ماجرای طفل امام حسین(ع) را قبلا شنیده بودم، ولی هرگز نگاه عارفانه ای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای که به احترام حضرت علی اصغر(ع) دلم شکست و بیرمق اشکم جان گرفت. هرچند نتوانسته بودم شوم، اما به همان ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای حضرت علی اصغر(ع) آتش گرفته بود که میدانستم پَر پر زدن پاره تن یک مادر چه به دلش میگذارد و به سعادت حضرت ربابکه این مصیبت و سنگین را در راه خدا تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی ام با این بانوی بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و مجیدم را صدا زدم: «مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی اصغر بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟» که کرده بودم خدا عزیزی دارد که به ایشان، گره از کار ما میگشاید و حالا امیدم به دستان کوچک حضرت علی اصغر(ع) بود تا به شفاعت ، دامن مرا بار دیگر به قدمهای کودکی کند! در برابر لحن و تمنای عاجزانه ام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: «اِن شاءالله...» و من دیگر نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم همچون ، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه کنم که تنها آرزویش از گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاورد. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊