eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_ششم مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پر
💠 | از چشمانش میخواندم نمیفهمد چه میگویم که لبریز امیدواری دادم و گفتم: "عبدالله! من اگه الان از این خونه برم، هم برای همیشه شماها رو از دست میدم، هم دیگه بهانه ای ندارم تا مجید رو کنم که سُنی شه. من میخوام از این فرصت استفاده کنم. احساس میکنم خدا این کار رو کرده تا شاید یه معجزه ای اتفاق بیفته! بخدا من حتی نمیتونم تو ذهنم کنم که یه روزی از مجید جدا بشم! امروز هم فقط به بابا رفتم. حداقل الان دیگه تا یه چند روزی بابا بهم نداره. چون الان فکر میکنه که من شدم از مجید طلاق بگیرم و حالا یه چند روزی فرصت دارم که با مجید حرف بزنم و راضی اش کنم. اصلا ً نمیذارم مجید بفهمه من این کار رو کردم." چشمانش از حیرت که میزدم گرد شده و جرأت نمیکرد چیزی بگوید که اعلام کردم: "عبدالله! من میخوام انقدر تو این بمونم تا مجید رو کنم که سُنی شه و برگرده!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هفدهم باور کردم حتی در لحظه جدایی از دخترش، باز هم #مذاقش
💠 | با نگاه اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم کرد: "الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم." و من دیگر نمیخواستم بمانم که دستش را محکم گرفتم و با معصومانه التماسش کردم: "نه، تنها نرو! تو رو دیگه تنهام نذار! منم باهات میام..." نمیتوانست کند چه بلایی به سرم آمده که این همه ترسیدم و با چشمانی که از حال و روزم به خون بود، نگاهم میکرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا به همراهی اش باشد و دست را دور شانه ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای بی رمقم میآمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. حالت تهوع آنچنان به گلویم انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم میخواهد از دهانم بالا بیاید. سرم به شدت شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بلاخره زیر لبم شد. فریادهای گنگ و مبهم را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی احساس میکردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنجهای زندگی به جانم آورد. در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان خوردن نداشتم که صدای مجید در گوشم نشست: "الهه..." سرم را روی بالشت و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش گرفته است. سرم همچنان بود و نمیتوانستم را درک کنم و فقط دل حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم: "بچه ام ؟" مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه ام را داد: "آره الهه جان!" سپس خونابه ، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته جراحت جانش را به نمایش گذاشت: "الهه! چه بلایی اُوردن؟" که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که را گرفته بود، گله کرد: "الهه! من فکر نمیکردم کنن! بخدا فکر نمیکردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت نمیذاشتم! من رفتم تا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم میخوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم میخوام بیام کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو میگفتی صبر کن خودم خبرت میکنم!" سپس با نگاه به پای چشمان افتاد و با صدایی سؤال کرد: "میخواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا رو از اون خونه بیارم بیرون؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_دوم از تصور حال #مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر س
💠 | به ساعت از دو بامداد گذشته بود که بلاخره گریه هایم به نشست و نه اینکه داغ سرد شده باشد که دیگر توانی برای نالیدن و اشکی برای نداشتم و باز دلم پیش مجید بود که با صدای ضعیفم رو به عبدالله کردم: "مجید کسی رو نداره. الان کسی تو بیمارستان بالا سرش نیس. تو اونجا، برو پیشش نباشه. من کسی رو نمیخوام." ولی محبت برادری اش اجازه نمیداد تنهایم که باز اصرار کردم: "وقتی مجید به بیاد، هیچکس نیس. از حال منم بی خبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، برو پیشش..." و حتی نمیتوانستم کنم که خبر این حال من و دخترش را بشنود که دوباره با دلواپسی تأکید کردم: "عبدالله! تو رو خدا بهش نگو! اگه پرسید بگو خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه!" که به کافی درد کشیده و نمیخواستم جام دیگری را در جانش کنم که باز کردم: "بگو الهه خیلی دلش میخواست بیاد بیمارستان ، ولی بخاطر حوریه نمیتونست بیاد." و چقدر هوای هم صحبتی اش را کرده بودم که در دلم حقیقتاً با سخن میگفتم: "بهش بگو نخور! بگو الهه ! بهش بگو یه جوری به الهه خبر دادم که اصلاً به ظاهر به سفارش میکردم و هول نکرد. بگو الانم خوبه و منتظره تا تو برگردی خونه." و دلم میخواست با همین دستان و ناتوانم باری از دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم: "بهش بگو الهه گفت فدای ! بگو الهه گفت همه پولی که ازت فدای یه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_دوازدهم شاید هنوز #حلاوت بهشتی شب های قدرو مستی قدح محب
💠 | (آخر) با همه خستگی طی طولانی بندر تا مرز ، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری در تمام رگهایم میدوید که هنوز مرقد (ع) را ندیده و نمیتوانستم رؤیایی اش را کنم. حالا تا دیگر بر کسی میشدم که این با آهنگ کلماتش گرفته و با مطالعه نهج البلاغه اش، بیش از شیفته کمالاتش شده بودم. در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روی سرِ میهمان و بی ریای عراق قدم میگذاشتیم که با شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل میکردند و با همان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی بودند، را در مسیر زیارت امام حسین(ع) میستودند و مدام خوش آمد میگفتند. در هر و کنار هر خانه ای پذیرایی بر پا کرده تا به چای عراقی و خرما و یا هرچه در دسترسشان بود، را از تن به در کنند و میداند با چه اخلاص و از زائران میکردند که انگار میزبان عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در یکی از موکبها برای تجدید و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمتمان آمدند. خانواده به سمت راهنماییمان میکرد و بانوی با تشت و پودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بی توجه به تعارفهای ما، با نهایت غذای را آوردند. و شاید میخواست اوج خدمتگذاری این بندگان را به ما بکشد که هم رفت تا در تمام طول مدت صرف ، پیرمرد با چراغ قوه بالای سر ما به خدمت بایستد و دست آخر با چه ما را بدرقه کردند. و باز موکبهای دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را میگرفتند تا خانه آنها شویم و هر کدام میخواستند پذیرایی از میهمانان امام حسین(ع) را از آن کنند و ما این همه مهربانی ، از کنارشان عبور میکردیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊