eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_دوم و اینبار جذبه #عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم
💠 | چشمان بیرنگ مادر مانده و ردِّ خونریزی معده اش که از دهانش بیرون میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر میشد. هرچه صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هرچه نگاهش میکردم حتی پلکی هم نمیزد که به ناگاه جریان نفسش هم شد و قفسه سینه اش از حرکت باز ایستاد. جیغ هایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمیرسید و هرچه کمک میطلبیدم کسی را نمیدیدم. آنچنان گریه میکردم و میزدم که احساس میکردم حنجره ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانه هایم را فشار میداد، چشمان را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور که از پنجره اتاق به درون میتابید. مجید با هر دو دستش شانه هایم را گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم میزد. بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود. مجید دست دراز کرد و چراغ خواب را روشن کرد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید: "خواب میدیدی؟" با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم. با عجله بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه ، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن ، آتش درونم خاموش شد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید: "چه خوابی میدیدی که انقدر بودی؟ هرچی صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!" بغضم را فرو دادم و با طعم که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: "نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نمیکشید..." صورت مهربانش به نشست و با ناراحتی پرسید: "امروز بهش سر زدی؟" سرم را به نشانه تکان دادم و گفتم: "صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش کردن، حالش بدتر شده..." و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به گشودم: "مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده..." و دوباره نغمه ناله هایم میان هق هق گریه شد و دل مجید بیقرار این حال ، به تب و تاب افتاده بود که گونه های نمناکم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: "آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!" تا سرانجام از نوازش هایش، قلب قدری قرار گرفت. از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی میشد که از مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی میگذشت. بلاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم، با صدایی گرفته رو به کردم: "مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم." به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن "منم خوابم نمیاد." از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. گرفتم، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی خوانده و برای شفای مادر کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد. دو رکعت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که میبارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار دعایمان نسوزاند و هرچه زودتر شفای مادر را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه شده بود که هر روز دست نیافتنی تر میشد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_نهم از اینکه اینچنین بی باکانه قدم به میدان #مناظره گ
💠 | عروسک پشمی کوچکی را که همین صبح با مجید از بازار بودم، بالای تخت سفید و صورتی اش آویزان کردم تا خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم میخواست در دل این روزهای رؤیایی، زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده میکرد. اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل استفاده نمیشد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر شده بود. به سلیقه خودم، پارچه ساتن رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه دارش را گذاشته بودم؛ همان که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره میرفتم و حالا همان تخت را با ِست تشک و صورتی اش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همانطور که گوشه روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه میکردم و برای تهیه بقیه وسایل نقشه میکشیدم که امشب بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر میکردم. خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری ام، شیفتهای شبی که برایش میشد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدتها، را تنهایی سَر میکردم که بیش از اینکه به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم. وقتی به خاطر می آوردم که لحظه ، چقدر نگران حالم بود و مدام میکرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ میشد و بیشتر هوای را میکردم. هر چند این روزها دخترم از خواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم خورده بود، حرکت وجود را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس میکردم و همین حس حضور حوریه، لحظات تنهایی ام میشد. ساعت هفت بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی میشد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدمهایی کُند و کوتاه به سمت میرفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را پشت پنجره های رساندم تا از پشت پرده های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه میکند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت عقب کشیدم که از حضور عده ای در خانه مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه این چنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمان طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به رسید درِ خانه را از قفل کنم. تمام بدنم از آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در را گشوده و بی هیچ اجازه ِ ای وارد ما شده بودند. بند به بند بدنم به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت بودم و آرزو میکردم که ای کاش مجید هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترس ریخته در وجود مادرش، این همه نلرزد. رویِ کز کرده و فقط زیر لب ذکر را میگفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدمهای کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_چهارم همانطور که روی #زمین نشسته بودم، خودم را #وحشتزد
💠 | میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش و میدانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله فروکش نمیکند و نمیخواستم پایان این کابوس، از دست دادن یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که نفسم بند آمده بود، میزدم: "مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو..." که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. هیبت هراسناک در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازه های آتشی که همچنان از چاله چشمانش میکشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن در دلش سرد نشده و حالا میخواهد متهم بعدی را کند که با قدمهایی که انگار در زمین فرو میرفت، به سمتم می آمد و نعره میکشید: "بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه میکُشمت..." و من که دیگر کسی را برای رسی نداشتم، نفسم از به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد. فقط پشتم را به دیوار میدادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و میداند جز به دخترم به چیز دیگری فکرنمیکردم که هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک باشم. پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و می کرد و من دیگر جز طنین تپش های چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: "بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه ام رحم کن..." و شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه های لرزانم را با لگد میکوبید تا خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که هنوز پشت درِ حیاط، پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیدادهای پدر و گریه های من به افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط میکوبید و به اسم صدایم میزد که جگرم برای این همه آشفتگی اش آتش گرفت. پدر که انگار از ناله های من بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، کشید و دست از برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید. حالا مجید به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به برسد و لااقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتی ام را به جان برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در میکوبید و با صدایم میکرد. پدر به سمت تلفن رفت، سیم را قطع کرد و با دهانی که انگار میپاشید، بر سرم فریاد زد: "آهای! اگه پشت گوشت رو دیدی، این پسره بیشرف هم میبینی! طلاق میگیری، انقدر میشینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!" و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم گریه میکردم و زیر لب را صدا میزدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_یکم عبدالله میگفت هرچه اصرار کرده تا مجید به خانه #مجردی
💠 | شاید بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از از دست دادن الهه اش به تب و تاب افتاده و باز نمیشد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد: "ولی من بهش گفتم میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟" و من با همه شبهای تنهایی ام که به سختی میشد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم: "مجید! من از این خونه نمی رَم. من نمیتونم از خونواده ام جدا شم، اگه میخوای تو بیا!" و با همین چند کلمه چه به دلش زدم که خاکستر نفسهایش را پُر کرد: "یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!" و من که همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم: "نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی بشی! اونوقت میتونیم تا هر وقت که میخوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!" شاید درخواستم به قدری و بود که برای چند لحظه حتی صدای نفسهایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را کرده که مردد صدایش کردم: "مجید! گوشی دستته؟" و او با صدایی که انگار در پیچ و خم گرفتار شده باشد، جواب داد: "آره..." و دیگر هیچ نگفت و شاید در پاسخ این همه فرصت طلبی ام چه بگوید و خدا که همه فرصت طلبی ام به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: "مجید! تو راضی میشی من از خونواده ام بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونواده ام کنی؟!!! یعنی تو میخوای که من تا آخر عمرم خونواده ام رو نبینم؟!!!" و نمیگفتم که اگر رفتن با مجید را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانواده ام میشدم و نه فقط خانه و مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست میدادم، ولی اگر مجید اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبی ام میرسیدم که هم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرم خانواده ام باقی میماندم و میدان فراخ سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازه های اعتقادی اش یکه تازی کنم و من بیخبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر میزدم، همچنان میتاختم: "اگه قرار باشه من با بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید کنی که یه سری کارها رو بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات بگذر و مثل یه مسلمون زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو تسنن رو قبول کنی، دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_سوم دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم د
💠 | چشمان مهربان به پای حال خرابم، به نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم گرفته و هیچ کدام جرأت نداشتیم حرفی بزنیم. هر لحظه بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم نکرده، احضارمان کند که با وحشتزده به در دوخته و حتی هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه هایمان را بالا آورد. من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم یکی از آن دو است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من مجید داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به این همه کشید و حالا هم هنوز چند قطره ی خوش بیشتر از گلویمان نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم. مجید دستهایم را میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم: "مجید! ما که نکردیم! ما که خودمون هرچی بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت..." و دیگر نتوانستم دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس در هم شکست که همه وجودم غرق و ناله شد و میشنیدم مجید با آهنگ کلامش، آهسته نجوا میکرد: "الهه جان! آروم باش ! من خودم همه چی رو برای آسید احمد میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!" و من به قدری بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و را با این همه پریشانی کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب کشیدم و در برابر که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: "بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن!" دستم را گرفته و میکرد تا آرام باشم و من آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند میکردم. می دانستم صدای گریه های بیقرارم تا خانه شان میرود و هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجه هایم را شنیده اند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به جدیدم بروم. در اتاق را و طول ایوان را تا پشت در آسید احمد دویدم. مجید هم بیتاب این همه ، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_هشتم ساعتی از #اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه #آسمان
💠 | (آخر) با سینی چای قدم به گذاشتم و مجید دید در دستانم می لرزد که از جایش پرید و سینی را از گرفت تا کمتر بکشم و من در هاله ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان صدایم زد: «الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟» و ای کاش چیزی نمی پرسید و به رویم نمی آورد که صورتم در سایه ناراحتی شد و زیرلب دادم: «نه، خوبم! چیزی نیس.» و به قدری گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی بودند و آسید احمد فهمید نمی خواهم حرفی بزنم، که سر را با مجید باز کرد: «حتما این مجید یه کاری کرده، از دستش دلخوره!» صورت گرفته مجید به خنده ای باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با زبانی ادامه داد: «عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان رو اذیت میکنم! بخشش از بزرگ تره!» و بعد به آرامی تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی رسید چه بلایی به آمده که حتی نمی توانستم در پاسخ خوش زبانی های پدرانه اش، بی رنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: «دخترم! ما که نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!» و خواستم در برابر حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: «آره ! ما اومدیم به نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد بکشی!» ولی خجالت میکشیدم از میهمانان پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی محبت، کرد تا بنشینم: «دخترم! بیا بشین، کارت دارم!» نگاه خیره ام به متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من بود که آسید احمد از ماجرا برده باشد که درست همین امشب به خانه مان آمده و انتظارم چندان نشد که تا سر جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد: «ببینید بچه ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تواین شش ماهی که شما قدم رو تخم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه های خودم می کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خب حتما یه سری کم کاری هایی هم کردم که اِن شاءالله هم خدا ببخشه، هم شما کنید!» نمیدانستم چه می خواهد بگوید که با این همه و فروتنی، اینقدر مقدمه چینی می کند و نداد من و مجید زبان به باز کنیم که با همان نگاه سربه زیرو لحن مهربانش ادامه داد: «خب پارسال همین موقع پسر و عروسم این جا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.» مجید مستقیم میکرد و مثل من نمی دانست مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک آمد: «حدود بیست روز تا مونده، باید کم کم آماده بشیم!» و من و همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر این همه ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: «به لطف خدا و کرم (ع) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی شرکت می کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم !» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊