شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دوم از قاطعیتی که بر آهنگ #کلماتش حکومت میکرد، نمیخواستم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سوم
از نفسهای خیسش فهمیدم که #آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که #دلم آتش گرفت: "الهه! این مدت چند بار به خدا #شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی.."
و بعد با همان صدایی که میان آسمان #بغض پَر پَر میزد، خندید و گفت: "ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمیتونم فکرش هم بکنم که #الهه تو زندگی ام نباشه!"
و باز با صدای بلند #خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه #سبک نمیشد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید. سپس صدایش را آهسته کرد و با #شیطنتی شیرین پرسید: "بابا خونه اس؟"
با سرانگشتم #قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و #پاسخ دادم: "نه. از سرِ شب که رفته خونه #نوریه، هنوز برنگشته."
سپس آهی کشیدم و از روی #دلسوزی برای پدر پیرم، گفتم: "هر شب میره خونه #نوریه تا آخر شب، #التماس میکنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمیکنن!"
ولی مثل اینکه #دلش جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی که زدم، #پیشنهاد داد: "حالا یه سَر برو تو #بالکن تا حال و هوات عوض شه!"
ساعتی میشد که با هم #صحبت میکردیم و احساس کردم #خسته شده و به این بهانه میخواهد #خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم: "باشه! شب بخیر..."
که دستپاچه به میان حرفم داد: "من که #خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، #هوای تازه تنفس کن!" از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمی آمد چند #قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت #بالکن میرفتم، گفتم: "خُب گفتم خسته ای. زودتر بخوابی."
در جوابم نفس #بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: "خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم!"
قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خنده اش گوشم را پُر کرد: "آهان! #خوبه! همینجا وایسا!"
نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم #باور کنم که میان خنده ادامه داد: "اینجا الهه جان! من اینجام!"
همانطور که با یک دست #چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را #چرخاندم و در اوج #ناباوری دیدم آن طرف کوچه زیر شاخه های تنومند #نخلی ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد.
در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ #حاشیه کوچه هم به صورتش نمیتابید، آیینه چشمانش از #روشنایی عشق همچون مهتاب میدرخشید و باز آهنگ آرامش بخش #صدایش در گوشم نشست: "الهه جان! #شرمنده! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هفدهم باور کردم حتی در لحظه جدایی از دخترش، باز هم #مذاقش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_هجدهم
با نگاه #مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا #خیابان اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم #زمزمه کرد: "الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم." و من دیگر نمیخواستم #تنها بمانم که دستش را محکم گرفتم و با #وحشتی معصومانه التماسش کردم: "نه، تنها نرو! تو رو #خدا دیگه تنهام نذار! منم باهات میام..."
نمیتوانست #تصور کند چه بلایی به سرم آمده که این همه ترسیدم و #فقط با چشمانی که از #غصه حال و روزم به خون #نشسته بود، نگاهم میکرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا #خاطرم به همراهی اش #جمع باشد و دست #دیگرش را دور شانه ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای #قدمهای بی رمقم میآمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد.
حالت تهوع آنچنان به گلویم #چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم میخواهد از دهانم بالا بیاید. سرم به شدت #کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بلاخره #ناله زیر لبم #خاموش شد.
فریادهای گنگ و مبهم #مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی #بازوانم احساس میکردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم #چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره #چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنجهای زندگی به جانم #هجوم آورد.
در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان #تکان خوردن نداشتم که صدای #آهسته مجید در گوشم نشست: "الهه..." سرم را روی بالشت #چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش #پناه گرفته است.
سرم همچنان #کرخ بود و نمیتوانستم #موقعیتم را درک کنم و فقط دل #نگران حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم: "بچه ام #سالمه؟" مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه ام را داد: "آره الهه جان!"
سپس خونابه #غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته #عمق جراحت جانش را به نمایش گذاشت: "الهه! چه بلایی #سرت اُوردن؟" که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که #گلویش را گرفته بود، گله کرد:
"الهه! من فکر نمیکردم #اذیتت کنن! بخدا فکر نمیکردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت #تنهات نمیذاشتم! من رفتم تا #بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم میخوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم میخوام بیام #عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو میگفتی صبر کن خودم خبرت میکنم!"
سپس با نگاه #عاشقش به پای چشمان #بی_رنگم افتاد و با صدایی #دل_شکسته سؤال کرد: "میخواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا #جنازه_ات رو از اون خونه بیارم بیرون؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊