eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
244 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهل_و_هشتم همچنانکه با نوک پایم #ماسه_های لطیف ساحل را به بازی
💠 | (آخر) برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر که نقشی از شاخه های سرخابی در زمینه ملیحش خودنمایی میکرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب می شدم. شب طولانی و به سرد، 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدی من با یک جوان باشد! تعریف و تمجیدهای محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پُرچین و چروک و آفتاب سوخته اش نشانده و به چهره اش مهربانی کم ای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسم های مهم استفاده میکرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را میکشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش خانم و میهمان جدیدی که عمه ی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه" صدایش میکردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گامهایی متین و چشمانی که بیش از همیشه ، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشه ی پُرباری از گلهای رُز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد. موهای مشکی اش را مرتبتر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری و پیراهنی سپید، غرق آب و عرق شرم و حیا شده بود. با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگی اش میداد، گرچه لحظه ای خنده از رویش نمیشد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته شده ای را از زیر چادر مشکی اش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهره ی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود. حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش میداد، آرامشی که میتوانستم در خنکای ، تمام رؤیاهای دست نیافتنی ام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشنتر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف میدرخشید، که حتی در پشت ی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی میکردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهی اش را بی هیچ ترس و تردیدی به من میبخشید و تمام این در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد: "إنشاءالله بشی دخترم!" و صدای صلوات فضای اتاق را پُر کرد. احساس میکردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگِ های در دل باد، به لرزه افتاده و دلم بیتاب شیرین، در قفسه سینه ام پَر پَر میزد. بی آنکه بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، میدرخشید و نجیبانه میخندید! مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی محبت توضیح داد: "الهه خانم! این پارچه یِ چادری رو عزیز خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروس مجید اُورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه!" و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریر را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوت صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان اتاق را پُر کرد. 👈پایان فصل اول👉 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_ششم خودش را روی دو زانو روی #زمین تکان داد و باز مقابل
💠 | سلام مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «سلام الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی نشست و با لبخندی شیرین ادامه داد: «قبول باشه!» هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین جواب دادم: «ممنون!» را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بی‌توجه به جستجویی که در می‌کرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن «بفرمایید!» بسته کادو شده‌ای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند. دستم را از زیر نمازم بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بی‌رنگ، سپاسگزاری‌ام را نشان دادم و او بی‌درنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: «قابل تو رو نداره جان! فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید!» آهنگ صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز می‌کردم، گفتم: «ممنونم!» درون بسته، عطر کوچکی بود. خواستم درِ عطر را باز کنم که پیش دستی کرد و گفت: «نمی‌دونستم از چه بویی میاد... ولی وقتی این عطر رو بو کردم یاد افتادم!» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح حالم را خوش کرده باشد، بلاخره صورتم به خنده‌ای شیرین باز شد و پرسیدم: «برای همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟» از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز به زبان آوردم، چشمانش و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: «تو برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی!» در برابر ابراز رؤیایی‌اش، به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید: «الهه! بخشیدی؟» و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق اعتقاداتم بر می‌آمد، جواب دادم: «مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای کسی که هزار سال پیش شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای اموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون گرفت و از رفتارشون پیروی کرد!» از نگاهش پیدا بود که برای هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمی‌آورد که در عوض لبخندی زد و گفت: «الهه جان! به هر حال منو !» از خط چشمانش می‌خواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت می‌کند، مجالی برای پذیرش حرف‌های من نمی‌گذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از این نمی‌توانستم را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمه‌ای باشد که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس لبخندی پُر مِهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را کردم. با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای که محکم به در می‌کوبید، خلوت عاشقانه‌مان را به هم زد و او را سریعتر از من به پشت در رساند. عبدالله بود که به در می‌کوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب !» نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پله‌ها پایین . ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_هشتم با #سردردی که از حرفها و حرکات #نوریه شدت گرفته بو
💠 | نگاهم محو کوچک و گهواره های نازنینی شده بود که قرار بود تا هفت ماه ، بستر نرم خواب کودک شود که مجید با صدایی مهربان زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! از این میاد؟" و با انگشتش، تخت کوچک و را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم: "این که خیلی دخترونه اس!" و با نگاهی شیطنت آمیز ادامه دادم: "من که میدونم پسره!" هنوز دو ماه تا تشخیص جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی خوش بودیم. در برابر مادرانه ام تسلیم شد و داد: "میخوای صبر کنیم هر وقت شد بعد تخت و کمد بگیریم؟" و من با یک پلک زدن، پیشنهادش را پذیرفتم که این روزها شیرینمان، گشت و گذار در مغازه های لوازم و تماشای انواع کالسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختر یا پسر بودن مشخص شود، بی آنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم میزدیم. هر چند در طول یک کوتاه، باید چند بار می ایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار دستفروش سمبوسه یا از مقابل ویترین پُر از مرغ سوخاری نکنیم که بوی روغن و پودر ، حالم را به هم میزد. البته هوای لطیف و اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر را حسابی کرده و در میان جمعیت، مشام جانم را خوش میکرد. نسیم خیس و خوش رایحه این شهر ساحلی، زیر نور زرد چراغهای خیابان و چراغهای کوتاه و بلند مغازه های ، حال و هوای پررنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانه های مردانه و مهربان مجید، زیباترین زندگی ام بود که چشمم به کاسه های تمر و آلوچه افتاد و دلم رفت. مجید که دیگر به بهانه گیریهای کودک پُر نازِمان عادت کرده بود، خندید و با گفتن "چَشم! هم میخریم!" نزدیک مغازه ترشی فروشی به انتظار من ایستاد. روی میز مقابل مغازه، ردیف کاسه های لواشک و و انواع پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بلاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و نبود که به خانه برسیم و در همان شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم ترش را به دهان میگذاشتم. همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بود که برایم یک حرف میزد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد در دلش به راه افتاده تا عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرمتر هم شده و بیش از گذشته آرامش مادرانه ام شده بود. آنچنان در بستر نرم پاک و سپیدمان، پلکهایمان شده و رؤیای دل انگیز را نه در خواب که در بیداری به چشم میدیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی تا خانه را حس نکردیم. در تاریکی و آرام کوچه همچنان قدم میزدیم که وحشیانه اتومبیلی در نور تند و تیز چراغهای زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسه سینه ام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجید به حمایت تن لرزانم نمی آمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشه ای نمیکشید، از هول که با سرعتی سرسام آور از کنارمان گذشته بود، نقش میشدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_هشتم استکانها را با #زینب_سادات میشستم و تمام #حواسم
💠 | و چه کشتی سخنرانی اش را بر موج عشق و این دلهای آماده سیر میداد تا به لنگر و نصیحت، را به ساحل و دوری از برساند که آهسته زمزمه کرد: "بیا از دیگه گناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه نکن! از هر وقت خواستی گناه کنی، فکر کن امام زمان(عج) بابت این گناه تو، از خجالت میکشه! فکر کن آقا باید به خاطر گناه تو کلی کنه تا خدا تو رو ببخشه!" و میدیدم که اکسیر محبت با قلب این چه میکند که به امام خود، دست به دعا بلند کرده و از اعماق قلبشان از درگاه خدا طلب میکردند و میان گریه هایی پُر از ، با عهد می بستند که دیگر دست و را به گناهی آلوده نکنند! حالا میتوانستم باور کنم که اگر اثر این شور و شوق و ابراز عشق و علاقه، همین باشد که قلب انسان را به سوی بکشاند، دیگر بیارزش نخواهد بود که پلی بین و خدایش میشود! آسید احمد با همین حال خوشی که بر فضا حاکم کرده بود، از مردم خواست رو به بنشینند و قرائت دعای کمیل را آغاز کرد که امسال شب بر منطبق شده و به گفته خودش از اعمال هر دو شب، خواندن دعای است که امام علی(ع) به یکی از اصحابش آموخته است. جمعیت با همان حال تضرع و انابه ای که به عشق امام زمان(عج) دلشان را بُرده بود، با نغمه امام علی(ع) هم نفس شده و همه با هم استغفار را زمزمه میکردند. نام این را بسیار شنیده بودم، ولی یکبار هم توفیق خواندنش را پیدا نکرده و امشب میدیدم امام علی(ع) در این مناجات چه عاشقانه هنرنمایی کرده که در پیچ و خم کلمات ، دل من هم به تب و تاب افتاده و با به درگاه خدا گریه میکردم تا مرا هم و چه شب جمعه ای شد آن شب !!! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊