شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_یکم یک بسته ما کارونی و یک #شیشه دارچین تمام خریدی بود
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_دوم
سپس سرم را بالا آوردم و #قاطعانه پرسیدم: «پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟» در برابر سؤال #مدعیانهام، تسلیم شد و گفت: «الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش #بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که #ببوید، نه آن که عطار بگوید!»
و همین جمله کافی بود تا به #ادامه حرفهایش توجه نکنم که میگفت: «در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم #ازدواج کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه!»
و برای فردا صبح که مجید به خانه باز میگشت، نقشهای #لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: «عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام #گل بخرم!» متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: «خُب میخوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون!»
از شتابزدگیام #خندهاش گرفت و گفت: «الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه میکشی؟ تازه گل تا فردا صبح #پلاسیده میشه!»
قدمهایم را به سمت چهار راه #تندتر کردم و جواب دادم: «من نقشهای نکشیدم! میخوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب میمونه!» حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، #شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم #آسانتر میکرد.
با سه شاخه گل #رُز سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هرچه زودتر #دست به کار میشدم.
پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخههای #نازک گل رز را به میهمانیاش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و #گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت.
شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بیقراریام را حس کرد و زنگ #هشدار موبایلم را به صدا در آورد. #پیامک داده و حس و حال دلتنگیاش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهاییاش بود، #جانی تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم.
جشنی که میبایست به قول #عبدالله پیامآور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب #اهل_سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد.
نماز #صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. #تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق میشد، همان کسی که هر گاه بخواهد دلها را برای هدایت آماده میکند و اگر #اراده میکرد، همین امروز مجید از اهل تسنن میشد! بعد از نماز سری به گلهای رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، #چشم به در دوخته بودند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_ششم صورتش از غیظ #غیرت سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_هفتم
از حکم #قاطعانه_اش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به #شماره افتاده بود، نجوا کردم: "مجید! این خونه #بوی مامانم رو میده..." و نگذاشت جمله ام به آخر برسد و با #خشمی که بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم #فریاد کشید:
"الهه! این خونه داره تو رو میکُشه! بابا و نوریه دارن تو رو میکُشن! روزی نیس که از دست #نوریه زار نزنی! روزی نیس که چهار ستون بدنت از دست #نوریه نلرزه! میفهمی داری چه بلایی سرِ #خودت و این بچه میاری؟!!!"
و بعد مثل اینکه نگاه #نحس برادر نوریه پیش چشمانش تکرار شده باشد، دوباره نگاهش از خشم #شعله کشید: "اونم خونه ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم #سگ_چشم!!!"
و دلش نیامد بیش از این به #جُرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه #عاشقش از چشمان #اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج #نگرانی_اش را نشانم داد:
"الهه جان! عزیزم! تو الان باید #آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره #آب میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم!
نه حق داریم حرف بزنیم، نه #حق داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که #عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه دختری زندگی میکنه که #شیعه رو کافر میدونه! خُب من شیعه هستم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه این همه #عذاب بکشی؟ تو که دکتر بهت اونقدر #سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش #اضطراب داشته باشی که الان نوریه میفهمه شوهرت شیعه اس و خون به پا میکنه!
بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا #تحمل کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر #گل روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه #تو رو میبینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم حالا نوبت من بود که به میان کلامش آمده و با #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
ولی دل لبریز #دغدغه و نگرانیام دست بردار نبود و خواستم باز #التماسش کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی درآورد و با #شیرین زبانی ادامه داد:
"ناقابله الهه جان! میخواستم #گل هم برات بگیرم، ولی گلفروشیها بخاطر چهارشنبه سوری #بسته بودن. شرمنده!"
و چه #ماهرانه و عاشقانه بحث را عوض کرد و چشمان من هنوز غرق #اشک بود که باز با سر انگشت #مهربانش به صورت خیسم دست کشید و تمنا کرد: "الهه جان! تو رو خدا #گریه نکن! حیف صورت به این قشنگی نیس؟"
و من همانطور که #بغضم را فرو میدادم، نگاهی به جعبه #کوچک در دستش کردم و نمیدانستم به چه بهانه ای برایم #هدیه خریده که خودش با شوخ طبعی به زبان آمد: "همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم #یادش میره که چه خبره! ای داد بیداد!"
و با صدای بلند #خندید که تازه به خاطر آوردم امشب #سالگرد عقدمان است. بلاخره صورتم به خنده ای #بیرنگ و رو باز شد و برای توجیه فراموشی ام بهانه آوردم: "از صبح یادم بود، الان یه #دفعه یادم رفت!"
از لحن کودکانه ام هر دو به #خنده افتادیم و خودم خوب میدانستم که #مصیبتهای پی درپی روزگار، روزهای خوش #زندگی را از خاطرم بُرده است.
میان خنده های #مجید که بیشتر میخواست دل مرا #شاد کند، جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشتر طلایی #ظریف و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پُر شده و با یک ردیف از نگینهای پُر زرق و #برق، مثل ستاره میدرخشید.
#انگشتر را به دستم کردم و با شوقی که حالا با گرفتن این #هدیه زیبا به دلم افتاده بود، از اعماق قلب #غمگینم قدردانی کردم: "ممنونم مجیدجان! خیلی نازه!" و او از جایش بلند شد و با گفتن "قابل تو رو نداره عزیزم!"
به سمت #آشپزخانه رفت و با مهربانی ادامه داد: "بلند شو بیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه!" و تا وقتی بود اجازه نمیداد دست به #سیاه و سفید بزنم که من سرِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند #قاشق نخورده بودیم که صدای زنگ درِ خانه در #انفجار ترقه ای پیچید و دلم را خالی کرد.
نگاه #پرسشگرمان به همدیگر افتاد که در غربت این خانه #منتظر کسی نبودیم. #مجید بلند شد و آیفن را جواب داد که صورتش به خنده باز شد و #همچنانکه در را باز می کرد، مژده داد: "عبدالله!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_دوم از لحن #عاشقانه_ای که خرج امامش کردم، مردمک چشمان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_سوم
به گمانم فهمید این همه مقدمه چینی میخواهد به #کجا ختم شود که به صورتم خیره شد و با صدایی #گرفته پرسید: "حاج صالح بهت زنگ زده؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: "خودش که نه، زنش و #دخترش اومده بودن اینجا."
که صورتش از ناراحتی #گل انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد: "عجب آدمهایی پیدا میشن! من بهش میگم حال #خانمم خوب نیس، نمیتونیم جابجا شیم، اونوقت میان سراغ #تو؟!!! من حتی به تو نگفتم به من زنگ زدن که #نگران نشی، اون وقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!!"
به آرامی #خندیدم بلکه از نسیم خنده ام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم: "مجید جان! خُب این بنده #خدا هم گرفتاره! اومده از ما #کمک بخواد! خدا رو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم، این کارو نکنیم!"
از روی تأسف سری تکان داد و جواب خیرخواهی ام را با #لحنی رنجیده داد: "فکر میکنی من دوست ندارم کار #مردم رو راه بندازم الهه جان؟ به خدا منم دوست دارم هر کاری از #دستم بر میاد، برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت، منم #دلم خیلی براش سوخت، خیلی ناراحت شدم، دلم میخواست براشون یه کاری میکردم، ولی آخه اینا یه چیزی میخوان که واقعاً برام #مقدور نیس!"
همانطور که #کمرم را فشار میدادم تا دردش #آرام بگیرد، پرسیدم: "چرا برات #مقدور نیس؟ خب ما فکر میکنیم الان یه سال #تموم شده و باید اینجا رو #تخلیه کنیم!"
از موج محبتی که به دریای #دلم افتاده بود، صورتش به خنده ای #شیرین باز شد و گفت : "قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی!" سپس #نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با #دلواپسی ادامه داد: "ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند #لحظه نشستی، باز کمرت درد گرفته! اون وقت میخوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این #بچه ضرر داره!"
سرم را #کج کردم و به نیابت از مادر دل شکسته ای که امروز به #خانه_ام پناه آورده بود، تمنا کردم: "مجید! نگران من نباش! من #حالم خوبه..."
و شاید نمیخواست زیر #بارش نرم احساسم تسلیم شود که دیگر #نگذاشت حرفم را ادامه دهم و با #قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: "نه!" و در برابر نگاه #معصومم با لحنی ملایم تر ادامه داد:
"من میدونم دلت #سوخته و میخوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر #خودت و این امانتی که خدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سرِ این #بچه کم شه، من تا آخر عمرم خودم رو نمیبخشم! مگه یادت نیس اون روز دکتر چقدر تأ کید کرد که باید استراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک #سنگین کنی؟ مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه #اصرار نکن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_دوم از تصور حال #مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر س
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_سوم
به #گمانم ساعت از دو بامداد گذشته بود که بلاخره #گرداب گریه هایم به #گل نشست و نه اینکه داغ #دلم سرد شده باشد که دیگر توانی برای نالیدن و اشکی برای #گریستن نداشتم و باز دلم پیش مجید بود که با صدای ضعیفم رو به عبدالله کردم:
"مجید کسی رو نداره. الان کسی تو بیمارستان بالا سرش نیس. تو #برو اونجا، برو پیشش #تنها نباشه. من کسی رو نمیخوام." ولی محبت برادری اش اجازه نمیداد تنهایم #بگذارد که باز اصرار کردم: "وقتی مجید به #هوش بیاد، هیچکس #پیشش نیس. از حال منم بی خبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، برو پیشش..."
و حتی نمیتوانستم #تصور کنم که خبر این حال من و #مرگ دخترش را بشنود که دوباره با دلواپسی تأکید کردم: "عبدالله! تو رو خدا بهش #چیزی نگو! اگه پرسید بگو #الهه خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه!"
که به #اندازه کافی درد کشیده و نمیخواستم جام #زهر دیگری را در جانش #پیمانه کنم که باز #تمنا کردم: "بگو الهه خیلی دلش میخواست بیاد بیمارستان #عیادتت، ولی بخاطر حوریه نمیتونست بیاد." و چقدر هوای هم صحبتی اش را کرده بودم که در دلم حقیقتاً با #محبوبم سخن میگفتم: "بهش بگو #غصه نخور! بگو الهه #آرومه! بهش بگو یه جوری به الهه خبر دادم که اصلاً به ظاهر به #عبدالله سفارش میکردم و هول نکرد. بگو الانم #حالش خوبه و منتظره تا تو برگردی خونه."
و دلم میخواست با همین دستان #ضعیف و ناتوانم باری از #دوش دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم: "بهش بگو الهه گفت فدای #سرت! بگو الهه گفت همه پولی که ازت #دزدیدن فدای
یه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام #عزیزتره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_پنجم ولی خیالش پیش زخم هایم بود که نگاهش به نگرانی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_ششم
خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا کربلانمانده بود. نه فقط قدم های مجروح من که پس از روزها #پیاده_روی، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش می رفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین هم کشیده می شدند. دیگر نگران پای برهنه #مجید روی #زمین نبودم که میدیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خاک وصال کربلا #بوسه می زنند و می روند.
کمی جلوتر دو #جوان عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خاک کفش های #میهمانان امام حسین اسم را پاک می کردند و آنطرف تر #پیرمردی با ظرفی از گل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، #سرهایشان را به خاک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر #زینت دهند.
آسید احمد ایستاد، دست بر #کاسه گِل برد و به روی #عمامه مشکی و پیشانی پر چین و چروکش کشید و دیدم به پهنای صورتش اشک می ریزد و پیوسته زبانش به نام #حسین عجم می چرخد.
مجید محو تشت گل شده و سفیدی چشمانش از اندوه #معشوقش به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مشتی گل نرم بر #فرق سر و روی شانه هایش کشید و به سراغ #زائر بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا بیاراید.
#مامان_خدیجه به چادر خودش و زینب سادات خطوطی از #گل کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمی خواست در اعتقاداتم #دخالتی کرده باشد، ولی مجید میدید که نگاهم به #تمنا به سوی کاسه گل کشیده شده که سرانگشتانش را گلی کرد و روی چادرم به فرق سرم کشید و می شنیدم زیرلب زمزمه می کرد: «یا امام حسین...»
و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که صدایش در #گریه می غلطید و در گلویش گم می شد. حالا #زائران با این هیبت گل آلود، حال عشاق مصیبت زده ای را #پیدا کرده بودند که با پریشانی به سمت معشوق خود #پرپر می زنند. همه جا در فضا همهمه «لبیک یا حسین!» می آمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا #پیچیده و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام می رسید.
#فشار جمعیت به
حدی شده بود که زائران به طور #خودجوش جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین #نامحرمان پیش نیاید و باز به سختی می توانستم حلقه #اتصالم را با مامان خدیجه و زینب سادات حفظ کنم که موج #جمعیت مرا با خودش به هر سو می کشید.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_چهل_و_سوم تا اذان #صبح چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهل_و_چهارم
از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار می کرد، #چشمانم را گشودم و هنوز رو به حرم امام حسین (ع) بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید #عشقش درخشید و دلم را غرق محبتش کرد که باز کسی #صدایم زد: «الهه...» همان طور که سرم به دیوار حرم بود، صورتم را چرخاندم و #مجیدم را دیدم که پایین پله های کفشداری با پای برهنه، روی زمین #خیس ایستاده و چشمان آشفته و بی قرارش به انتظار پاسخی از من، پلکی هم نمی زد.
همچنان #باران می بارید که صورت و لباسش غرق آب و #گل شده بود، موهای خیسش به سرش چسبیده و هنوز باقی مانده اثر گِل عزای امام حسین (ع) روی فرق سرش خودنمایی می کرد. در تاریکی دیشب او را #گم کرده و حالا در روشنی طلوع خورشید، برابرم ایستاده و میدیدم با اینکه الهه اش را پیدا کرده، هنوز همه تن و #بدنش می لرزد و نمی دانم چقدر نگاهش به دنبالم #پرپر زده بود که چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه و بی خوابی به #خون نشسته بود
کمی خودم را جابجا کردم و نمی خواستم #بانوانی که کنارم به خواب رفته بودند، بیدار شوند که #زیرلب زمزمه کردم: «جانم...» و مجید هم به خاطر حضور #زنان و کودکانی که روی پله ها خوابیده بودند، نمی توانست بالا بیاید که از همانجا سر به شکایتی عاشقانه نهاد: «تو کجا رفتی #الهه؟ به خدا هزار بار #مردم و زنده شدم! به خدا تا صبح كل کربلا رو #دنبالت گشتم! هزار بار این حرم ها رو دور زدم و پیدات نکردم...»
و حالا از #شوق دیدار دوباره ام، چشمان کشیده اش در اشک دست و #پا می زد که با نگاهش به #سمت حرم امام حسین پر کشید تا آتش مانده بر جانش را با جانانش در میان بگذارد و من با #نگاهم به خاک قدم هایش افتادم و جگرم آتش گرفت که با این پای برهنه تا صبح در خیابان ها #میدویده و حالا میدیدم انگشتان پای او هم مجروح شده که با لحنی #معصومانه پاسخ دادم: «من همون ورودی شهر شماها رو گم کردم! خیلی دنبالتون گشتم، ولی پیداتون نکردم. تا این جا هم با #جمعیت اومدم...»
و دلم می خواست با #محرم اسرار دلم بگویم دیشب بین من و معشوقم چه گذشته که #چشمانم از عشقش درخشید و با لحنی لبریز از لذت #حضور سید الشهداء هم #مژده دادم: «مجید! دیشب خیلی با امام حسین (ع) حرف زدم، تو همیشه میگفتی باهاش #درد دل میکنی، ولی من #باور نمیکردم... ولی دیشب باهاش کلی درد دل کردم...»
و مجید مثل این که #تلخی و پریشانی این شب #سخت و طولانی دوری از من را به حلاوت حضور امام حسین بخشیده باشد، صورتش به خنده ای #شیرین گشوده شد و دستش را از همان پایین پله ها به سمتم دراز کرد تا یاری ام کند از جا بلند شوم.
انگشتانش از بارش باران #خیس بود و شاید هنوز از ترس از دست دادنم، می لرزید که به قدرت مردانه اش #بلند شدم و شنیدم تا می خواست مرا بلند کند، زیرلب زمزمه می کرد: «یا علی!» که من هم زبان به ذکر «یا علی!» گشودم و #عاشقانه قد کشیدم. با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی که روی پله ها استراحت می کردند، عبور کردم و همچنان که دستم میان دست مجید بود، قدم به زمین خیس کربلا نهادم و دیگر #نگران گذشتن از میان خیل #نامحرمان نبودم که شوهر شیعه ام برایم راه باز می کرد تا همسر اهل سنتش را به زیارت حرم امام حسین بین ببرد.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_چهل_و_چهارم از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار می کرد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهل_و_پنجم (آخر)
از ترنم ترانه ای #لطیف چشمانم را میگشایم و #دختر نازنینم را می بینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و #پا می زند و لابد هوای آغوش #مادرش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه می کند تا بیدار شوم. با ذکر «یا علی!» نیم خیز شده و همانجا روی تخت می نشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش میکشم.
حالا یک #ماهی می شود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید #حوره_ای دیگر #عطا کرده و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوريه #خیمه_گاه حسین، رقیه نهاده و وجودش را نذر نازدانه سید الشهدا (ع) کرده ایم.
رقیه را همچنان در #آغوشم نوازش میکنم و روی #ماهش را می بوسم و می بریم که مجید وارد اتاق می شود و با صورتی که همچون #گل به رویم می خندد، سلام می کند. باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعه ام لباس #سیاه به تن کرده و امسال نه تنها مجید که من اهل سنت هم از شب اول #محرم به عشق امام حسین ع لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان #خدیجه، خانه ام را پرچم عزا زده ام که حالا پس از هزاران سال و از پس صدها #کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شده ام! که حالا میدانم عشق حسین (ع) و عطش عاشورا با قلب سنی همان می کند که با جان #شیعه کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار #عاشقی عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد.
هر چند به هوای رقیه نمی توانیم در مراسم #اربعین امسال، رهسپار #کربلا شویم و از قافله #عشاق جا مانده ایم، اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانواده اش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین (ع) را از همین مسیری که به کربلا می رود، استشمام کنیم.
#مجید رقیه را از آغوشم می گیرد تا آماده بدرقه عشاق #اربعین شوم و با چه شیرین زبانی پدرانه ای با دخترش بازی میکند و چه #عاشقانه به فدایش می رود که رقیه هم برکت کربلاست...
پایان💐
#جان_شیعه_اهل_سنت
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊