شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_دوم و اینبار جذبه #عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_سوم
چشمان بیرنگ مادر #ثابت مانده و ردِّ خونریزی معده اش که از دهانش بیرون میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر #رنگتر میشد. هرچه صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هرچه نگاهش میکردم حتی پلکی هم نمیزد که به ناگاه جریان نفسش هم #قطع شد و قفسه سینه اش از حرکت باز ایستاد. جیغ هایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمیرسید و هرچه کمک
میطلبیدم کسی را نمیدیدم.
آنچنان گریه میکردم و #ضجه میزدم که احساس میکردم حنجره ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای #مجید که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانه هایم را فشار میداد، چشمان #وحشتزده_ام را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور #ضعیفی که از پنجره اتاق به درون میتابید.
مجید با هر دو دستش شانه هایم را #محکم گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم میزد. بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود. مجید دست دراز کرد و چراغ خواب را روشن کرد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان #خیس از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید: "خواب میدیدی؟" با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم.
با عجله بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه #بلورینش، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن #جرعه_ای، آتش درونم خاموش شد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید: "چه خوابی میدیدی که انقدر #ترسیده بودی؟ هرچی صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!"
بغضم را فرو دادم و با طعم #گریه_ای که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: "نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه #نفس نمیکشید..." صورت مهربانش به #غم نشست و با ناراحتی پرسید: "امروز بهش سر زدی؟" سرم را به نشانه #تأیید تکان دادم و گفتم: "صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش کردن، حالش بدتر شده..."
و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به #شکوه گشودم: "مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده..." و دوباره نغمه ناله هایم میان هق هق گریه #گم شد و دل مجید بیقرار این حال #خرابم، به تب و تاب افتاده بود که #عاشقانه گونه های نمناکم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: "آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!" تا سرانجام از نوازش هایش، قلب #غمزده_ام قدری قرار گرفت.
از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی میشد که از #غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی میگذشت. بلاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم، با صدایی گرفته رو به #مجید کردم: "مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم."
به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن "منم خوابم نمیاد." از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. #وضو گرفتم، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی #مستحبی خوانده و برای شفای مادر #دعا کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد.
دو رکعت #نماز_حاجت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که #بی_دریغ میبارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار #اجابت دعایمان نسوزاند و هرچه زودتر شفای مادر #نازنینم را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه #معجزه_ای شده بود که هر روز دست نیافتنی تر میشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊