eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
210 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_پنجم با قرائت فراز صدم، دعای #جوشن_کبیر خاتمه یافت و ف
💠 | دیگر آسمان دلم به هم ، دریای اشک روی ساحل مژگانم میزد و لبهایم از شدت طوفان به لرزه افتاده بود و حالا باید کسانی را صدا میزدم که به زعم ، برترین اولیای خدا بودند و به رأی اهل سنت از بندگان درگاه الهی و برای دست کوتاه و چشم امیدوار من، بهترین واسطه دعایم! همه باورها و اعتقاداتم را کنار زده و بیتوجه به تاریخ اسلام و عقاید اهل سنت و جماعت، از سویدای دلم صدا میزدم : "بِعلّی... بِفاطمهِ... بالحَسن... بالحُسین" دیگر فراموش کرده بودم هر آنچه از مباحث اهل سنت آموخته بودم که داشتم میان میدان ، یک تنه جانبازی میکردم و بی پروا از همه چیز و همه کس، برای بیماری دعا میکردم که همه از زنده ماندنش امید کرده بودند و حالا من به شفای کاملش دل بسته بودم! تنم به لرزه افتاده بود از نغمه پر سوز و گداز اهل سنتی که با طنین هزاران یکی شده و تا عرش خدا قد میکشید! زیر قرآنی که بر سر گرفته و دستی که به تمنا به سوی پروردگارم بودم، باور کردم که دعایم به اجابت رسیده و ایمان آوردم اولیایی که میان گریه هایم، نامشان را زمزمه میکنم، مرا به خواسته دلم رسانده و با آبرویی که پیش خدا دارند، در همین لحظه شفای را از پیشگاه پروردگار عالم گرفته اند که دیگر نه از آشوب قلبم خبری بود و نه از پریشانی اندیشه ام که میکردم فرشتگان با پرنیان بالهایشان، گونه هایم را نوازش داده و مژده را در گوش جانم زمزمه می کنند. را که از روی سرم برداشتم، دلم به اندازه ای سبک شده بود که بی آنکه بخواهم گل روی صورتم شکفت و نفسی که این مدت در قفسه سینه ام حبس شده بود، آزادانه در گلویم پرواز کرد و قلبم را از و زنجیر غم رهایی بخشید. مجید با هر دو دستش، اشک را از صورتش پاک کرد و با چشمانی که از زلالی گریه، همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد و پیش از آنکه چیزی بگوید، با لبخند ئشیرینم اوج رضایتم را نشانش دادم. با دیدن شادی چشمانم که مدتها بود جز رنگ دیگری به خود نگرفته بود، صورتش از آرامشی پوشیده شده و لبهایش به دلگشا باز شد و این همه نبود جز احساسِ لطیفی که بر اثر مناجات با ، در وجودمان ته نشین شده و چشم امید مان را به انتظار روزی نشانده بود که مادر بار دیگر در میان زیبای عافیت به خانه بازگردد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دهم حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشر
💠 | و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به خوردم و دیگر توانی برای زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مهر مادری ام صدایش کردم: "فدات شم! عزیزم..." و دلم به سلامت خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهی وارش را در دریای وجودم احساس میکردم. همانطور که با یک دستم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم. از دردی که در دل و کمرم بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظه ای در گوشم نمیشد و به جای برادر بی حیای نوریه و پدر ، من از شدت شرم گریه میکردم. حالا تنها راه پیش پایم به همان ختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم را از جا کَنده بودم و دعا میکردم هنوز برایش مانده باشد که به فریاد من و برسد. همانطور که روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا میکردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم. انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر میدید که نمیتوانستم شماره دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر پشت گوشی چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای مردانه اش بیفتم و هنوز هم به قدری بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: "الهه..." و نگذاشتم حرفش تمام شود که با از اشک و ناله به صدای و مهربانش پناه بُردم: "مجید! تو رو خدا به برس! تو رو بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا بده..." و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به رفته بودم و حالا با این همه التماسش میکردم که باز صدایش لرزید: "چی شده الهه؟حالت خوبه؟" و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید: "الهه! چی شده؟ تو رو خدا بگو حالت خوبه؟" و من فقط ناله میزدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط میکرد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا ساعت دیگه میرسم." و دیگر یادش رفته بود که پیش چطور برایش خط و نشان بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم میرفت: "الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟" و در برابر این همه تنها توانستم یک کلمه بگویم: "مجید فقط بیا..." و دیگر برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز بود که روی زمین انداختم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_یکم نمیدانم چقدر در آن #خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز
💠 | از تصور حال ، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتی اش را نمیکردم که باز گریه امانم را برید: "راست بگو! چه بلایی اومده؟ تو رو خدا رو بگو!" با هر دو دستش دستان را گرفته بود و باز نمیتوانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به حرف میزد: "باور کن میگم! فقط دست و زخمی شده. دکتر هم میگفت مشکلی نیس." و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه را تعریف کرد: "یه آقایی اونجا بود، میگفت من و رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. میگفت یه تعقیبش میکرده، ته پیچیدن جلوش که رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفری میریزن سرش. میگفت تا ما رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!" بی آنکه دیده باشم، چاقو خوردن مجید را پیش تصور کردم و از دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم گرفت که عبدالله با حالتی ادامه داد: "میگفت تو ماشین که داشتن میبردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، میگفت تقریباً بود، ولی از ناله میزده و همش "یاعلی! یاعلی!"میگفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره." حالا نه از داغ که از جراحتی که به مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم بود و وقتی به خاطر می آوردم که هنوز از حال من و حوریه است، تا مغز استخوانم میسوخت که میدانستم همه این درد و رنجها یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانتداری کردم که را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجه ام بلند شد. هرچه میکردم تصویر باریکش که به خواب نازی فرورفته و دهان کوچکش که هیچ نمیخورد، از مقابل چشمانم کنار نمیرفت که دوباره ناله زدم: "عبدالله! بچه ام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده..." و حالا بیش از خودم، مجید بودم که هنوز باید حوریه را هم میشنید که میان هق هق به عبدالله التماس میکردم: "تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه میکنه، میخوام خودم بهش بگم." چشمان عبدالله به پای این همه بی قراری ام از اشک پُر شده و از حال خرابم به خون نشسته و باز سعی میکرد با کلماتی پُر مهر و آرامم کند. دوباره از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته و سیاهی میرفت و من دیگر این ناخوشیها را دوست نداشتم که تا امروز به حوریه همه را به میخریدم و حالا هر درد، نمکی بود که به زخمم میپاشیدند و داغ را برایم تازه میکردند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_سوم نه تنها زبان #مجید که نفس من هم از باران محبتی که
💠 | حاج آقا، مجید را با خودش به کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم میزد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود. حاج خانم هم با تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به افتاد، عطر لبخند از چهره اش پرید و با سؤال کرد: "دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟" سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به نگاه کرد. در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: "چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟" حالا دختر هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: "چیزی نیس، حالم ." ولی حاج خانم با تجربه تر از بود که با دیدن صورت رنگ پریده و گود افتاده ام، فریب این پاسخ را بخورد که باز اصرار کرد: "دخترم! با من راحت باش! منم مثل میمونم! به من بگو شاید بتونم کنم!" و آنچنان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان نشانش دادم: "یه هفته پیش بچه ام از بین رفت..." و حالا برای بار بعد از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: "بچه ام بود، تو هشت ماه بودم، ولی به دنیا اومد..." دختر جوان از سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و حاج خانم از پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این بی ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی را میداد و حرارت نفس ِ هایش چقدر دل تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بیپروا میکردم. صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: "قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!" و باز از همه دردهای دلم نداشت که در این مدت چقدر کشیده و چقدر نیش و شنیدهذام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق غمدیده ام میکردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مهربان برایم میتپید که پیش از صرف ، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد. سرِ ، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت نمیتوانم چیزی بخورم و با چه کمکم میکرد تا به هوای ترشی و آب لیمو دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری شده است که الهه اش را به دست بانویی سپرده بود تا در عوض این همه مدت بی کسی، برایم از صمیم قلب کند. میدیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی و گوارا نوش جان کنیم. پس از صرف ، اجازه ندادند من و مجید از جایمان بخوریم و حاج خانم و دخترش، را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را میزبانی از میهمانان امام کاظم(ع) میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند. هر چند هنوز هم درک این پیوند با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته (به شهادت رسیده) و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده بر آن قرار گرفته تا به فرزند بزرگوار پیامبر(ص) پاسخ ما را بدهد، گرچه در مصیبت چنین نشد و توسلهای عاجزانه ام به همه پیشوایان بی پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ناله مردم آنچنان به گریه شده بود که صدای سید احمد به سختی می شد، مانده بودم که من سال گذشته این همه خدا را به حق امام علی(ع) قسم دادم، پس چرا روا نشد و دیگر امشب جای این بهانه گیری ها نبود که دلم و چشمانم بی دریغ می بارید و به عقلم فرصت نمی داد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشقبازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به آمرزش گناهانم به حق امام على من قسم می دادم و با صدای بلند گریه می کردم و این طوفان اشک و با من چه می کرد که انگار نقش همه آلودگی ها را از صفحه جانم می شست و می برد. حالا دل مردم همه شده و وقتش رسیده بود تا قرآن ها را به سر بگیریم، قرآنی را که با خودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از رد پای اشک پر شده بود، دستانم را به سوی بلند کرده و گوشم به نوای احمد بود: «حالا این قرآن ها رو روی بگیرید. یعنی ، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرت، علی که تو دلته با دو تا یادگار پیامبر اومدی در خونه خدا! پس بسم الله...، بک یا الله...» و چه آشوب شیرینی به افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم می کوبید که خدا را به حق که بهترین بودند، عاشقانه میدادم: «به محمد...بعلی... فاطمه... بالحسن... بالحسین...» همچون سال گذشته، طمع به اجابت نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه مجید، از این عارفانه لذت می بردم که چه فلسفه اش را می فهمیدم چه نمی فهمیدم، این ریسمان از اوج آسمان به زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را می کردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام چه دلی از من برده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به پدری پرمهر و محبتش، یتیمانه گریه می کردم. هرچند هنوز نمی توانستم دلم را با روح در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند نرسیده و هنوز نمی کردم بی واسطه با او سخن بگویم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_پنجم ولی خیالش پیش زخم هایم بود که نگاهش به نگرانی
💠 | (آخر) خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا کربلانمانده بود. نه فقط قدم های مجروح من که پس از روزها ، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش می رفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین هم کشیده می شدند. دیگر نگران پای برهنه روی نبودم که میدیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خاک وصال کربلا می زنند و می روند. کمی جلوتر دو عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خاک کفش های امام حسین اسم را پاک می کردند و آنطرف تر با ظرفی از گل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، را به خاک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر دهند. آسید احمد ایستاد، دست بر گِل برد و به روی مشکی و پیشانی پر چین و چروکش کشید و دیدم به پهنای صورتش اشک می ریزد و پیوسته زبانش به نام عجم می چرخد. مجید محو تشت گل شده و سفیدی چشمانش از اندوه به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مشتی گل نرم بر سر و روی شانه هایش کشید و به سراغ بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا بیاراید. به چادر خودش و زینب سادات خطوطی از کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمی خواست در اعتقاداتم کرده باشد، ولی مجید میدید که نگاهم به به سوی کاسه گل کشیده شده که سرانگشتانش را گلی کرد و روی چادرم به فرق سرم کشید و می شنیدم زیرلب زمزمه می کرد: «یا امام حسین...» و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که صدایش در می غلطید و در گلویش گم می شد. حالا با این هیبت گل آلود، حال عشاق مصیبت زده ای را کرده بودند که با پریشانی به سمت معشوق خود می زنند. همه جا در فضا همهمه «لبیک یا حسین!» می آمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام می رسید. جمعیت به حدی شده بود که زائران به طور جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین پیش نیاید و باز به سختی می توانستم حلقه را با مامان خدیجه و زینب سادات حفظ کنم که موج مرا با خودش به هر سو می کشید. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊