eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_ششم عبدالله در #چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشا
💠 | با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظه ای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه می دید، به سقف اتاق که حالا آسمان من شده بود، نگاه میکردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا میزد که حضورش را در برابرم احساس میکردم و می دانستم که به درد دلم گوش میکند. نمیدانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از بی منتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری در خانه مان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش باشد! آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است! ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین میداد. جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درِ گوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمه ای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد. نگاهها به سمت چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: "چی شده؟" عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد: "آقا مجیده میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده." که مادر با ناراحتی سؤال کرد: "اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟" عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید: "خُب کنم؟" مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد: "بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو!" عبدالله که تازه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهره ام انداختم. صورتم از شدت های ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمان کرده ام، به سرخی میزد. دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چاره ای نداشتم و باید با همین صورت به اتاق باز میگشتم.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_هفتم برای اولین بار از چشمان #خسته مجید میخواندم دیگر
💠 | به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان را روی گذاشتم و پرسیدم: "چه نمازی میخوندی؟«" و او همچنانکه سرش پایین بود، جواب داد: "هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا میخونم." سپس لبخندی زد و ادامه داد: "خدا رحمت کنه رو! همیشه بهم میگفت هر زمان وقت داشتی برای خودت بخون. بهش میگفتم عزیز من همه نمازام رو میخونم و نماز قضا ندارم. میگفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. میگفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون." که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم: "مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته، مگه نه؟" حالا با همین خطری که بالای سر مادرم میچرخید، حال او را بهتر حس میکردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بی آنکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه پایین انداخت و همین سؤال دردناک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی و دیگری نوتر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای اذان صبح بلند شد و از آغاز روزهای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد. نماز صبح را با دلی خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه میشد که صدای فریادهای عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا میزد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله ام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای به من برساند، خودم را از جا کندم و با پایی که میلنگید، از پله ها شدم. بیتوجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم میکرد و به دنبالم ، خودم را به طبقه پایین رساندم. پدر میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کَنده شد و جیغهای مصیبتزده ام فضای خانه را . مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی میزد، به زمین افتاده و پیش پاهای بیرنگش زار میزدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با مردانه اش هرچه میکرد نمیتوانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد: "الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! لب آینه اس." و فریاد بعدی را با محبت بر سر من کشید: "چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!" نمیدانم چقدر در آن حال بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه مادر، خستگی مسافرت فشرده و بی نتیجه به تهران، بیخوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردن صبح به افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظه ای قطع نشود. دست سرد و ناامیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه ای از چشمانم محو نمیشد، غصه های بی پایانم را پیش چشمان زار میزدم و او همچون همیشه پا به پای غمواره هایم می آمد و لحظه ای نگاهش را از نگاهم جدا نمیکرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان را به خوابی عمیق فرو بُرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پانزدهم پرستار به سینی غذای #بیمارستان که هنوز دست نخورده روی
💠 | در پیش چشمانش که به غمهایم پلکی هم نمیزد، با اضطرابی که به افتاده بود، پرسیدم: "مجید! میخوای چی کار کنی؟ بابا میگفت وهابیه." صورت سرشار از آرامشش به ملیح گشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشوره ام را داد: "خُب باشه!" و با چشمانی که از به راهش همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد و با لحنی ادامه داد: "الهه جان! من تا آخر ، هم پای اعتقادم، هم پای تو و زندگیمون میمونم! حالا هرکی هرچی میخواد بگه!" که دلم لرزید و با پرسیدم: "مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی میگفت به قول داده که با هیچ شیعه ای نداشته باشه؟" دیدم که انتهای چشمانش هنوز از سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز نیامد جام ناراحتی اش را در من پیمانه کند که به خندید و گفت: "الهه جان! تو نگران من نباش! سعی میکنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه!" و من بی درنگ پرسیدم: "خب با این لباس میخوای چی کار کنی؟ اون وقتی ببینه تو لباس مشکی میپوشی، میفهمه که هستی و اگه به بابا چیزی بگه، بابا آشوب به پا میکنه!" سرش را پایین انداخت و همانطور که به پیراهن نگاه میکرد، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس سرش را بالا آورد و با لبخندی ، کلام مبهمش را تعبیر کرد: "هیچ وقت فکر نمیکردم پیرهن مشکیِ عزای امام حسین (ع) انقدر داشته باشه که یه حتی چشم دیدنش هم باشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_نهم شبیه یک جنازه روی تخت #بیمارستان افتاده بودم و اش
💠 | بلاخره شماره را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای تکرار کردم که آن هم نتیجه ای نداد و لیلا خانم با جواب داد: "گوشی اش خاموشه." از تصور اینکه دیگر پاسخ تلفنهایش را نخواهد داد و من دیگر صدای را نمیشنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از دوری اش شعله کشیدم: "تو رو خدا رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه ات، رو پیدا کن!" میدانستم خورده، شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم: "شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا کنید! فقط به من بگید ، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم..." گلویم از هجوم پُر شده و صدایم به سختی بالا می آمد و همچنان میان دریای دست و پا میزدم: "خدایا! فقط زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!" لیلا خانم شانه هایم را گرفته و مدام دلداری ام میداد و کار من از گذشته بود که در یک لحظه همسر و را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از فریاد میکشید. از این همه ، چشمان لیلا خانم و هم از اشک پُر شده و که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل پیشنهاد داد: "شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از داشته باشن." و از درد دل من بودند که پس از مرگ چه غریبانه به گرداب افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بی کسی را به روی خودم بیاورم که بی آنکه بزنم، تنها با صدای بلند میکردم. بلاخره آنقدر کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: "سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید شدم من همسایه هستم..." و نمی دانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: "ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره داره، الان تو بیمارستانه..." و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با توضیح داد: "نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط دادم." و دیگر نکرد از حال من و نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس را داد و ارتباط را کرد. من که تا آن لحظه مقابل را گرفته بودم تا ناله گریه هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم میزدم تا سرانجام از مُسکّنها و آرامبخش هایی که پشت سر هم در سرُم میریختند، خوابم بُرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊