eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_یازدهم و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف
💠 | نفسم به بالا می آمد و چشمانم درست نمیدید و با این همه باید رفتن میشدم که دیگر این جای ماندن نبود. نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم میچرخید و نمیدانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط میخواستم فرار کنم. قدمهایم را روی میکشیدم و باز باید را به در و دیوار میگرفتم تا بتوانم قدمی بردارم. با همه ناتوانی میخواستم حداقل و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه خانه ام را جمع کنم و از همه دلم پیش اتاق زیبای بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود. دیگر نه خانه خاطرات را میخواستم، نه خانواده ام را و نه حتی دلم میخواست مجید شود که فقط میخواستم دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که میدانستم پدر تا طمع کثیف برادر را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمیدارد. حالا فقط میخواستم همسرم را به دستش برسانم که اگر جان میدادم، اجازه نمیدادم و حیات دخترم به خطر بیفتد. لحظه ای چشمانم خشک و ناله ی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمیشد و باز با پاره تنم نجوا میکردم: "آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم گفت میاد دنبالمون! عزیزم، بابا داره میاد!" چادرم را با دستهای سر کردم و ساک کوچکی که وسایل بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. را به نرده میکشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس ، پله ها را یکی یکی پایین می آمدم. دیگر حتی نمیخواستم چشمم به نگاه پدرم بیفتد که بیصدا طول راهرو را طی میکردم و فقط نگاهم به بود که میخواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینه ام کوبید: "کجا داری میری؟" از وزن همین ساک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی رها کردم و همانطور که چادرم را میکردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد: "حتماً باید در رو کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!!" و در برابر نگاه و صورت رنگ پریده ام، صدایش عصبانیت گرفت و تعیین تکلیف کرد: "تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری!" و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم نمیدهم که قدمی به سمتم برداشت و با که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد: "الهه! خوب گوش کن ببین چی میگم! این بچه از نظر من زاده_اس! بچه ای که از یه کافر باشه، از نظر من حرومزاده اس!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_دوم عبدالله #افسرده تر از گذشته، کمتر #سری به ما میزد و ابرا
💠 | ساعت از هفت بود که بلاخره انتظارم به رسید و مجید وارد خانه شد. برای مراسم امشب دوغِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا ساده و خودمانیمان چیزی کم نداشته باشد و نمیدانستم که سالگرد را در کیفش پنهان کرده و میخواهد در حضور امواج تقدیمم کند که با این وضعیت نامساعد اقتصادی، اصلاً توقع نداشتم برایم خریده باشد. مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب ، به میهمانی دامان دریا رفتیم. دیگر نمیتوانستم مثل گذشته به ساحل بروم و بخاطر سنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز آزارم میداد، تاکسی گرفتیم و فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به را پیاده پیمودیم. جایی دور از جمعیت، در روشنایی چراغهای ، روی ماسه های نرم و نمناک ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل دریا سپردیم. نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در دونفریمان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش میکردیم که شبهای بندر در این هوای بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید درِ کیفش را باز کرد و همانطور که کادو پیچ شدهای را از کیفش بیرون می آورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: "شرمنده الهه جان! اولین سالگرد برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد." سپس در برابر نگاه و مشتاقم، بسته را به داد و با لبخندی لبریز حیا زمزمه کرد: "اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه خیلی ناقابله! إن شاءالله جبران میکنم!" و دلم نیامد بیش از این شرمندگی اش باشم که بسته را در آغوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی خریده، پاسخش را به مهربانی دادم: "مجید! اینجوری نگو! هرچی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!" میدیدم نگاهش از واکنشم به تپش افتاده که سریعتر کادو را باز کردم تا راحت شود که دیدم برایم بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که لای کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از پُر شده بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم: "وای مجید! خیلی قشنگه!" باورش نمیشد و کرد میخواهم دلش را خوش کنم که گوشه ای از را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا میشوم و با خوشحالی ادامه دادم: "ببین چقدر قشنگه!" و تازه از ترکیب صورت خندانم کنار پارچه ، خاطرش جمع شد و با لبخندی شیرین تأیید کرد: "خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه!" چادر را روی دستم کردم و دوباره داخل کاغذ کادو گذاشتم که با آهنگ دلنشین صدایش زمزمه کرد: "الهه! خیلی دارم!" سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریایی اش را تعبیر کرد: "نمیدونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط میدونم بهترین زندگی ام تویی!" و شاید نتوانستم هجوم احساسش را کنم که سر به شوخی گذاشتم: "وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفه ای هستم؟!!!" و همین شیطنت هم واکنشی بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش از درخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید: "تحفه؟!!! تو همه مَنی الهه! نمیتونم برات بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!" و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین حمایتم میکرد و همین چند کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن سالگرد ازدواجمان کافی بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_هفتم از پریشانی قلب #عاشق مجید خبر داشتم، ولی از حاج خ
💠 | میدانستم کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته و همین را هم آسید احمد بودیم. من به خودمان رفته بودم، به توصیه مامان خدیجه کنار اتاق خالی نشسته و دست به و سفید نمیزدم. حالا هم به کمک مادرش آمده و با هم موکتها را جارو میکشیدند تا خانه آماده وسایل جدیدش شود. خوشحال بودم که آسید احمد پرده هایش را باز نکرده و نیازی به خریدن پرده جدید و صرف سنگین دیگری نبود. مجید و بسته بندی وسایل را در حیاط باز میکردند و به کمک کارگرها به داخل می آوردند و با راهنماییهای مامان خدیجه هر یک را جایی میگذاشتند تا سرِ فرصت به سلیقه خودم خانه را کنم. همه لباس عزای (ع) را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش را عوض کرده و مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به بیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و چه گذشت؛ سال گذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتش به اهل تسنن شده بودم. که نقشه ای به سرم زد تا فردا صبح که به خانه باز میگردد، با برپایی یک جشن ، دلش را نرم کنم بلکه از سرِ محبت، را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت اهل سنت بردارد. چند شاخه گل خریدم، کیک پختم، شربت به لیمو تهیه کردم، میزی چیدم و چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به امام کاظم (ع) چنان غرق دریای ماتم شهادتش شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض شکست که صبح شهادت امامش، خانه اش شادی شده و من چقدر در هم شکستم! من اگرچه از بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر (ص) برایم روز نبود و بیخبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه نقشه هایم نقش بر آب شده بود که تمام عقده هایم را با داد و فریاد و گریه بر سرِ مجید خالی میکردم. آن روز تا شب با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا، با پیروی از رفتار آنها پیدا میکند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردن چه ارزشی دارد و او در برابر ، هیچ نمیگفت و شاید هم نمیتوانست عطش عشق را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای این همه دلبستگی را نمیفهمیدم. ولی او اجر را از کف با کرامت معشوقش گرفته بود که درست در چنین روزی، کشتی زندگیمان از دریای مصیبت به ساحل رسید و به آبروی همان امامی که سال گذشته به حرمت عزایش، جشن خانه مان به هم خورد، امسال در اوج ارزش و به چنین خانه زیبایی رسیدیم که مجید در مسجد، خدا را به نام موسی بن جعفر (ع) قسم میداده و من در تاریکی و تنهایی مسافرخانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجام اینچنین باب اجابتی به رویمان گشوده شد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_دوم سر در نمی آورد چه میگویم و میدانستم آسید #احمد و
💠 | لب ایوان نشسته و به صدای چَه چَه پرندگان، دلم را به گرمای تنگ روزهای آخر ماه سپرده بودم. گرمای به نسبت شدیدی که حالا در خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای من و از هر بهاری بود. با رسیدن 22 خرداد ماه، روز بود میهمان که نه، به جای عروس و این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی میکردیم. هر چند غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان میکرد، اما در این خانه و در سایه رحمت پروردگارمان، آنچنان غرق دریای نعمت و شده بودیم که به آینده و تولد کودکی دیگر، با غم هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم. به لطف نسخه های مامان خدیجه و محبتهای ، وضع جسمی ام هم رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و را بازیافته بودم. مجید هم هر چند هنوز نمیتوانست با دست راستش کار انجام دهد، ولی پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد میکشید. حالا یکی دو هم میشد که آسید حمد در دفتر ، برایش کار در نظر گرفته و از تا اذان مغرب بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که میگیرد درصدی از آسید احمد را پس داده و ذره ای از در بیاید که در طول این مدت از همان پول آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم نمیشد که هر روز به هر بهانه ای برایمان تحفه ای می آورد تا کم و نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودش بود که به خانه و پدر سر میزد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد. ولی پدر و هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر میگذراندند، بازنگشته و تمام امور را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو ، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی سلامش را هم نداده بودند. در عوض، عبدالله همچنان با من و بود و وقتی معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و باور کند که به آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب که اجر شکیبایی عاشقانه مان را از گرفته ایم و نمیدانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند هم ته دل من میلرزید که آسید احمد و خدیجه از سرگذشت من و چیزی نمیدانستند و اینچنین به ما محبت میکردند. میترسیدم من از اهل هستم و پدرم با ارتباط دارد که به ننگ نام پدر وهابی ام، از بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی مدام دلداری ام میداد و تأ کید میکرد خدایی که ما را در این خانه داده و دل اهل را به سمت ما کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊