eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_نهم 💔از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و
✍️ 💔گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم : «چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد : «بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم : «دیدم دستش شده!» 😭و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد : «الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 🍃دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. ✔️تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💔دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. 😓زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به ‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 🔹دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 😭با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم : «عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» 🍃دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم : «عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» ▪️دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 😔بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. 🌷عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. 🕊پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 😞بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. ✔️هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱💔🌱💔🌱 💔🥀 🌱 (۳۲) ☀️صبح، صبحانه را خورده نخورده دختر بزرگم لباسش را پوشید که برود. پرسیدم: «کجا؟» گفت پسرش زنگ زده و گفته یکی از دوست‌های صمیمی شهید شده. 😭دلم هری ریخت پایین و سراغ اصغر را گرفتم. کمی مکث کرد و گفت: «انگار اصغر هم کنارش بوده و شده.» 🍃خانه دور سرم چرخید. می‌دانستم اصغر زخمی نشده و اگر اتفاقی برایش افتاده باشد فقط است. 😞آخر، بعد از این همه سال زحمت و خستگی، چیزی جز شهادت نباید سهمش می‌شد... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_هفتم گوش کشیدم تا ببینم چه #خبر شده که صدای عبدالله را
💠 | من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار صدای مجیدم، بوقهای آزاد را که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید: "عبدالله! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟" از حرارت محبت کلامش، یخ زده ام تَرک خورد و با شکسته جواب دادم: "سلام مجید..." و چه حالی شد وقتی فهمید الهه اش پشت است که شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید: "الهه جان! حالت خوبه؟" و من با همه که به جانم چنگ انداخته بود، باز دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم: "من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟" که آرام نشد و به جای من، باز پرسید: "الهه جان! به من راست بگو! الان چطوری؟" چقدر دلم میخواست کنارم بود تا سنگین غمهایم را پیش چشمان زیبا و نگاه زار بزنم که نمیشد و نمیخواستم گلایه های من هم به زخمهایش اضافه کند که به کلامی شیرین جواب دلشوره هایش را دادم: "من خوبم عزیزم! الان که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم! تو چطوری؟" و باز هم باور نکرد که صدای خیسش در گوشم نشست و آهسته کرد: "الهه جان! ، خیلی اذیتت کردم، برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمیدیدم که انقدر عذاب کشیدی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هجدهم با نگاه #مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال م
💠 | تمام توانم را کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی ، تصویر خودم را نشانم داد: "با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی..." و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، سالخورده ای وارد اتاق شد و همین که دید ، با ترشرویی کرد: "چند ساعته چیزی نخوردی؟" مجید مقابل پایش از روی صندلی شد و من از چشمان دلواپسش میترسیدم کنم چه جنایتی کرده ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم: "از دیروز" و پرستار همان طور که مایع درون سرُم را میکرد، با عصبی پاسخم را داد: "اگه میخوای بچه ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت میکنی؟ برو از بین ببرش!" مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد تا همچنان توبیخم کند: "آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که کردی! هنوزم فشارت پایینه!"  سپس به سمت چرخید و با لحن توبیخش کرد: "چه شوهری هستی که زن باردارت بیست و چهار ساعت کشیده؟ مگه نمیخوای بچه ات سالم به بیاد؟" و تا دستگاه را جمع میکرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد: "حاشا به !" و به نظرم به همان یک نظر، دهان و صورت کبودم را دیده بود که دیگر خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به مجید گذاشت: "این صورت هم تو براش درست کردی؟ هر فشاری که بهش وارد میکنی چه اثری رو میذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی بزنی، اول به بچه ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند میکنی، اول بچه ات رو کتک میزنی، بعد زنت رو!" و لابد به قدری دلش به حالم بود که تا از اتاق بیرون میرفت، همچنان غُر میزد: "من نمیدونم اینا برای چی بچه دار میشن؟ اینا هنوز بچه ان! اول زن شون رو میزنن، بعد میارنش !" با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سنگین ناراحتی بالا می آمد، سؤال کرد: "الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟" نگاهم را از برداشتم و همانطور که باسرانگشتم با گوشه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: "چرا بهش تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟" که مردانه نگاهم کرد و پاسخ داد: "مگه دروغ میگفت؟ راست میگه! اگه داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!" که باز صدای کفش پاشنه ، حرفش را تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت وارد اتاق شد و با نگاهی به سرُم خالی ام، لبخندی زد و پرسید: "بهتری؟" که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، داد: "خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، هم سرده!" دکتر با صورت به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سر توضیح داد: "شنیدم خانمتون بیست وچهار چیزی نخورده، خُب طبیعیه که باشه! حالا ما بهشون یه سرُم زدیم، ولی باید خودتون هم تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!" سپس صدایش را کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: "ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچه ات مثل سم میمونه! پس سعی کن باشی! رژیم غذایی ات هم به دقت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد." که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سرُم را باز کرد. دکتر داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست داد و با گفتن "شما میتونید برید." از اتاق رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_دوم مجید کلافه شد و با #حالتی عصبی پاسخ این همه #مصل
💠 | روی تشک نیم خیز شدم و با چشمان پُر از هول و اطرافم را نگاه میکردم و نمیدانستم چه خبر شده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست. چند بار صدایش کردم ولی به جای جواب مجید، مردان غریبه ای را میشنیدم و نمیفهمیدم چه میگویند. قلبم از ، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا میزدم و هیچ جوابی نمیشنیدم. بدن از ترسم را از روی تشک کَندم و با قدمهایی که پیش رفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم. در این خانه و در تاریکی شب، نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و میان اتاق خشکم زده بود که صدای فریاد مجید، را از جا کَند. بی اختیار به سمت صدای دویدم که به همه جا روشن شد و خودم را میان عده ای مرد دیدم. همه با پیراهنهای عربی و شمشیر بلندی که در دستشان ، دورم حلقه زده و به زارم قهقهه میزدند. از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده و تن و بدنم میلرزید که دیدم پدر دستهای مجید را از پشت گرفته و برادر با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است. دیگر در سراپای یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به بود که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز به پیراهن خونی اش نرسیده بود که کسی آنچنان با به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم. وحشتزده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان میزند. هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کار دیگری از دستم بر نمی آمد که فقط از جیغ میکشیدم: "مجید! به دادم برس! مجید... بچه ام..." و پیش از آنکه دادخواهی ام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل ، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان به جانم زد که همه وجودم از درد گرفت و ضجه ای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نوزدهم دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد
💠 | از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم: "باشه عزیزم! ما إن شاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه میکنیم که شما تا خونه رو آماده کنید!" صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از و غم موج میزد، حالا به ساحل آرامش و رسیده و دیگر روی پایش نمیشد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد: "امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه میکنید یه جایی رو پیدا کنید؟" و نمیدانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم: "خدا بزرگه حاج ! إن شاءالله ما این خونه رو تحویل شما میدیم!" و نگران دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد: "حاجی که فسخ قرارداد داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هرچی داشتیم برای این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو کن که از حاجی جریمه نگیره!" و من بابت کاری که برای میکردم، دیگر نمیخواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم: "این چه حرفیه خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی میکنیم. راحت باشه!" و خدا میداند که از این کار خیر، دل من بیش از قلب خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از ته دلش این مادر و دختر شده بود که حبیبه برایم دعا کرد: "إن شاءالله هرچی از خدا میخوای، بهت بده! إن شاءالله به حق همین (ع) عاقبتت رو ختم به خیر کنه!" و تا وقتی از در بیرون ،همچنان برایم میکرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و شاد شد که همه را به نیت سلامتی به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیت الکرسی میخواندم تا دلش راضی شود. با نگاهم تک تک را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه بودیم، بررسی میکردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینه ای که برای کرده بودیم، به کلی از بین میرفت و نگران پایه های و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی شوند و باز نمیخواستم فریب وسوسه های را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند. میدانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و ، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت را برایم کرده بود، چقدر سخت و پردردسر است ولی همه را به خاطر به جان خریدم تا دل بنده ای از بندگانش را شاد کنم و داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. نگران برخورد هم بودم و حدس میزدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی میشود، ولی من با معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به آورد، دل مجید را هم نرم کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_نهم شبیه یک جنازه روی تخت #بیمارستان افتاده بودم و اش
💠 | بلاخره شماره را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای تکرار کردم که آن هم نتیجه ای نداد و لیلا خانم با جواب داد: "گوشی اش خاموشه." از تصور اینکه دیگر پاسخ تلفنهایش را نخواهد داد و من دیگر صدای را نمیشنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از دوری اش شعله کشیدم: "تو رو خدا رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه ات، رو پیدا کن!" میدانستم خورده، شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم: "شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا کنید! فقط به من بگید ، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم..." گلویم از هجوم پُر شده و صدایم به سختی بالا می آمد و همچنان میان دریای دست و پا میزدم: "خدایا! فقط زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!" لیلا خانم شانه هایم را گرفته و مدام دلداری ام میداد و کار من از گذشته بود که در یک لحظه همسر و را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از فریاد میکشید. از این همه ، چشمان لیلا خانم و هم از اشک پُر شده و که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل پیشنهاد داد: "شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از داشته باشن." و از درد دل من بودند که پس از مرگ چه غریبانه به گرداب افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بی کسی را به روی خودم بیاورم که بی آنکه بزنم، تنها با صدای بلند میکردم. بلاخره آنقدر کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: "سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید شدم من همسایه هستم..." و نمی دانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: "ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره داره، الان تو بیمارستانه..." و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با توضیح داد: "نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط دادم." و دیگر نکرد از حال من و نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس را داد و ارتباط را کرد. من که تا آن لحظه مقابل را گرفته بودم تا ناله گریه هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم میزدم تا سرانجام از مُسکّنها و آرامبخش هایی که پشت سر هم در سرُم میریختند، خوابم بُرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_ام بلاخره شماره #مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صد
💠 | نمیدانم چقدر در آن عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم کرده و مژه هایم به هم چسبیده بودند و به توانستم چشمانم را باز کنم. احساس میکردم روی نگاهم پرده ای از گرد و افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم. هنوز دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر آمده، ولی بی اختیار از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: "مجید... مجید زنده اس؟" که دستی روی نشست و صدایی شنیدم: "الهه..." سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه ، صورت غمزده و از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: "از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟" از هر دو ، قطرات اشک روی جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: "آره الهه جان! کردم، تو یه بیمارستان بستری شده." و من باور نمیکردم که با گریه ای که شده بود، باز پرسیدم: "حالش خوبه؟" و ظاهراً خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "آره..." سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: "فقط دست و پهلوش شده." و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر "الحمدالله!" تکانی خورد و قطره اشکی به سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست. برای اولین بار پس از رفتن ، لبخندی زدم و خودم هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم: "باهاش حرف زدی؟" و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل سؤال کردم: "میدونه من اینجوری شدم؟" سرش را به نشانه تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد: "من وقتی رفتم اونجا، بود. نتونستم باهاش حرف بزنم." که باز بند دلم شد و پرسیدم: "چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟" دستم را میان انگشتانش گرفت و با پاسخ داد: "گفتم که حالش خوبه، نباش!" و دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره کرد: "نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه اش زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊