شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_ششم عبدالله در #چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_هفتم
با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. #چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظه ای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به #قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه #سراب می دید، به سقف اتاق که حالا آسمان من شده بود، نگاه میکردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا #پَر_پَر میزد که حضورش را در برابرم احساس میکردم و می دانستم که به درد دلم گوش میکند.
نمیدانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری #فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از #قدرت بی منتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری در خانه مان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش #قلبم باشد! آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است!
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای #خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین #نقاشی میداد. جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درِ گوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز #آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را #تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم.
ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس #غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمه ای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد. نگاهها به سمت #در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: "چی شده؟"
عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد: "آقا مجیده #آچار میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده." که مادر با ناراحتی سؤال کرد: "اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟" عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید: "خُب #چیکار کنم؟"
مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب #لباسی میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد: "بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو!" عبدالله که تازه #متوجه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم.
چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهره ام انداختم. صورتم از شدت #گریه های ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمان #پُف کرده ام، به سرخی میزد. دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چاره ای نداشتم و باید با همین صورت #افسرده به اتاق باز میگشتم....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_نهم نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صور
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_ام
باد شدیدی که خود را به شیشه میکوبید، وادارم کرد تا پنجره را ببندم. برای آخرین بار #نبات داغ را با قاشق چای خوری هم زدم تا خوب حل شود و سپس به همراه بشقابی برای مادر بردم که روی مبل نشسته و دستش را سرِ شکمش فشار میداد تا دردش قرار بگیرد. کمی خودش را روی مبل جلو کشید و با گفتن "قربون دستت!" لیوان را از دستم گرفت و من همانجا جلوی پایش روی زمین نشستم.
تلویزیون روشن بود و با صدای بلند اخبار پخش میکرد. پدر به پشتی تکیه زده و در حالی که پاهایش را به سمت تلویزیون دراز کرده بود، با دقت به #اخبار گوش میکرد. تعطیلی روز #اربعین برای عبدالله فرصت خوبی بود تا برگه های امتحانی دانش آموزانش را صحیح کند و همچنانکه با خودکار قرمزش برگه پاسخنامه را علامت میزد، به اخبار هم گوش میداد. متن اخبار مربوط به حوادث تروریستی در عراق بود. حادثه ای که با بمبگذاری یک تروریست در مسیر زائران #کربلا رخ داده و چندین کشته و زخمی بر جای گذاشته بود.
عبدالله خودکار را روی میز رها کرد و با ناراحتی گفت: "من نمیدونم اینا چه آدمهای #بی_وجدانی هستن؟!!! تو بغداد بمب میذارن و سُنیها رو میکُشن! از اینور تو جاده کربلا شیعه ها رو میکُشن" که صدای رعد و برق در اتاق پیچید و عبدالله با لحنی تلختر ادامه داد: "اینا اصلا ً مسلمون نیستن! فقط از طرف آمریکا و اسرائیل مأموریت دارن که مسلمونا رو #قتل_عام کنن!"
مادر که از شنیدن خبر کشته شدن تعدادی انسان بیگناه سخت ناراحت شده بود، نفس بلندی کشید، سپس رو به من کرد و گفت: "الهه جان! خیلی باد و خا ک شده. پاشو برو لباسها رو جمع کن."
از جا بلند شدم و چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم که همزمان عبدالله هم نیم خیز شد و تعارف کرد: "میخوای من برم؟" و من با گفتن "نه، خودم میرم!" چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. در را پشت سرم بستم و به سمت راهرو چرخیدم که دیدم آقای عادلی با ظرف #شله_زردی که در دستانش قرار داشت، مردد روی پله اول راه پله ایستاده است. با دیدن من با دستپاچگی سلام کرد و از روی پله پایین آمد. جواب سلامش را زیر لب دادم و خواستم به سمت حیاط بروم که صدایم کرد: "ببخشید..."
روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم. سرش را پایین انداخت و با صدایی که از پشت پرده شرم و حیا بیرون نمی آمد، آغاز کرد: "معذرت میخوام، الآن که از #سرکار بر میگشتم یه جا داشت نذری میداد من میدونم شما اهل سنت هستید ولی..." مانده بودم چه میخواهد بگوید و او همچنانکه چشمش به زمین بود، با لحنی گرم و شیرین زمزمه کرد: "ولی این نذری رو به #نیت_شما گرفتم." سپس لبخندی زد و در حالی که ظرف را به سمتم میگرفت، ادامه داد: "بفرمایید!"
نگاهم به دستش که ظرف شله زرد را مقابلم نگه داشته و آشکارا میلرزید، ثابت ماند که دستم را از زیر #چادر بیرون آورده و ظرف را از دستش گرفتم. به قدری تحت اضطراب قرار گرفته بود که فرصت نداد تشکر کنم و با گفتن "سلام برسونید!" راه پله ها را در پیش گرفت و به سرعت بالا رفت. در حیرت رفتار #شتابزده اش مانده بودم و در خیال غذای نذری که به نیت من گرفته بود و با همان حال دوباره به اتاق بازگشتم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_اول با لحن گرم #مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم،
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_دوم
از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگیمان، با عجله #چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوری اش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، #آیت_الکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز میگشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم میکردم.
خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پُر شده از سرویسهای کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پرده های اتاق را از حریر سفید با والانهای #ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگیهای مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمکِ دست تنگ #مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجاره ای از خانه پدری زندگی کنیم.
البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت میکرد و پول پیش خانه هم در #گاوصندوق پدر جا خوش کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بی هیچ هزینه ای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند. تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. #پیچهای گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی #مبلی نشسته و عدس پاک میکند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم.
با دیدنم، لبخندی زد و گفت: "بَه! عروس خانم!" خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش #لوس کردم: "مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم!" خندید و به شوخی گفت: "حالا نهار رو با من بخوری! شام رو میخوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا #مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟" دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: "نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم!" از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: "ماشاءالله! حالا بلدی؟"
و مثل اینکه پرسش مادر #داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: "نه! میترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از #خوراک_میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم!" مادر از این همه پریشانی ام خنده اش گرفت و دلداری ام داد: "نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه اس!"
سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگهای از #نگرانی که در صدایش موج میزد، پرسید: "الهه جان! از زندگی ات راضی هستی؟" دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه #متعجبم، باز سؤال کرد: "یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟"
نمیفهمیدم از این بازجویی بی مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد: #بهت نمیگه چرا اینجوری وضو میگیری؟ یا مثلاً مجبورت نمیکنه تو نمازت مهر بذاری؟" تازه متوجه نگرانی
مادرانه اش شدم که با #لبخندی شیرین جواب دادم: "نه مامان! مجید اینطوری نیس! اصلا کاری نداره که من چطوری نماز میخونم یا چطوری وضو میگیرم." سپس آهنگ آرامبخش رفتار پر محبتش در گوشم #تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: "مامان! مجید فقط میخواد من راحت باشم! هر کاری میکنه که فقط من #خوشحال باشم."
از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که #لبخندی زد و پرسید: "تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟" در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که میبینم در وضو پاهایش را #مسح میکند، هر بار که دستهایش را در نماز روی هم نمیگذارد و هر بار که بر مُهر سجده میکند، تمامِ وجودم به درگاه خدا دست دعا میشود تا یاری اش کند که به سمت مذهب #اهل_تسنن هدایت شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_ششم خودش را روی دو زانو روی #زمین تکان داد و باز مقابل
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_نهم
سلام #نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «سلام الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی #زمین نشست و با لبخندی شیرین ادامه داد: «قبول باشه!» هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین جواب دادم: «ممنون!» #کیفش را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد.
بیتوجه به جستجویی که در #کیفش میکرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن «بفرمایید!» بسته کادو #پیچ شدهای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی #پوشیده و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند.
دستم را از زیر #چادر نمازم بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بیرنگ، سپاسگزاریام را نشان دادم و او بیدرنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: «قابل تو رو نداره #الهه جان! فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید!»
آهنگ #دلنشین صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز میکردم، گفتم: «ممنونم!» درون بسته، #جعبه عطر کوچکی بود. خواستم درِ عطر را باز کنم که پیش دستی کرد و گفت: «نمیدونستم از چه بویی #خوشِت میاد... ولی وقتی این عطر رو بو کردم یاد #تو افتادم!»
و جملهاش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در #طلایی شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح #یاس حالم را خوش کرده باشد، بلاخره صورتم به خندهای شیرین باز شد و پرسیدم: «برای همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟» از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز به زبان آوردم، چشمانش #درخشید و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: «تو برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی!»
در برابر ابراز #احساسات رؤیاییاش، به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید: «الهه! #منو بخشیدی؟» و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق اعتقاداتم بر میآمد، جواب دادم: «مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای کسی که هزار سال پیش #شهید شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای اموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون #الگو گرفت و از رفتارشون پیروی کرد!»
از نگاهش پیدا بود که برای #حرفم هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمیآورد که در عوض لبخندی زد و گفت: «الهه جان! به هر حال منو #ببخش!» از خط چشمانش میخواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت میکند، مجالی برای پذیرش حرفهای من نمیگذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از این نمیتوانستم #دوریاش را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمهای باشد که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم.
پس لبخندی پُر مِهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را #اعلام کردم. با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای #دستی که محکم به در میکوبید، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و او را سریعتر از من به پشت در رساند.
عبدالله بود که #هراسان به در میکوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب #نیس!» نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پلهها پایین #دویدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_نهم سلام #نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_ام
عبدالله بود که #هراسان به در میکوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: "الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!" نفهمیدم چطور #مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پله ها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل #درد روی شکمش مچاله شده و ناله میزند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش میکردم که عبدالله گفت: "من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار!"
مانده بودم #تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت #مردانه_اش مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط میبُرد، دویدم. مثل اینکه از #شدت درد و تب بیحال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله میکرد.
به سختی چادر را به #سرش انداختم و همچنانکه در حیاط را باز میکردم، خودم هم #چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم #حلقه زده بود و تمام بدنم میلرزید. عبدالله ماشین را به سرعت میراند و از مادر میگفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن "یه #خبر به بابا بدم." با پدر تماس گرفت.
دست داغ از #تب مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان #اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: "چیزی نیس مادر جون... حالم خوبه..." صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند و زبان عبدالله را به گفتن "الحمدالله!" گشود. به چشمان بیرنگش خیره شدم و آهسته پرسیدم: "مامان خوبی؟" لبخندی #بیرمق بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد. نمی دانم چقدر در ترافیک سر شب خیابانها معطل شدیم تا بلآخره به #بیمارستان رسیدیم.
اورژانس #شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر مادر بیتابی میکردم و عبدالله و مجید به هر سو میرفتند و با هر #پرستاری بحث میکردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت سرُم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و #نغمه ناله هایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هرچه کردیم اصرارمان برای #پیگیری آزمایشها مؤثر نیفتاد و مادر میخواست هر چه زودتر به خانه بازگردد.
در راه برگشت، #بیحال از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمیزد. شاید هم تأثیر داروهای مسکن #چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سُست کرده بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_دوم با چشمانی که از #بُهتی غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_سوم
ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار من #سراغی نمیگرفت. مجید همانطور که روی زمین نشسته و سرش را به #تشک تکیه داده بود، خوابش برده و دستش به نشانه دلگرمی، همچنان روی دست سرد من مانده بود. خوب می دانستم که در پالایشگاه چه کار سخت و #سنگینی دارد و از اینکه با این حالم این همه عذابش داده و حتی شامی هم تدارک ندیده بودم، دلم به درد آمد.
نگاهی به صورت خسته اش انداختم که هنوز در خوابی سبک بود و با گامهایی کوتاه از اتاق #بیرون رفتم. خانه در سکوتی تلخ و سنگین فرو رفته و انگار در و دیوار هم #بوی_غم میداد. به امید اینکه خنکای آب وضو دلم را آرام کند، وضو گرفتم و سجاده ام را گشودم. #چادر نمازم را سر کردم و به نیت آرامش قلبم دو رکعت نماز خواندم.
حق با مجید بود، باید خودم را #آماده میکردم تا پا به پای مادر این راه سخت و طولانی را طی کنم و در این مسیر طاقت فرسا، بایستی مایه #امید و آرامش مادر میشدم، نه مثل امشب که همه توانم را درآغاز راه باختم و بدون اینکه به یاری دل بیقرار و دست تنهای عبدالله بروم، فقط خون دلم را به کام همسر #مهربانم ریختم، هرچند این وظیفه ای بود که آوردنش به زبان ساده بود و حتی خیال روزهای عملی کردنش، پرده های نازک دلم را میلرزاند.
نمازم را با گریه #بیصدایم تمام کردم، دستانم را به دعا به سمت آسمان گشودم و با چشمانی که به امید #اجابت زیر پرده اشک به چله نشسته بود، خدا را خواندم که شفای مادرم را هرچه زودتر مرحمت کرده و به دل من که این همه بیتابی میکند، آرامشی #ماندگار عنایت فرماید...
🔹🔹🔹🔹
#قسمت_چهل_و_چهارم
یک قطعه دیگر از #کمپوت آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دست ناتوانش را بالا آورد و با #صدایی آهسته گفت: "بَسه مادرجون، دیگه نمیخوام."
نگاهم به چشمان گود رفته و گونه های استخوانی اش افتاد، باز چشمانم لرزید و دوباره هوای #باریدن کرد که با گفتن "چقدر هوا گرمه!" از جا بلند شدم و به بهانه زیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان #بیقرارم را از مادر پنهان کردم.
در این مدت که از عمل جراحی و شروع #شیمی_درمانی اش میگذشت، آموخته بودم که چطور در برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشت تر و بدنی که مدام لاغرتر میشد، صبر کنم و با صورتی که به ظاهر میخندد، به قلب #افسرده مادر امید ببخشم. با کنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنکتر کردم و از پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که در حاشیه باغچه #گلکاری شده حیاط قدم میزد.
در این دو سه هفته ای که #درمان مادر آغاز شده بود، مجید و عبدالله با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمک به من و مادر به #بیمارستان می آمدند. محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجید نتوانسته بود #شیفتش را تغییر دهد، سری میزدند، ولی آنها هم در این فصل سال به شدت درگیر کارهای #نخلستان شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادر نداشتند.
نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی #کم_رمق پرسید: "الهه جان! از خونه چه خبر؟" به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کنار تختش مینشستم، با لبخندی #مهربان پاسخ دادم: "همه چی سر جاشه، حال همه هم خوبه! فقط همه #دلشون برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومده بودن، #ساجده خیلی بهانه شما رو میگرفت. لعیا میگفت هر دفعه که میخوان بیان ملاقات، ساجده التماس میکنه که اونم با خودشون بیارن."
سپس دست سرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم: "إن شاءالله این دفعه که اومدید خونه، #دعوتشون میکنیم، بیان دور هم باشیم." آهی کشید و گفت: "دلم برای بچه ها خیلی تنگ شده بخصوص برای #یوسف! تا این بچه به دنیا اومد، من اینجوری شدم و اصلاً فرصت نشد یه بار درست حسابی #بغلش کنم."
از شنیدن این حرفش دلم #غرق غم شد، ولی باز به روی خودم نیاوردم و با #خنده ای کوتاه گفتم : "إن شاءالله این دوره هم تموم میشه و میاید خونه."
چقدر #سخت بود شعله کشیدنهای آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم و غصه هایم، فقط #لبخند بزنم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_پانزدهم عبدالله که از پدر #نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنار
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_شانزدهم
از نگاه #ابراهیم میخواندم از شرایط پدر چندان هم #بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای #خوش_خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد:
"از اول هم #اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته!"
ولی محمد #دلش برایم سوخته بود که در سکوتی #غمگین فرو رفته و هیچ نمیگفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی #زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانه اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: "بابا چی کار میکنی؟ وسایل خودش رو که میتونه ببره!"
و دیگر نمیشنیدم پدر در جوابش چه فحشهای #رکیکی به من و مجید میدهد که دستم را به #نرده گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدمهای کُند و کوتاهم از کنار #ابراهیم و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم #میریخت و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف #مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمیبرم.
میشنیدم محمد و عبدالله به #بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی میزنند و هیچ کدام از دل من #خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع #ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود.
با هر دو دست #چادر بندری ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایه اش #رنجیده بودم و باز محبت خواهری ام برایش میتپید.
ای کاش لعیا و #ساجده را هم با خودش آورده بود تا الاقل با آنها هم خداحافظی میکردم. محمد #همچنان با چشمان اندوهبارش نگاهم میکرد و دیگر صورت گرد و سبزه اش مثل #همیشه شاد و #خندان نبود. هنوز از خانه نرفته، دلم برای #شوخ طبعی های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و #عطیه را کرده بود و نمیدانستم تا چه زمانی از دیدارشان #محروم خواهم شد.
چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه #مضطرب عبدالله رسید، ولی میدانستم که او مثل #ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با #دلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمیتوانستم بار دیگر به صورت پدرم #نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه
میکشید و جام ترس را در جانم پیمانه میکرد.
با دلی که میان #خانه و خانواده ام جامانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به #حیاط گذاشتم. هرچند هوای تازه #حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمیداشتم، احساس میکردم #جانم به لبم میرسد.
کمرم از #شدت درد بیحس شده و سرم به قدری گیج میرفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم. مثل اینکه #سنگ سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسم به #زحمت بالا می آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست:
"جلوی برادرهات دارم #بهت میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!"
که به سمتش برگشتم و #احساس کردم در منتهای قلبش چیزی برای #دخترش به #لرزه افتاده و شاید میخواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ #خیری نبود که باید به هرچه نوریه و خانواده اش برای پدرم #حکم میکردند، تن میدادم و اول از همه باید از عشق زندگی ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمیگردم که آخرین #شرطش را با نهایت بیرحمی بر سرم کوبید:
"به اون #رافضی هم بگو که برای گرفتن پول پیش خونه، نیاد! من پول #پیش #خونه رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمیکنم! اون #پول هم پیش من میمونه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_دوم عبدالله #افسرده تر از گذشته، کمتر #سری به ما میزد و ابرا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سوم
ساعت از هفت #گذشته بود که بلاخره انتظارم به #سر رسید و مجید وارد خانه شد. برای مراسم امشب دوغِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا #جشن ساده و خودمانیمان چیزی کم نداشته باشد و نمیدانستم که #هدیه سالگرد #ازدواج را در کیفش پنهان کرده و میخواهد در حضور امواج #دریا تقدیمم کند که با این وضعیت نامساعد اقتصادی، اصلاً توقع نداشتم برایم #هدیه_ای خریده باشد.
#نماز مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب #خاطره_انگیز، به میهمانی دامان دریا رفتیم. دیگر نمیتوانستم مثل گذشته #پیاده به ساحل بروم و بخاطر سنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز #بیشتر آزارم میداد، تاکسی گرفتیم و فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به #ساحل را پیاده پیمودیم.
جایی دور از #ازدحام جمعیت، در روشنایی چراغهای #لب_دریا، روی ماسه های نرم و نمناک ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل #شب دریا سپردیم. نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در #خلوت دونفریمان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش میکردیم که شبهای بندر در این هوای #خوش بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید درِ کیفش را باز کرد و همانطور که #بسته کادو پیچ شدهای را از کیفش بیرون می آورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:
"شرمنده الهه جان! #میخواستم اولین سالگرد #ازدواجمون برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد."
سپس در برابر نگاه #منتظر و مشتاقم، بسته را به #دستم داد و با لبخندی لبریز حیا زمزمه کرد: "اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه #هدیه خیلی ناقابله! إن شاءالله جبران میکنم!"
و دلم نیامد بیش از این #شاهد شرمندگی اش باشم که بسته را در آغوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی #برایم خریده، پاسخش را به مهربانی دادم: "مجید! اینجوری نگو! هرچی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!"
میدیدم نگاهش از #اضطراب واکنشم به تپش افتاده که سریعتر #کاغذ کادو را باز کردم تا #خیالش راحت شود که دیدم برایم #چادر بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که لای #پارچه کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم #رقصید تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از #هیجان پُر شده بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم: "وای مجید! خیلی قشنگه!"
باورش نمیشد و #خیال کرد میخواهم دلش را خوش کنم که گوشه ای از #چادر را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا میشوم و با خوشحالی ادامه دادم: "ببین چقدر قشنگه!" و تازه از ترکیب صورت خندانم کنار پارچه #چادری، خاطرش جمع شد و با لبخندی شیرین تأیید کرد: "خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه!"
چادر را روی دستم #مرتب کردم و دوباره داخل کاغذ کادو گذاشتم که با آهنگ دلنشین صدایش زمزمه کرد: "الهه! خیلی #دوستت دارم!" سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان #خلیج_فارس ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریایی اش را تعبیر کرد: "نمیدونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط میدونم بهترین #نعمت زندگی ام تویی!"
و شاید نتوانستم هجوم #بی_پروای احساسش را #تحمل کنم که سر به شوخی گذاشتم: "وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفه ای هستم؟!!!"
و همین شیطنت هم واکنشی #عاشقانه بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش از درخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید: "تحفه؟!!! تو همه #زندگی مَنی الهه! نمیتونم برات #توضیح بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی #هزار بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!"
و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین #عاشقانه حمایتم میکرد و همین چند #جمله کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن #اولین سالگرد ازدواجمان کافی بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سوم ساعت از هفت #گذشته بود که بلاخره انتظارم به #سر رسید و م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهارم
گفتم : "شرط میبندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!" که باز #خندید و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا می آمد، جواب #شرط_بندی ام را داد: "اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط میبندی که به من میره، ولی به خودت میره، #مطمئنم!"
و درست دست روی نقطه ای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه #شکست خورده ام، #چشمانش آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد: "من مطمئنم که #حوریه به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به #دنیا اومد خودت میبینی!"
و ترانه خنده #شیرینش با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل #گم شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار #دغدغه اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و میترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید #شیعه متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته ام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد: "چیزی شده الهه جان؟ حالت #خوب نیس؟"
و درد من چیز دیگری بود و #حیا میکردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید: "میخوای بریم خونه؟" نمیتوانستم درد دلم را پیش محرم #غمهایم رو نکنم و نمیخواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب #زمزمه کردم: "مجید! برای تو مهمه که حوریه #شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش #ایراد میگیری؟"
که بی معطلی #پاسخم را به صداقتی ساده داد: "مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟" همانطور که گوشه #چادر بندری را با سرانگشتان عصبی ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم: "یعنی واقعاً #دلت نمیخواد حوریه شیعه بشه؟"
موهای مشکی اش در دل باد لب #ساحل، میرقصیدند که سرش را #کج کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت: "مگه من تا حالا از تو خواستم #شیعه بشی؟"
درد کمرم شدت گرفته و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای #مذهب دخترم در میان بود. میدانستم همچنانکه من لحظه ای از #اندیشه هدایتش به مذهب #تسنن کوتاه نیامده ام، او هم حتماً هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش داشته و شاید #نجابتش اجازه نمیداده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم: "یعنی هیچ وقت دلت نمیخواست منم مثل خودت #شیعه باشم؟"
سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی #عجیب فرو رفت و دل من بیقرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که #سرش پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد: "نه!" و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه #متحیرم، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. سرش را بالا آورد و با چشمانی که زیر نور چراغهای زرد #حاشیه ساحل، روشنتر از همیشه به نظرم می آمد، پاسخ کوتاهش را تفسیر کرد:
"الهه! روزی که من #عاشق تو شدم و از ته دلم از خدا میخواستم که منو بهت برسونه، میدونستم تو یه #دختر سُنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این #کسی که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! اینجوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیز دیگه #راضی نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!"
جملاتش هرچند #صادقانه بود و عاشقانه، ولی پاسخ #بیتابی دل من نمیشد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری وارد شدم: "ولی مطمئناً حساب من با #حوریه فرق میکنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه #دخترته! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگه ای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، #شیعه و #سُنی نیس و شاید بخوای..."
که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه #حکم داد: "حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_پنجم خود #آسید_احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_ششم
آسید احمد سرش را #پایین انداخته و با سر #انگشتانش با تار و پود #فرش بازی میکرد و میدیدم جگر #مامان_خدیجه برایم #آتش گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند.
چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از #نگرانی حالم پَر پَر میزد که #آسید_احمد هم تپشهای قلب عاشقش را #حس کرد و با لبخندی پُر مهر و محبت، دلداریش داد: "نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینب سادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!"
هنوز #دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای #لرزانم را از زیر #چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان #بیصدا گریه میکردم و دیگر #نفسهایم به شماره افتاده بود که صدا زد: "زینب سادات! مادر یه #لیوان آب بیار!"
و زینب سادات مثل اینکه تا آن لحظه #جرأت نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت #آشپزخانه رفت و برایم لیوانی #آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و #اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود.
اصرار میکرد تا ذره ای #آب بخورم و من فقط میخواستم #خودم به همه چیز #اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به #چشم آسید احمد نیفتد و اشک #چشمم بند نمی آمد که میان
گریه های مظلومانه ام با صدایی #لرزان شروع کردم: "من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونواده ام همه #اهل_سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود..."
و نمیتوانستم بی مقدمه بگویم چه بر سرِ پدر #اهل_سنتم آمد که به یک #وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی #عقب_تر رفتم: "ولی مجید شیعه اس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای #خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم #ازدواج کردیم و تو همون طبقه #زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود..."
و همه چیز از جایی #خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی #لبریز حسرت ادامه دادم:
"تا اینکه بابام با چند تا #تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت #اصالتاً عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا #زندگی میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد..." و پای #نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که #آهی کشیدم و ناله زدم:
"به یکی دو ماه نکشید که مادرم #سرطان گرفت و مُرد... بعد سه ماه بابام با یه دختر #نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا #وهابیان. از اون روز #مصیبت ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس!"
که بلاخره سرم را #بالا آوردم و به پاس صبوریهای #سختش در برابر #نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و #مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: "مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی #عذاب کشید! بابا از عشق نوریه #کور و #کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه #وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
سلما همتیان دختری که ثابت کرد با #چادر هم میتوان به اوج موفقیت رسید و قهرمان شد :)
دختری که پرچم کشورش رو با نجابتش بالا برد✌🏻
🗣zRa☆ 🇮🇷
#حجاب
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊