❤️🍃
نمای هوایی از بینالحرمین در روز📸
امام صادق (ع) میفرمایند:
به راستى که خدا کربلا را حرم امن و با برکت قرار داد پیش از آنکه مکه را حرم قرار دهد.
کامل الزیارات، ص ۲۶۷📚
عکس از: قاسم العمیدی📸
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿
ما قبل از جنگ سوریه برای زیارت به آنجا رفته بودیم و آن زمان اصغر به من گفته بود که علاقه دارد روزی توفیق خدمت به حضرت زینب سلاماللهعلیها را پیدا کند و در سوریه بماند. به همین دلیل با آغاز بحران در سوریه، اصغر کارهای اعزامش را پیگیری کرد تا به خواسته قلبیاش برسد.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_بانو_ایمانی_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
2.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
ردم نکن به ولله
جز تو کسی ندارم...
✋ #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_هشتم افراد دور و برم را نمیشناختم و فقط #جیغ میکشیدم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_نهم
شبیه یک جنازه روی تخت #بیمارستان افتاده بودم و اشک چشمم #خشک نمیشد. بعد از حدود #هشت ماه چشم انتظاری، #عزیز_دلم با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمی آمد، از من جدا شده بود. حسرت لمس گونه هایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریه هایش را بشنوم یا تصویر #رؤیایی لبخندش را ببینم.
بلاخره صورت #زیبایش را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمیزد. حالا به همین یک نظر، بیشتر #عاشقش شده و قلبم برایش #بیقراری میکرد که همه وجودم از داغ از #دست دادنش آتش گرفته بود.
هرچه میکردند و هر چقدر دلداری ام میدادند، #آرام نمیشدم که صدای #گریه_هایم اتاق را پُر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه میزدم: "به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون میخورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد میزد..."
و باز نفسم از شدت #گریه به شماره می افتاد و دوباره ضجه میزدم که هنوز از #مجیدم بیخبر بودم. هنوز نمیدانستم چه بلایی به سرِ #مجیدم آمده و نمیخواستم باور کنم او هم #رهایم کرده که گاهی به یاد #حوریه ضجه میزدم و گاهی نام #مجیدم را جیغ میکشیدم و هیچ کس نمیتوانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و #حوریه نمیشد.
آنقدر #بیتابی مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هرکس به #طریقی به دنبالش بود. حالا لیلا خانم، مادر #علی هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از #مجید نداشت. خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد #اتاق شد و رو به من کرد: "من الان داشتم با یکی از همسایه ها صحبت میکردم. میگفت کسی شوهرت رو ندیده.« و بلافاصله رو به لیلا خانم کرد: "علی کجا آقا مجید رو دیده؟"
و لیلا خانم هنوز #شک داشت که با صدایی آهسته جواب داد: "نمیدونم، میگفت چند تا #خیابون پایینتر.." و کمی به حال #خودم آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد: "الهه خانم! شماره آقا #مجید رو میتونی بدی بهش زنگ بزنیم؟ شاید اصلاً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه #اشتباه گرفته!"
و چطور میتوانست #اشتباه کرده باشد که با زبان کودکانه اش پیکر غرق به خون #مجید را برایم توصیف کرد و از هول همین #خبر بود که من گرانبهاترین دارایی زندگی ام را به پای مصیبت مجید #فدا کردم و حوریه را با دستان خودم از دست دادم که باز از #داغ دختر نازنین و همسر عزیزم، #طاقتم طاق شد که با هر دو دستم ملحفه تخت را چنگ میزدم و گاهی به یاد حوریه و گاهی به نام مجید، ضجه میزدم.
لیلا خانم همچنانکه به #صورتم دست میکشید، باز اصرار کرد: "الهه خانم! قربونت بشم! #آروم باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش #تماس بگیریم!" نمیتوانستم #تمرکز کنم و شماره #مجید را به خاطر بیاورم که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظه ای از مقابل #چشمانم کنار نمیرفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم #جان میگرفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_نهم شبیه یک جنازه روی تخت #بیمارستان افتاده بودم و اش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_ام
بلاخره شماره #مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای #ضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجه ای نداد و لیلا خانم با #ناامیدی جواب داد: "گوشی اش خاموشه."
از تصور اینکه #مجید دیگر پاسخ تلفنهایش را نخواهد داد و من دیگر صدای #مهربانش را نمیشنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از #آتش دوری اش شعله کشیدم: "تو رو خدا #مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه ات، #مجید رو پیدا کن!"
میدانستم #چاقو خورده، #زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر #زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم: "شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا #پیداش کنید! فقط به من بگید #زنده_اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم..."
گلویم از هجوم #گریه پُر شده و صدایم به سختی بالا می آمد و همچنان میان دریای #اشک دست و پا میزدم: "خدایا! فقط #مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!" لیلا خانم شانه هایم را گرفته و مدام دلداری ام میداد و کار من از #دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و #دخترم را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از #درد فریاد میکشید.
از این همه #بیقراری_ام، چشمان لیلا خانم و #پرستار هم از اشک پُر شده و #خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل #نگرانی پیشنهاد داد: "شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون #تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا #نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از #شوهرت #خبر داشته باشن."
و از درد دل من #بیخبر بودند که پس از مرگ #مادرم چه غریبانه به گرداب #بی_کسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بی کسی را به روی خودم بیاورم که بی آنکه #حرفی بزنم، تنها با صدای بلند #گریه میکردم.
بلاخره آنقدر #اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به #خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: "سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید #مزاحم شدم من همسایه #خواهرتون هستم..."
و نمی دانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: "ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره #کسالت داره، الان تو بیمارستانه..." و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با #دستپاچگی توضیح داد: "نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط #خبر دادم." و دیگر #جرأت نکرد از حال من و #سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس #بیمارستان را داد و ارتباط را #قطع کرد.
من که تا آن لحظه مقابل #دهانم را گرفته بودم تا ناله گریه هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر #عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم #ضجه میزدم تا سرانجام از #قدرت مُسکّنها و آرامبخش هایی که پشت سر هم در سرُم میریختند، خوابم بُرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
@shahid_hajasghar_pashapoorpooyanfaremamreza.babolharam.net.mp3
زمان:
حجم:
6.24M
🏴 روضه #شهادت_امام_رضا (عليه السلام)
🎙 محمد حسین پویانفر
#همه_خادم_الرضاییم🍃
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🥀
🖤🍃
بارش رحمت الهی در کربلا 📸
عطشان و با دهان ترک خورده ات بخوان:
" از آب هم مضایقه کردند کوفیان "
سید مهدی وزیری🖌
عکس از: قاسم العمیدی📸
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
◾️توی روضههای امام حسن و امام رضا علیهم السلام از بچگی شنیده بودیم که میگفتند پارههای جگرشان توی تشت می آمد و عزیزانشان می دیدند. من وقتی وارد اتاق شدم، این صحنه را دیدم. تخت همسرم پر بود از تکههایی از جگر. حالشان بد شده بود. داشتم با چشمم میدیدم که ایشان روی تخت افتاده اما باز هم ذهنم اجازه نمیداد قبول کنم که زندگیشان تمام شده...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
😢 پارههای جگر حاج محمد پورهنگ فقط چند روز بعد از این عکس، باعث شهادتش شد...
💔روضه هایی که بعد از ۱۴۰۰ سال دوباره زنده شد... و مسموم کردن محمد ما را...
🏴 نشر مجدد به بهانه شهادت محبوب حاج محمد و ما، #امام_رضا (ع)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🥀🕊
@shahid_hajasghar_pashapoorروضه.mp3
زمان:
حجم:
44.29M
اللهم صل علی علی ابن موسی الرضا...
🏴 #روضه/ خیلی سوزناک حتما گوش کنید
⚫️ #شهادت_امام_رضا(ع)
🥀 تقدیم به شهید مسموم زهر جفا، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🥀
2.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 آنچه می خواهد دل تنگت بگو...
🌿یاد کنیم شهدای گلگون کفن رو بخصوص حاج محمد و حاج اصغر و خادم الرضا حاج قاسم عزیز رو...
#شهادت
#امام_رضا(ع)
#همه_خادم_الرضاییم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🥀