شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_سوم به قدر یک نفس به #انتظار پاسخ من ساکت شد و بعد با #ا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_چهارم
شنیدن همین چند #کلمه کافی بود تا مجلس بحث و #درس برایم به مجلس عزا #تبدیل شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان #شیعه نجوا نکرده و دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش چشمانم #مادرم را از دست داده بودم.
دوباره سینه ام از #مصیبت مادر سنگین شد و آنچنان #دلم به درد آمد که باز کینه کهنه #قلبم از زیر خا کستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته #ناله زدم: "آره خیلی خوب #جواب میده..."
مجید همانطور که سرش را به دیوار #بالکن تکیه داده بود، #صورتش را به سمتم چرخاند که #هنوز متوجه منظورم نشده بود و من در برابر #نگاه منتظرش تیر #خلاصم را زدم: "الان چهار پنج ماهه که #جواب من و تو رو دادن، الان چهار #پنج ماهه که مامانم #شفا گرفته..."
و پیش از آنکه #قلب پلکهایش از نیشی که به #جانش زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا #مغز استخوان خودم آتش گرفت و آنچنان #زبانه کشید که خنکای این شب #زمستانی هم نمیتوانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم میپیچید، به سمت #آشپزخانه دویدم تا به خنکای #آب پناه ببرم.
با دستهایی که از #یادآوری حال زار مادرم به #رعشه افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد #آبچکان برداشتم و خواستم شیشه آب را از #یخچال بردارم که انگشتان لرزانم #طاقت نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای #مجید که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجید شکست.
پایش را از روی خُرده شیشه ها بلند کرد و با #نگرانی به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمیتوانستم حتی #نزدیکی حضورش را تحمل کنم که خودم را #عقب کشیدم و برای برداشتن لیوان دیگری، درِ #کابینت بالا را باز کردم که قدم دیگری به #سمتم برداشت و پیش از من، دست بُرد تا برایم #لیوانی بیاورد که از تلخی #تنفری که بار دیگر #مذاق جانم را میزد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و #جیغ زدم: "برو عقب!"
در ایوان #چشمان کشیده اش، نگاهش به نظاره پرخاشگری ام مات و #متحیر مانده و شاید فهمیده بود که زودرنجی دوران سخت #بارداری هم به عقده #نهفته در سینه ام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم.
سرم به قدری #گیج میرفت که تمام آشپزخانه و #کابینتها دور نگاهم میچرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته #لیوان بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از #دست داده باشد، قامتم از زانو #شکست که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، #پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام #سرویس پارچ و لیوان بلور جهیزیه ام را با خودش پایین کشید و در یک لحظه همه را خُرد کرد.
صدای #وحشتناک شکستن آن همه شیشه روی سنگ #کابینتهای پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، #جیغم را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که #همانطور که در حلقه دستان #مجید مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم.
با همه وجودم #حس میکردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که #نازنین سه ماهه ام نیز از ترس به #خودش میلرزد و مجید مدام زیر #گوشم زمزمه میکرد: "نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_یکم سپس #دستی به محاسن #انبوه و سپیدش کشید و مثل اینکه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_دوم
لبخند #تلخی زد و رو به #مجید کرد: "این طایفه #وهابی هم که اول به بهانه تجارت و بعد به هوای #وصلت دخترشون با پدرخانمت، به خونواده شما نفوذ کردن یه جرقه از همین آتیش بودن! خُب الحمدالله ایران کشور #مقتدر و امنی هستش، #نمیتونن مثل سوریه و عراق لشگر کشی کنن! برای همین قصد دارن همینجوری تو خونواده ها رخنه کنن تا #مغز مردم رو شستشو بدن!"
سپس #چشمان مهربانش از شادی درخشید و با لحنی #فاتحانه از استقامت ما تقدیر کرد: "ولی شما و #خانمت جانانه #مقاومت کردین! شما هم میتونستید کوتاه بیاید یا حتی فریبشون رو بخورید! ولی شما در عوض #مهاجرت کردید!"
و باز دلش پیش #من بود که دوباره روی سخنش را به سمت من برگرداند: "البته دخترم شما کار #بزرگتری کردی! مجید اگه در برابر اونا وایساد، #شیعه_اس! طبیعیه که از افکار #وهابیت خوشش نیاد! ولی شما در مقام یک اهل سنت، خیلی #بصیرت به خرج دادی که فریب حرفهای اونا رو نخوردی و پشت #شوهرت وایسادی! احسنت!"
سپس چشمانش به غم نشست و با ناراحتی زمزمه کرد: "ولی خُب پدرت..." و دیگر هیچ #نگفت که خودم هم میدانستم پدرم که روزی یک #سُنی معتقد بود، به پای #هوس نوریه، به دین و دنیای خودش چوب حراج زد و به جرم تکفیر #شیعیان و آواره کردن امثال این کارگر بینوا و حتی دختر و #دامادش، آتش جهنم را برای خودش خریده، ولی حالا بیشتر نگران #ابراهیم و محمد بودم که نه از روی عقیده و نه به هوای عشق زنی که به طمع حقوق و سهم الارث نخلستانها، با #وهابیگریهای پدر و برادارن #نوریه همراه شده و میترسیدم که آنها هم از دست بروند که آسیداحمد از مجید سؤال کرد: "پدر و مادر شما چطور؟ باهاشون ارتباط دارید؟"
و دلم برای #چشمان غمگین مجید آتش گرفت که مظلومانه به زیر افتاد و با صدایی که بوی #غم میداد، زمزمه کرد: "پدر و مادرم سال 65 تو بمبارون تهران #شهید شدن." و
آسید #احمد باور کرد که حقیقتاً من و #مجید در این شهر غریب افتاده ایم که نفس بلندی کشید و با گفتن "لاحول و لا قوه الا بالله!" اوج تأثرش را نشان داد و #دلش نیامد دل شکسته مجید را به کلمه ای تسلی ندهد که به #غمخواری قلب صبورش، ادامه داد: "پسرم! اگه تو این دنیا هیچ کس رو نداشته باشی، تا خدا رو داری، تنها نیستی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊