eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
244 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_دوم و اینبار جذبه #عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم
💠 | چشمان بیرنگ مادر مانده و ردِّ خونریزی معده اش که از دهانش بیرون میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر میشد. هرچه صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هرچه نگاهش میکردم حتی پلکی هم نمیزد که به ناگاه جریان نفسش هم شد و قفسه سینه اش از حرکت باز ایستاد. جیغ هایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمیرسید و هرچه کمک میطلبیدم کسی را نمیدیدم. آنچنان گریه میکردم و میزدم که احساس میکردم حنجره ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانه هایم را فشار میداد، چشمان را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور که از پنجره اتاق به درون میتابید. مجید با هر دو دستش شانه هایم را گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم میزد. بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود. مجید دست دراز کرد و چراغ خواب را روشن کرد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید: "خواب میدیدی؟" با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم. با عجله بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه ، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن ، آتش درونم خاموش شد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید: "چه خوابی میدیدی که انقدر بودی؟ هرچی صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!" بغضم را فرو دادم و با طعم که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: "نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نمیکشید..." صورت مهربانش به نشست و با ناراحتی پرسید: "امروز بهش سر زدی؟" سرم را به نشانه تکان دادم و گفتم: "صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش کردن، حالش بدتر شده..." و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به گشودم: "مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده..." و دوباره نغمه ناله هایم میان هق هق گریه شد و دل مجید بیقرار این حال ، به تب و تاب افتاده بود که گونه های نمناکم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: "آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!" تا سرانجام از نوازش هایش، قلب قدری قرار گرفت. از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی میشد که از مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی میگذشت. بلاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم، با صدایی گرفته رو به کردم: "مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم." به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن "منم خوابم نمیاد." از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. گرفتم، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی خوانده و برای شفای مادر کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد. دو رکعت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که میبارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار دعایمان نسوزاند و هرچه زودتر شفای مادر را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه شده بود که هر روز دست نیافتنی تر میشد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_هفتم از حکم #قاطعانه_اش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به
💠 | با صدایی که به سختی از لایه بغض میگذشت، گفتم: "مجید! نوریه اومده که همه این خونه رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو ازمون بگیره! اگه منم از این برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه خاطرات مامانم رو از بین میبره!" که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بی نتیجه ام را با داد: "الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم ، ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی میکنه؟ همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این بیرون میکنه، همونجوری که عبدالله رو بیرون کرد." از طعم تلخ که از زبانش میشنیدم، دلم به درد آمد. حقیقتی که میدانستم و نمیخواستم کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم: "مجید! مگه نمیگی حاضری برای من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که میتونم تو این بمونم! اجازه بده تا وقتی میتونم، تو خونه مامانم بمونم!" از چشمانش میخواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی داد: "هر جور تو میخوای الهه جان!" و من هم میخواستم کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستاده ام و چقدر از و مسلک تکفیری اش بیزارم که کردم و زیر لب گفتم: "مجید! این کتابها رو بریز دور. نمیدونم اگه اسم خدا و پیامبر (ص) توش اومده، بریز تو آب که گناه نداشته باشه. فقط این کتابها رو از این خونه ببر ." برای چند لحظه به کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با گرفته پرسید: "نمیخوای بخونیشون؟" و در برابر چشمان با دل شکستگیِ ادامه داد: "مگه نمیگی عزاداری ما شیعه ها برای اهل بیت فایده نداره، خُب اگه میخوای این کتابها رو هم ..." که به میان حرفش آمدم و با دلخوری کردم: "مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر میکنم؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊