شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_ششم از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هفتم
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز #نگاه گرم و صدای دلنشین همسر #عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه #لیموشیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک #ذغال اخته هم به رویم #چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم.
لحظه های بودن در کنار وجود #مهربانش، به قدری شیرین و #دل_انگیز بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور #دلنشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب #لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت #امام_رضا (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد.
به یاد #نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب #تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس #عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز #غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟"
از آهنگ #غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ #مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم #تعجب کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که #نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به #بابا سر بزنیم."
از چشمانش میخواندم که این رفتن #خوشایندش نیست و باز دلش نیامد #دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را #پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه #رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..."
و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای #ضعیفی ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی #پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل #سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، #ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه #چشمان بی ریایش که از غم غربت و داغ #غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجیدجان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟"
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با #سکوت صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت #میدونی اگه #نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار #سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!"
و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با #قاطعیت جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!"
نمیخواستم در این وضعیت از نظر #اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به #خیر بگذرد که با نگاه #درمانده_ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر #لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش اگه #نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!"
و مردمک #چشمم زیر فشار غصه به #لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و #عاشقانه پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی #بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من #طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!"
و باز حرمت #عزای امامش را #نشکست که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه #نارضایتی، تا خانه #پدر همراهی ام کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_هشتم گوشی را از این #دست به آن دستم دادم و در پاسخ بیقرا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_نهم
در برابر موج خروشان #خشمش، سکوت کردم تا خودش با #لحنی نرم تر ادامه دهد:
"الهه جان! من تا اونجایی که بتونم یه #کاری میکنم که آب تو دل تو تکون نخوره! الانم میخوام این #ماجرا یه جوری حل شه که تو اذیت نشی! به خدا هر شب تا صبح خوابم نمیبره و فقط دنبال یه راهی میگردم که تو #راضی باشی!
به جون خودت که از همه دنیا برام #عزیزتره، من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! وگرنه یه شب هم این وضع رو تحمل نمیکردم. همون شب اول میرفتم #شکایت میکردم که این آقا اجازه نمیده من برم تو خونه ام و پیش زنم باشم. #فردا صبحش هم دستت رو میگرفتم و میرفتیم یه جای دیگه رو #اجاره میکردیم.
این کارها خیلی راحته، ولی برای من آرامش تو از همه چی #مهمتره! به خدا منم دلم نمیخواد تو رو از خونواده ات جدا کنم. حالا هم تا هر وقت که تو بخوای صبر میکنم تا بابا آروم شه و بلاخره یه راهی #جلوی پام بذاره که تو دوست داشته باشی."
و نمیدانست که پدر جز به صدور #حکم طلاق ما راضی نمیشود و چقدر دلم #میسوخت که اینطور بیخبر از همه جا، منتظر به رحم آمدن دل #پدر مانده است که با پرنده آرزویم به آسمان احساسش پرواز کردم:
"مجید! تو که #حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، چرا یه کاری نمیکنی که دلم شاد شه؟ تو که #میدونی من دلم چی میخواد، چرا خودت رو میزنی به اون راه؟!!!"
در جوابم تنها #نفس بلندی کشید و مثل همیشه با سکوت ساده ای #منتظر شد تا خودم حرف دلم را بزنم: "به خدا انقدر هم #سخت نیس! یه لحظه چشمت رو به روی همه چی ببند! فکر کن از اول تو یه خانواده سُنی به دنیا اومدی! همین!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هجدهم با نگاه #مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_نوزدهم
تمام توانم را #جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی #تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی #درمانده، تصویر خودم را نشانم داد: "با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای #خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی..."
و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، #پرستار سالخورده ای وارد اتاق شد و همین که دید #بیدارم، با ترشرویی #عتاب کرد: "چند ساعته چیزی نخوردی؟" مجید مقابل پایش از روی صندلی #بلند شد و من از چشمان دلواپسش میترسیدم #اعتراف کنم چه جنایتی کرده ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم: "از دیروز"
و پرستار همان طور که مایع درون سرُم را #تنظیم میکرد، با #تمسخری عصبی پاسخم را داد: "اگه میخوای بچه ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت میکنی؟ برو از بین ببرش!"
مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد تا #پرستار همچنان توبیخم کند: "آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی #بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که #غش کردی! هنوزم فشارت پایینه!" سپس به سمت #مجید چرخید و با لحن #تندی توبیخش کرد: "چه شوهری هستی که زن باردارت بیست و چهار ساعت #گشنگی کشیده؟ مگه نمیخوای بچه ات سالم به #دنیا بیاد؟"
و تا دستگاه #فشارخون را جمع میکرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد: "حاشا به #غیرتت!" و به نظرم به همان یک نظر، دهان #زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر #نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به #سرزنش مجید گذاشت:
"این صورت هم تو براش درست کردی؟ #میدونی هر فشاری که بهش وارد میکنی چه اثری رو #جنین میذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی #کتکش بزنی، اول به بچه ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند میکنی، اول بچه ات رو کتک میزنی، بعد زنت رو!"
و لابد به قدری دلش به حالم #سوخته بود که تا از اتاق بیرون میرفت، همچنان غُر میزد: "من نمیدونم اینا برای چی بچه دار میشن؟ اینا هنوز #خودشون بچه ان! اول زن شون رو #کتک میزنن، بعد میارنش #دکتر!"
با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از #سد سنگین ناراحتی بالا می آمد، سؤال کرد: "الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟" نگاهم را از #صورتش برداشتم و همانطور که باسرانگشتم با گوشه #ملحفه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: "چرا بهش #نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟"
که مردانه نگاهم کرد و #قاطعانه پاسخ داد: "مگه دروغ میگفت؟ راست میگه! اگه #غیرت داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون #جهنم نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون #خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!"
که باز صدای کفش پاشنه #بلندی، حرفش را #نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت #جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سرُم خالی ام، لبخندی زد و پرسید: "بهتری؟" که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی #صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، #پاسخ داد: "خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، #دستش هم سرده!"
دکتر با صورت #مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سر #حوصله توضیح داد: "شنیدم خانمتون بیست وچهار #ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که #اینطوری باشه! حالا ما بهشون یه سرُم زدیم، ولی باید خودتون هم #حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!"
سپس صدایش را #آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: "ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین #تأثیر میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچه ات مثل سم میمونه! پس سعی کن #آروم باشی! رژیم غذایی ات هم به دقت #رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد."
که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سرُم را باز کرد. دکتر #نسخه داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست #مجید داد و با گفتن "شما میتونید برید." از اتاق #بیرون رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊