eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهل_و_هشتم همچنانکه با نوک پایم #ماسه_های لطیف ساحل را به بازی
💠 | (آخر) برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر که نقشی از شاخه های سرخابی در زمینه ملیحش خودنمایی میکرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب می شدم. شب طولانی و به سرد، 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدی من با یک جوان باشد! تعریف و تمجیدهای محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پُرچین و چروک و آفتاب سوخته اش نشانده و به چهره اش مهربانی کم ای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسم های مهم استفاده میکرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را میکشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش خانم و میهمان جدیدی که عمه ی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه" صدایش میکردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گامهایی متین و چشمانی که بیش از همیشه ، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشه ی پُرباری از گلهای رُز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد. موهای مشکی اش را مرتبتر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری و پیراهنی سپید، غرق آب و عرق شرم و حیا شده بود. با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگی اش میداد، گرچه لحظه ای خنده از رویش نمیشد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته شده ای را از زیر چادر مشکی اش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهره ی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود. حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش میداد، آرامشی که میتوانستم در خنکای ، تمام رؤیاهای دست نیافتنی ام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشنتر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف میدرخشید، که حتی در پشت ی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی میکردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهی اش را بی هیچ ترس و تردیدی به من میبخشید و تمام این در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد: "إنشاءالله بشی دخترم!" و صدای صلوات فضای اتاق را پُر کرد. احساس میکردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگِ های در دل باد، به لرزه افتاده و دلم بیتاب شیرین، در قفسه سینه ام پَر پَر میزد. بی آنکه بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، میدرخشید و نجیبانه میخندید! مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی محبت توضیح داد: "الهه خانم! این پارچه یِ چادری رو عزیز خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروس مجید اُورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه!" و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریر را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوت صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان اتاق را پُر کرد. 👈پایان فصل اول👉 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_دوم سپس سرم را بالا آوردم و #قاطعانه پرسیدم: «پس تکلیف
💠 | ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن چیزی نمانده بود. باید سریع‌تر دست به کار می‌شدم و کار نیمه را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام می‌کردم. دستانم برای پختن میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر می‌چرخید و خیالم به امید معجزه‌ای که می‌خواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر می‌رفت و همزمان حرف‌هایم را هم آماده می‌کردم. ظرف مایه کیک را در گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجره‌ها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه می‌داد. تا پختن کیک، به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفره‌مان با ورود ظرف پایه‌دار کیک و تنگ شربت تکمیل شد. به نظر صبحانه خوب و بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقه‌های موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیک‌تر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیت‌الکرسی می‌خواندم تا برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدم‌هایش در پیچید. مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمی‌آمد و سنگینی گام‌هایش به وضوح می‌شد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادی‌ام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از را به دنبال می‌کشید، سلام کرد. تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش شود. کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن «خسته مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه کفش‌هایش را در می‌آورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: «ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود...» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند.... به آرامی خندیدم و گفتم: «مجید جان! این یه دو نفره‌اس!» با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: «جشن دو نفره؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست کردم: «بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!» از موج شور و شعفی که در صدایم می‌غلطید، صورتش به تصنعی باز شد و با گام‌هایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی نشست... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊