شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجم ظرفهای #شام را شستم و خواستم به سراغ شستن #پرتقالها بروم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_ششم
آیینه و میز مادر را #گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شیشهای عکسش را بوسیده و از #اتاق بیرون آمدم. هرچه #عبدالله اصرار میکرد که خودش کارهای خانه را میکند، باز هم #طاقت نمی آوردم و هر از گاهی به بهانه #نظافت خانه هم که شده، خودم را با خاطرات مادر سرگرم میکردم.
هر چند امروز همه بهانه ام دلتنگی مادر نبود و بیشتر میخواستم از جاذبه میدان #عشق مجید بگریزم که بخاطر شیفت کاری شب پیش، از صبح در #خانه بود و من بیش از این تاب تماشای چشمان تشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزه ای برای ابراز محبت نبود و چه خوب پای #گریزم را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش #بدرقه_ام کرد.
کار اتاق که تمام شد، دیگر #رمقی برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدار کار هم خسته ام کرده و نفسهایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: "الهه! یه لحظه #صبر کن کارِت دارم." و همچنانکه گوشی موبایلش را روی #میز میگذاشت، خبر داد: "بابا بود الان زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه. گفت #بهت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارِت داره."
و در مقابل نگاه #کنجکاوم، ادامه داد: "گفت به ابراهیم و #محمد هم خبر بدم." با دست راستم پشت کمرم را فشار دادم تا قدری #دردش قرار بگیرد و پرسیدم: "نمیدونی چه خبره؟"
لبی پیچ داد و با گفتن "نمیدونم!" به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به #خاطرش رسیده باشد، تأ کید کرد: "راستی بابا گفت حتماً مجید هم بیاد." سپس به چشمانم #دقیق شد و پرسید: "مجید امروز خونه اس؟" و من جواب دادم: "آره، دیشب #شیفت بوده، امروز از صبح خونه اس." و سرگیجه ام به قدری #شدت گرفته بود که نتوانستم بیش از این سرِ پا بایستم و از #اتاق بیرون آمدم. دستم را به نرده #چوبی راه پله گرفته و با قدمهایی کُند بالا میرفتم.
سرگیجه و #تنگی_نفس طوری آزارم میداد که دیگر سردرد و #کمردرد را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری #پریده بود و نفسهایم آنچنان بریده بالا می آمد که #مجید از جایش پرید و نگران به سمتم آمد. دستم را گرفت و #کمکم کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی #زمین نشست و با دلشوره ای که در صدایش پیدا بود، پرسید: "الهه جان! حالت خوب نیس؟"
همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانی ام را فشار میدادم، #زیر_لب گفتم: "سرم... هم خیلی درد میکنه، هم گیج میره!":از شدت سرگیجه، پلکهایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق #کمتر دور سرم بچرخد و شنیدم که #مجید زیر گوشم گفت: الان آماده میشم، بریم دکتر."؛به سختی #چشمانم را گشودم و با صدایی آهسته گفتم: "نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد، گفته ما هم بریم پایین."
چشمانش رنگ #تعجب گرفت و پرسید: "خبری شده؟" باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از #شدت تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، #جواب دادم: "نمی دونم... فقط گفته بریم..." و از تپش نفسهایش #احساس کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد: "خُب الان میریم دکتر، زود بر میگردیم."
از این همه #پریشان خاطری اش که اوج محبتش را نشانم میداد، لبخند #کمرنگی بر صورتم نشست و نمیخواستم بیش از این دلش را #بلرزانم که چشمانم را گشودم و #پاسخ پریشانی اش را به چند کلمه دادم: "حالم خوبه، فقط یه خورده سرم #گیج رفت." ولی دست بردار نبود و با #قاطعیت تکلیف را مشخص کرد: "پس وقتی اومدیم بالا، میریم دکتر."
در برابر سخن مردانه اش نتوانستم #مقاومت کنم و با تکان سر #پیشنهادش را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس #امانم را بریده و امروز که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_ششم از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هفتم
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز #نگاه گرم و صدای دلنشین همسر #عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه #لیموشیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک #ذغال اخته هم به رویم #چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم.
لحظه های بودن در کنار وجود #مهربانش، به قدری شیرین و #دل_انگیز بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور #دلنشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب #لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت #امام_رضا (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد.
به یاد #نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب #تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس #عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز #غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟"
از آهنگ #غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ #مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم #تعجب کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که #نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به #بابا سر بزنیم."
از چشمانش میخواندم که این رفتن #خوشایندش نیست و باز دلش نیامد #دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را #پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه #رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..."
و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای #ضعیفی ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی #پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل #سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، #ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه #چشمان بی ریایش که از غم غربت و داغ #غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجیدجان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟"
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با #سکوت صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت #میدونی اگه #نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار #سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!"
و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با #قاطعیت جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!"
نمیخواستم در این وضعیت از نظر #اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به #خیر بگذرد که با نگاه #درمانده_ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر #لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش اگه #نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!"
و مردمک #چشمم زیر فشار غصه به #لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و #عاشقانه پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی #بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من #طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!"
و باز حرمت #عزای امامش را #نشکست که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه #نارضایتی، تا خانه #پدر همراهی ام کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊