eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجم ظرفهای #شام را شستم و خواستم به سراغ شستن #پرتقالها بروم
💠 | آیینه و میز مادر را کردم و برای چندمین بار قاب شیشهای عکسش را بوسیده و از بیرون آمدم. هرچه اصرار میکرد که خودش کارهای خانه را میکند، باز هم نمی آوردم و هر از گاهی به بهانه خانه هم که شده، خودم را با خاطرات مادر سرگرم میکردم. هر چند امروز همه بهانه ام دلتنگی مادر نبود و بیشتر میخواستم از جاذبه میدان مجید بگریزم که بخاطر شیفت کاری شب پیش، از صبح در بود و من بیش از این تاب تماشای چشمان تشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزه ای برای ابراز محبت نبود و چه خوب پای را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش کرد. کار اتاق که تمام شد، دیگر برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدار کار هم خسته ام کرده و نفسهایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: "الهه! یه لحظه کن کارِت دارم." و همچنانکه گوشی موبایلش را روی میگذاشت، خبر داد: "بابا بود الان زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه. گفت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارِت داره." و در مقابل نگاه ، ادامه داد: "گفت به ابراهیم و هم خبر بدم." با دست راستم پشت کمرم را فشار دادم تا قدری قرار بگیرد و پرسیدم: "نمیدونی چه خبره؟" لبی پیچ داد و با گفتن "نمیدونم!" به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به رسیده باشد، تأ کید کرد: "راستی بابا گفت حتماً مجید هم بیاد." سپس به چشمانم شد و پرسید: "مجید امروز خونه اس؟" و من جواب دادم: "آره، دیشب بوده، امروز از صبح خونه اس." و سرگیجه ام به قدری گرفته بود که نتوانستم بیش از این سرِ پا بایستم و از بیرون آمدم. دستم را به نرده راه پله گرفته و با قدمهایی کُند بالا میرفتم. سرگیجه و طوری آزارم میداد که دیگر سردرد و را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری بود و نفسهایم آنچنان بریده بالا می آمد که از جایش پرید و نگران به سمتم آمد. دستم را گرفت و کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی نشست و با دلشوره ای که در صدایش پیدا بود، پرسید: "الهه جان! حالت خوب نیس؟" همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانی ام را فشار میدادم، گفتم: "سرم... هم خیلی درد میکنه، هم گیج میره!":از شدت سرگیجه، پلکهایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق دور سرم بچرخد و شنیدم که زیر گوشم گفت: الان آماده میشم، بریم دکتر."؛به سختی را گشودم و با صدایی آهسته گفتم: "نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد، گفته ما هم بریم پایین." چشمانش رنگ گرفت و پرسید: "خبری شده؟" باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، دادم: "نمی دونم... فقط گفته بریم..." و از تپش نفسهایش کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد: "خُب الان میریم دکتر، زود بر میگردیم." از این همه خاطری اش که اوج محبتش را نشانم میداد، لبخند بر صورتم نشست و نمیخواستم بیش از این دلش را که چشمانم را گشودم و پریشانی اش را به چند کلمه دادم: "حالم خوبه، فقط یه خورده سرم رفت." ولی دست بردار نبود و با تکلیف را مشخص کرد: "پس وقتی اومدیم بالا، میریم دکتر." در برابر سخن مردانه اش نتوانستم کنم و با تکان سر را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس را بریده و امروز که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_ششم از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم
💠 | نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز گرم و صدای دلنشین همسر در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک اخته هم به رویم میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظه های بودن در کنار وجود ، به قدری شیرین و بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟" از آهنگ صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که اومده، اصلاً نرفتیم به سر بزنیم." از چشمانش میخواندم که این رفتن نیست و باز دلش نیامد را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..." و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی ، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه بی ریایش که از غم غربت و داغ به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجیدجان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟" سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت اگه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!" و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!" نمیخواستم در این وضعیت از نظر بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به بگذرد که با نگاه به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش اگه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!" و مردمک زیر فشار غصه به افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!" و باز حرمت امامش را که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه ، تا خانه همراهی ام کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊