کاش یک تخریبچی می زد
به #معبر_نفس_ما؛
تخریب می کرد
آنچه #من است و #هوای_نفس...
که گاهی بدجور گیر می کنیم،
میان مینهای القاب و شهرتها...
#تلنگر🍃
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_نهم و چه #هنرمندانه کشتی سخنرانی اش را بر موج عشق و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتادم
ساعت از یازده #شب گذشته بود که مراسم #تمام شد و جز یکی #دو نفر که در حیاط با آسید احمد #صحبت میکردند و خانمی که گوشه اتاق به انتظار مامان #خدیجه ایستاده بود، همه رفتند که مامان خدیجه به سمتم آمد و با مهربانی صدایم کرد: "قربونت برم دخترم! امشب خیلی کمک #حالم بودی! إن شاءالله اجر زحمتت رو از خود آقا بگیری!"
و من هنوز در حضور این آقا #تردید داشتم که #لبخند خُرده های #دستمال کاغذی کمرنگی زدم و با گفتن "ممنونم!" مشغول جمع کردن از روی #فرش شدم که دستم را گرفت و با حالتی #مادرانه مانعم شد:
"نمیخواد #زحمت بکشی مادر جون! خیلی خسته شدی، دیگه برو #استراحت کن! فردا صبح تمیز میکنیم!" و هرچه اصرار کردم تا کمکش کنم، اجازه نداد و تا دمِ درِ خانه خودمان #بدرقه_ام کرد و با صمیمیتی #شیرین همچنان تشکر میکرد که دید مجید با دست چپش جارو برداشته تا حیاط را #تمیز کند که با ناراحتی شوهرش را صدا زد: "حاج آقا!"
و همین که آسید احمد رویش را به سمت #ایوان برگرداند، با دست اشاره کرد تا مانع #مجید شود. آسید احمد با #عجله به سمت مجید رفت و باز سرِ شوخی را باز کرد: "بابا جون #ما هم هستیم! انقدر ثواب جمع کردی دیگه چیزی به بقیه نمیرسه!"
رنگ از صورت #مجید پریده و به نظرم حسابی #خسته شده بود، ولی در برابر آسید احمد با #شیرین زبانی پاسخ داد: "مگه نگفتید منم مثل #پسرتون میمونم؟ پس شما برید استراحت کنید، من حیاط رو تمیز میکنم!"
ولی آسید احمد هم مثل من #نگران حالش شده بود که جارو را از دستش گرفت، اشاره ای به #من کرد و با حاضر جوابی شیطنت آمیزی، #مجید را تسلیم کرد: "ببین #خانمت جلو در منتظره! اگه تا چند لحظه دیگه نری، دیگه راهت نمیده!"
مجید #لبخندی زد و با گفتن "هرچی شما بگید!" خداحافظی کرد و به سمت من آمد که #من هم به مامان #خدیجه شب بخیر گفتم و وارد خانه شدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_نهم با گوشه #چادرم، صورتم را از جای پای اشکهایم #خشک
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود
دلش از قیام #غیرتمندانه مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد و گفت: "شما میتونستی اون شب #هیچی نگی تا زندگی ات حفظ شه! ولی به خاطر #خدا و #اهل_بیت علیهم السلام سکوت نکردی و این همه #مصیبت رو به جون خریدی! حتماً شنیدی که پیامبر(ص) فرمودن بالاترین جهاد، کلمه حقي است که در برابر یک سلطان #ستمگر گفته بشه. پس شما زن و شوهر هم #مجاهدت کردید، هم مهاجرت!"
و دوباره رو به من کرد: "شما هم به حمایت از این #جهاد، زحمت این مهاجرت سخت رو #تحمل کردی! بچه ات هم در راه خدا دادی!" و حقیقتاً به این #جانبازی من و مجید غبطه میخورد که چشمان #پیر و پُر چین و #چروکش از اشک پُر شد و به پای دلدادگیمان حسرت کشید:
"شاید کاری که شما #دو نفر تو این مدت انجام دادید، #من تو این عمر شصت ساله ام #نتونستم انجام بدم! خوش به حالتون!"
حدس میزدم آسیداحمد و مامان #خدیجه به پشتوانه ایمان محکمی که به خدا دارند، مرا مورد #تفقد قرار دهند، اما هرگز تصور نمیکردم در برابر من و #مجید همچون عزیزترین عزیزان خود، اینچنین ابراز عشق و علاقه کرده و با کلماتی به این عظمت، سرگذشت #سختمان را ستایش کنند. چشمان مجید از شادی مؤمنانه ای میدرخشید و #آسید_احمد همچنان با من صحبت میکرد:
"دخترم! این #وهابیت بلای جون اسلام شده! البته نه اینکه #چیز تازه ای باشه، اینا سالهاست کار خودشون رو شروع کردن و به اسم مبارزه با کفر، مسلمون کُشی میکنن، ولی حالا چند #سالیه که برای خودشون دم و #دستگاهی به هم زدن! تا دیروز جبهه النصره و ارتش آزاد تو #سوریه قتل و #غارت میکرد، حال داعش تو عراق سر بلند کرده! تو کشورهای دیگه مثل #افغانستان و پا کستان هم که از قدیم طالبان و القاعده بودن و هستن و هنوزم #جنایت میکنن! شیعه و سُنی هم نمیشناسن! هرکس باهاشون هم #عقیده نباشه، کافره و خونش حلال!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_یکم سپس #دستی به محاسن #انبوه و سپیدش کشید و مثل اینکه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_دوم
لبخند #تلخی زد و رو به #مجید کرد: "این طایفه #وهابی هم که اول به بهانه تجارت و بعد به هوای #وصلت دخترشون با پدرخانمت، به خونواده شما نفوذ کردن یه جرقه از همین آتیش بودن! خُب الحمدالله ایران کشور #مقتدر و امنی هستش، #نمیتونن مثل سوریه و عراق لشگر کشی کنن! برای همین قصد دارن همینجوری تو خونواده ها رخنه کنن تا #مغز مردم رو شستشو بدن!"
سپس #چشمان مهربانش از شادی درخشید و با لحنی #فاتحانه از استقامت ما تقدیر کرد: "ولی شما و #خانمت جانانه #مقاومت کردین! شما هم میتونستید کوتاه بیاید یا حتی فریبشون رو بخورید! ولی شما در عوض #مهاجرت کردید!"
و باز دلش پیش #من بود که دوباره روی سخنش را به سمت من برگرداند: "البته دخترم شما کار #بزرگتری کردی! مجید اگه در برابر اونا وایساد، #شیعه_اس! طبیعیه که از افکار #وهابیت خوشش نیاد! ولی شما در مقام یک اهل سنت، خیلی #بصیرت به خرج دادی که فریب حرفهای اونا رو نخوردی و پشت #شوهرت وایسادی! احسنت!"
سپس چشمانش به غم نشست و با ناراحتی زمزمه کرد: "ولی خُب پدرت..." و دیگر هیچ #نگفت که خودم هم میدانستم پدرم که روزی یک #سُنی معتقد بود، به پای #هوس نوریه، به دین و دنیای خودش چوب حراج زد و به جرم تکفیر #شیعیان و آواره کردن امثال این کارگر بینوا و حتی دختر و #دامادش، آتش جهنم را برای خودش خریده، ولی حالا بیشتر نگران #ابراهیم و محمد بودم که نه از روی عقیده و نه به هوای عشق زنی که به طمع حقوق و سهم الارث نخلستانها، با #وهابیگریهای پدر و برادارن #نوریه همراه شده و میترسیدم که آنها هم از دست بروند که آسیداحمد از مجید سؤال کرد: "پدر و مادر شما چطور؟ باهاشون ارتباط دارید؟"
و دلم برای #چشمان غمگین مجید آتش گرفت که مظلومانه به زیر افتاد و با صدایی که بوی #غم میداد، زمزمه کرد: "پدر و مادرم سال 65 تو بمبارون تهران #شهید شدن." و
آسید #احمد باور کرد که حقیقتاً من و #مجید در این شهر غریب افتاده ایم که نفس بلندی کشید و با گفتن "لاحول و لا قوه الا بالله!" اوج تأثرش را نشان داد و #دلش نیامد دل شکسته مجید را به کلمه ای تسلی ندهد که به #غمخواری قلب صبورش، ادامه داد: "پسرم! اگه تو این دنیا هیچ کس رو نداشته باشی، تا خدا رو داری، تنها نیستی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_یکم من هم میدانستم همه امور #عالم بر اراده #حکیمانه پرو
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_دوم
#مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به #نخلستان رفته و محمد #حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و #امشب هم نمی توانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر #لب زمزمه زد: «آقا مجید! #شرمندم!»
و به قدری #خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را #فشرد و با گفتن «دشمنت #شرمنده!» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی اش را بوسید تا کمتر #خجالت بکشد. نمیدانم چقدر مقابل در خانه معطل شدیم تا بلاخره غليان #احساس مان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند. آسید احمد و خانواده اش در خانه نبودند که یکسر به #اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم.
#محمد از سرگذشت دردناک #من و مجید در این چند ماه #خبر داشت و نمی دانست با چه زبانی از این همه بی وفایی اش #عذرخواهی کند که عطيه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد: «الهه جون! من نمیدونم چقدر دلت از دست ما #شکسته، فقط میدونم ما چوب کاری رو که با #شما کردیم، خوردیم!»
نمی دانستم چه بلایی به سرشان آمده که #گمان
می کنند آتش آه من دامان زندگی شان را #گرفته، ولی می دانستم هرگز لب به #نفرین برادرم باز نکرده ام که #صادقانه شهادت دادم: «قربونت بشم عطيه! به خدا من هیچ وقت بد شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش وزن داداشم، #تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!»
عبدالله در سکوتی #غمگین سرش را #پایین انداخته و کلامی حرف نمی زد که مجید به تسلای دل #محمد، پاسخ داد: «محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تویه #شرایطی بودید که نمی تونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم #شرایط شما رو درک میکردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و #ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!»
ولی محمد میدانست با ما چه کرده که در پاسخ #بزرگواری نجیبانه #مجید، آهی کشید و گفت: «بلاخره منم یه #برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که #فکر نمیکردم چه #بلایی داره سر خواهر پا به ماهم میاد...»
و شاید دلش بیش از همه برای #تلف شدن #طفلم می سوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست: «الهه! به خدا #شرمندم! وقتی #عبدالله خبر آورد این بلا سربچه ات اومده، جیگرم برات #آتیش گرفت! ولی از ترس بابا #جرأت نمیکردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب #خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم میگفت: "بی غیرت! چرا به داد #خواهرت نمی رسی؟ ولی من بازم سر غیرت نیومدم!»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_چهاردهم و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_پانزدهم
ساعت از هفت #بعدازظهر میگذشت و من به قدری #تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی #نمیتوانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه #خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم #کمی بهتر شود تا احیاء #شب بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این #سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید #دیروز که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرماخورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، #تمام استخوانهایم از درد #فریاد میکشید و بدنم در میان تب #میسوخت.
گاهی به #قدری لرز می کردم که زیر #پتو مچاله میشدم و پس از #چند دقیقه در میان آتش تب، گرمیگرفتم. #آبریزش بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای #عطسه_هایم پر شده بود.
#خوشحال بودم که امشب #مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف #روزه داری این روزهای #طولانی هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای #اذان مغرب بلند شد.
هرچه میکردم نمی توانستم #مهیای نماز شوم و می دانستم که تا #دقایقی دیگر #مجید هم به خانه باز می گردد و ناراحت بودم که حتی برای #افطار هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و #تب، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای #دلواپس مجید، چشمان را کمی باز کرد.
پای #تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال #خرابم نشسته بود. به رویش #لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی #مضطرب سؤال کرد: «چی شده الهه و حالت خوب نیس؟»
با دستمالی که به #دستم بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از #شدت گلودرد به سختی #بالا می آمد، پاسخ دادم. «نمی دونم، انگار سرما خوردم...»
با کف دستی #پیشانی_ام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی» و دیگر #منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با #عجله از اتاق بیرون رفت. نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با #چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هرچه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همان طور که چادرم را به سرم می انداخت و با خشمی #عاشقانه توبیخم می کرد، «چرا به من به زنگ نزدی؟ خب به مامان خدیجه خبر می دادی! اول روزه ات رو می خوردی»
و نمی توانستم سرپا بایستم که با دست #چپش مرا گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سست و #سنگینم را به سمت در بکشانم. از در خانه که #خارج شدیم، از همان روی ایوان #صدا بلند کرد: «حاج خانم!»
از لحن #مضطر صدایش، #مامان خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به #من افتاد، بیشتر هول کرد، مجید دیگر #فرصت نداد چیزی بپرسد و #خودش
با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه #حالش خوب نیس. ما میریم دکتر»
#مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و #حرارت بدنم متوجه #حالم شد که بی آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. #مجید کمکم کرد تا از پله های کوتاه پایین بروم که صدای مامان خديجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!»
ظاهرا امشب آسید احمد #ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید #سوئیچ را گرفت و به هر #زحمتی بود مرا از حیاط بیرون برد و سوار ماشین کرد. با دست راستش #فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_اول
ظرفهای صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن #آشپزخانه بودم و چه نسیم #خوش رایحه ای در این صبح #دل_انگیز پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون #خانه میدوید که #روحم را تازه میکرد.
حالا #تعطیلی این روز #جمعه فرصت مغتنمی بود تا 9 آبان ماه سال 1393 را در کنار #همسر نازنینم سپری کنم. دو ماهی میشد که #مجید سلامتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سرِ کارش در #پالایشگاه برگشته بود و با حقوق به نسبت خوبی که #دریافت میکرد، زندگیمان جان تازه ای گرفته بود.
خیلی به آسید #احمد اصرار کردیم تا بابت #زندگی در این خانه، اجاره ای بدهیم و نمیپذیرفت که به قول خودش این خانه #هیچگاه اجاره ای نبوده و دست آخر راضی شد تا هر ماه #مجید هر مبلغی که میتواند برای کمک به نیازمندانی که از #دفتر مسجد قرض میگیرند، اختصاص دهد.
حالا پس از شش ماه زندگی #شاهانه در این خانه بهشتی، نه تنها هزینه ای بابت پول پیش #پرداخت نکرده که حتی بهای اجاره را هم به #دلخواه خودمان صرف امور #خیریه میکردیم و از همه بهتر، #همسایگی با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر #مهربانتر بودند و برای #من که مدتی میشد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که از روزهای #نخست زندگی لذت حضور #پدر و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزی بودند که انگار خدا میخواست هرچه از #دستمان رفته بود، برایمان چند برابر جبران کند.
هر چند هنوز #پریشانیِ جان من به آرامش نرسیده که پس از #چند ماه، همچنان از #پدر و ابراهیم بیخبر بودیم و نمیدانستیم در قطر به چه سرنوشتی #دچار شده اند و بیچاره #لعیا که نمیدانست چه کند و از کجا خبری از #شوهرش بگیرد.
از آتشی که با آمدن #نوریه به جان خانواده ام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و #برادرم بود، آهی کشیدم و از #آشپزخانه خارج شدم که دیدم #مجید روبروی تلویزیون روی مبلی نشسته و چشم به #مراسم عزاداری امام حسین هم دارد.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_اول ظرفهای صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن #آشپزخانه ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_دوم
ششم #محرم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به #خودش گرفته بود که همه حیاط را سیاه پوش کرده و #حتی داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند، ولی به قدری #نجابت به خرج می دادند که از این جمع شیعه، هیچکس از من #نخواست تا در
خانه ام #پرچمی بزنم و خودم هم تمایلی به این کار نداشتم که فلسفه این عزاداری ها همچنان برایم #نامشخص بود.
مجید از اول #محرم پیراهن سیاه به تن کرده، ولی #من هنوز نمی توانستم به مناسبت شهادت امام حسین(ع) در #چهارده قرن پیش، رخت عزا به تن کنم و به مصیبت از دست دادنش، مثل #مجید و بقیه، اشک بریزم که هرچند اهل بیت #پیامبر برایم عزیز و محترم بودند، ولی نمی توانستم در #فراق شان گریه کنم که من هرگز ایشان را ندیده بودم تا حالا از #دوری_شان بی تابی کنم.
#مراسمی که از تلویزیون #پخش می شد، مربوط به #تجمع نوزادان و کودکان شیرخواری بود که همگی به یاد فرزند شیرخوار امام حسین، پیراهن های سبز به #تن کرده و در آغوش مادرانشان به ناز نشسته بودند و همین #صحنه برای من کافی بود تا #داغ دخترم در دلم تازه شده و پرده اشکم دوباره پاره شود.
#چشمان مجید هم از اشک پر شده و نمی دانستم به یاد #مظلومیت کودک امام حسین هم اینچنین دلش آتش گرفته با او هم مثل من هوای #حوریه به سرش زده که دیگر چشم از چشم کودکان برنمی دارد. شاید هم دل هایمان در #آتش یک #حسرت می سوخت که این همه نوزاد در این مجلس دست و پا می زدند و #کودک عزیز ما چه راحت از دست مان رفت.
نمی خواستم خلوت #خالصانه مجید را به هم بزنم که با دست مقابل #دهانم را گرفته بودم تا مبادا صدای نفس های #خیسم را بشنود و همچنان بی صدا گریه می کردم. مجری مراسم از مادران می خواست کودکانشان را روی دست بلند کرده و همچنان برایشان #عزاداری می کرد و این همه #نوزاد نازنین، در برابر نگاه حسرت زده ام چه نازی می کردند که مردمک #چشمانم غرق اشک شده و نفس هایم به شماره افتاده بود.
می ترسیدم که دیگر نتوانم مادر شوم، می ترسیدم
نتوانم بار دیگر باردار شوم و بیش از آن می ترسیدم که نتوانم بارم را به #مقصد رسانده و دوباره کودکم از دستم برود. صورت مجید از جای پای #اشک_هایش پر شده و #قلبش به قدری بی قراری می کرد که دیگر متوجه حال الهه اش نبود.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_ششم گوشه اتاق روی #زمین چمباته زده و سرم را به #دیوار گ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_هفتم
با نوای گرم #مهربان مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و #نگاهش کردم. او هم از صبح به #غمخواری غم هایم کنارم نشسته و به قدری نگران حال #خرابم بود که #پالایشگاه هم نرفته و تنها با آهنگ دلنشين صدایش، دلداری ام میداد: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟»
و من حرفی برای گفتن #نداشتم که دوباره سرم را به #دیوار گذاشتم و در عوض اشک برای ریختن بسیار داشتم و پلک های #پژمرده_ام یاری نمی کرد که چشمانم از حجم غم #سنگین شده و نم پس نمیداد. دستان غریب و غمزده ام را با هر دو دستش گرفته بود و می دانست دیگرتوانی برای درد دل کردن ندارم که خودش شروع کرد: «الهه! #عزیزم! به خدا توکل کن! #آروم باش عزیز دلم!»
حالا من هم درست مثل خودش #یتیم شده و دیگر پدر و #مادری نداشتم که آهی کشیدم و #زمزمه کردم: «مجید، بابام...» و با همه #ظلمی که در حق من و زندگی ام کرده و با آواره کردنم، کودکم را #کشته بود، ولی باز هم پدرم بود که بغضی غریبانه #گلوگیرم شد و در برابر نگاه مهربانش، با صدایی #لرزان ناله زدم: «مجيدا من همین پارسال مامانم مرد، حالا بابام...»
و ای کاش فقط #مرده بود و لااقل #دلم را به فاتحه ای #خوش می کردم که می دانستم به قعر جهنم #سقوط کرده و این طالع #نحسش، بیشتر جگرم را آتش میزد که باز در مرداب #غم فرو رفتم.
حالا باز هم دلم در برابر گردباد شک و تردید به #لرزه افتاده بود که اگر در آن شب های قدر امامزاده #حاجتم روا شده و مادرم شفا گرفته بود، پای نوریه هرگز به خانه ما باز نمیشد و
#شیرازه زندگی مان اینچنین از هم نمیپاشید، هر چند بختک #نحس #وهابیت خیلی بیشتر از اینها به جان پدرم افتاده بود که چند ماه قبل از فوت مادر، دستش را به #شراکتی شوم با برادران #نوریه آلوده کرد.
ای کاش لااقل چشمانم قدری دست و دلبازی می کردند تا کمی #گریه می کردم و جانم قدری سبک می شد که نمیشد و من در بهت #بلایی که به سر پدر و برادرم آمده بود، تنها به خودم می لرزیدم.
مجید پا به پای نفس های #مصیبت_زده ام، #نفس میزد و هرچه می توانست از نگاه نگران ولحن لبریز #محبت، خرجم می کرد، بلکه #قفل قلب سنگ و سنگینم شکسته و بند زبانم باز شود و باز نمی شد.
انگار قرار نبود #طومار غم هایم به پایان برسد که تا می خواستیم در خنکای #لطف و مهربانی اسید احمد و مامان خدیجه، لَختی آرام بگیریم باز طوفان مصیبت از سمتی دیگر بر سر زندگی مان آوار شد و اینبار چه #مصیبت سهمگینی بود که برادرم به عنوان #تروریست بازداشت شده و پدرم در غربت اردوگاه تروریست های تکفیری، با شلیک #مستقیم گلوله به سرش #اعدام شده بود، صحنه هولناکی که حتی از تصورش رعشه بر اندامم می افتاد.
حالا این #خلاء پر از اندوه و #حسرت، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر من و خانواده ام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این #طایفه وهابی به بهانه شراکتی آنچنانی با پدر پر حرص و طمعم، رفاقتی #شیطانی را آغاز کرده و در این مدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده #متاع دنیا تا سوریه کشانده، جان یکی را گرفتند و #بخت با دیگری یار بود که توانست جانش را بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگی اش #متلاشی شد.
حالا می فهمیدم نخلستان و شراکت و #وصلت خانوادگی همه بهانه بوده که وهابیت می خواهد با این #هیبت خوش خط و #خال در میان خانواده ها نفوذ کرده، اموالشان را برای کمک به #تروریستها مصادره کرده و جانشان را به بهای سپر #بلای خودشان به #مسلخ ببرند، همان کاری که با خانواده #من کردند!
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_هشتم ساعتی از #اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه #آسمان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_نهم
با سینی چای قدم به #اتاق گذاشتم و مجید دید #سینی در دستانم می لرزد که از جایش پرید و سینی را از #من گرفت تا کمتر #عذاب بکشم و من در هاله ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان #خدیجه صدایم زد: «الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟»
و ای کاش چیزی نمی پرسید و به رویم نمی آورد که صورتم #بیشتر در سایه ناراحتی #پنهان شد و زیرلب #جواب دادم: «نه، خوبم! چیزی
نیس.» و به قدری #آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی #شنیده بودند و آسید احمد فهمید نمی خواهم حرفی بزنم، که سر #شوخی را با مجید باز کرد: «حتما این مجید یه کاری کرده، #خانمش از دستش دلخوره!»
صورت گرفته مجید به خنده ای #تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با #شیرین زبانی ادامه داد: «عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان #خدیجه رو اذیت میکنم! #بلاخره بخشش از بزرگ تره!» و بعد به آرامی #خندید تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی رسید چه بلایی به #سرم آمده که حتی نمی توانستم در پاسخ خوش زبانی های پدرانه اش، #لبخندی بی رنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن #میوه از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: «دخترم! ما که #غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!»
و خواستم در برابر #تعارفش حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: «آره #باباجون! ما اومدیم به نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد #زحمت بکشی!» ولی خجالت میکشیدم از میهمانان #عزیزم پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی #لبريز محبت، #اصرار کرد تا بنشینم: «دخترم! بیا بشین، کارت دارم!»
نگاه خیره ام به #چشمان متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من #ترسیده بود که آسید احمد #بویی از ماجرا برده باشد که درست همین امشب به خانه مان آمده و انتظارم چندان #طولانی نشد که تا سر جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد:
«ببینید بچه ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تواین شش ماهی که شما قدم رو تخم #چشم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه های خودم می کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خب حتما یه سری کم کاری هایی هم کردم که اِن شاءالله هم خدا ببخشه، هم شما #حلالم کنید!»
نمیدانستم چه می خواهد بگوید که با این همه #تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمه چینی می کند و #فرصت نداد من و مجید زبان به #تشکر باز کنیم که با همان نگاه سربه زیرو لحن مهربانش ادامه داد: «خب پارسال همین موقع پسر و عروسم این جا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا #شما جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.»
مجید مستقیم #نگاهش میکرد و مثل من نمی دانست #خیال مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک #همسرش آمد: «حدود بیست روز تا #اربعین مونده، باید کم کم آماده بشیم!» و من و #مجید همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر این همه #تحير ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: «به لطف خدا و کرم #امام_حسین(ع) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی #اربعین شرکت می کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم #کربلا!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_نهم با سینی چای قدم به #اتاق گذاشتم و مجید دید #سینی در
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_دهم
نگاه مجید از #هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت #خندان مامان #خدیجه بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیره ام را داد: «عزیزم! تویه دختر #سُنی هستی! عزيز مایی، رو سر ما جاداری شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقه ای که به شما داشتیم، #گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم #همسفر بشیم. با ما بیای یا نیای، عزیز دل من می مونی!»
و دیگر هردو ساکت شدند و حالا نوبت من و #مجید بود تا حرفی بزنیم و #من هنوز از بهت #مصیبت پدرم خارج نشده و نمی توانستم بفهمم از #من چه می خواهند که تنها نگاهشان می کردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به #لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: «نمیدونم چی بگم...»
و دلش پیش #همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض #چشمانش را به سوی #من گشود تا ببیند در #دلم چه میگذرد و من #محو دعوت نامه ناخواسته ای شده بودم که امام #حسین که برایم فرستاده و در #جواب جنایات پدرو #برادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فراخوانده بود که پیش از مجید به سمت #حرمش پر زدم و از سر شوق و اشتیاق، به ندای پسر #پیامبر #لبیک گفتم «حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم...»
و دیدم چشمان #مجید پیش پاکبازی عاشقانه ام به زمین افتاد و #پاسخ دل مشتاقم را #مامان خدیجه با روی خوش داد: «همین فردا برید دنبال #گذرنامه هاتون تا إن شاءالله #زودتر آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمیخواد. همه چی اونجا هست.»
و آسید احمد از #تماشای این همه شور و شوق یک دختر اهل
سنت چه حالی شده بود که #نگاهش به #زمین بود و می دیدم به #شکرانه حال خوشم صورت پیرو پر چین و چروکش غرق #شادی شده و در همان حال توضیح داد:
«ما إن شاءالله شنبه صبح، #پونزدهم آذر حرکت می کنیم. به امید #خدا یکشنبه صبح هم می رسیم مرز #شلمچه.» سپس #چشمانش درخشید و با حالی #خوش زمزمه کرد: «اگه خدا بخواد یکشنبه شب می رسیم #نجف، خدمت حضرت علی(ع)!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیستم
از حجم #مصیبت_هایی که در طول یک سال و نیم بر سر خودم و خانواده ام #آوار شده و #مجید همه را در چند جمله پیش چشمانم به خط کرده بود، جانم به #لب رسید و او دلش جای دیگری بود که با نگاه بی قرارش به انتهای جاده، جایی که به #کربلا می رسید، پر کشید و با چه لحن عاشقانه ای زمزمه کرد:
«شاید قرار بود همه این #بدبختیها اتفاق بیفته و اون همه #گریه و زاری شب های امامزاده نمی تونست این #سرنوشت رو عوض کنه! ولی... ولی در عوض اون گریه ها، خدا به ما این سفر رو #هدیه داد! شاید این زیارت #اربعین تو سرنوشت ما نبود و اون #شب تو امامزاده، به خاطر دل شکسته تو، قسمت شد که #من و تو هم #کربلایی بشیم.»
سپس به سمتم صورت چرخاند و با لبخندی لبریز #یقین ادامه داد: «الهه! من احساس میکنم اون #شب تو امامزاده، #خدا برای من و تو اینجوری تقدیر کرد که بعد از همه اون #مصیبت_ها به خونه #آسید_احمد برسیم و حالا تو این راه باشیم! شاید این چیزی بود که تو سرنوشت ما نبود و اون شب به ما عنایت شد!»
که صدای اذان #ظهر از بلندگوهای موکب ها بلند شد و #مجید در سکوتی #عارفانه فرو رفت. هرچند حرف هایی که از #مجید میشنیدم برایم #تازه بودند، اما نمی توانستم انکارشان کنم که #حقیقتا من کجا و کربلا کجا و شاید معجزه ای که برای شفای #مادرم از شب های قدر امامزاده انتظار می کشیدم، بنا بود با یک سال و چند ماه تأخیر در مسیر رسیدن به کربلا محقق شود که حالا من در میان این همه #شیعه عاشق به سمت حرم امام حسین به قدم می زدم، ولی باز هم برایم سخت بود که من در این مدت، #کم مصیبت نکشیده و هنوز هم دلم می خواست که #مادرم زنده می ماند و هرگز پای نوریه به خانه ما باز نمیشد!
از یادآوری #خاطرات تلخ گذشته، قفسه سینه ام از حجم غم #سنگین شده و باز نمی توانستم #گریه کنم که بعد از شنیدن اخبار هولناک سرنوشت #پدر و برادرم، اشک #چشمانم هم خشک شده و شاید اقامه نماز، فرصت خوبی برای آرامش قلب #بی_قرارم بود.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊