شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_دوم گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی ام #ناخن میکشی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_سوم
هر چند [مادر] مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااقل #بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر #بحث را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای #مشاجره_شان تا طبقه بالا می آمد و من از ترس اینکه مبادا مجید #بانگ بد و بیراههای پدر را بشنود، همه در و پنجره ها را بسته بودم.
هرچند درِ قطور چوبی و پنجره های شیشه ای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند و تک تک کلماتش به #وضوح شنیده میشد.
گاهی صدای #مادر و عبدالله هم می آمد که جمله ای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر کسی #ناسزا میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد.
به هر بهانه ای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای #تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاشهایم آنقدر #ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت.
فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به #خانه بازگردد، معرکه تمام شود و البته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحثها خاتمه داد : "من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هرکی میخواد بخواد، هرکی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم #نگاه نمیکنه!"
فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، #خاموش کرد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_هشتم به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن #نماز ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_نهم
جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از #جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل #آیینه گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاریهای این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب #روز_چهاردهم، جزءِ چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و میبایست سفره #افطار را آماده میکردم.
در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به #خانه بر میگشت. روزه داری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماه #بندرعباس کار ساده ای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا #پالایشگاه را می پیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت فرسای پالایشگاه کار میکرد و معمولاً وقتی به خانه میرسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت #خنکی تدارک میدیدم تا قدری از تشنگی اش بکاهد و وجود گرما زده اش را خنک کند.
شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تُنگ #کریستال جهیزیه ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به #طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم. پدر دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، #لبخندی زد و گفت: "الهه جان! خودم افطاری رو آماده میکردم! تو چرا اومدی؟"
همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفتم، جواب دادم: "خُب منم دوست دارم براتون #سفره بچینم!" سپس سماور را روشن کردم و میخواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: "إن شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون #افطاری درست میکنه!"
از آرزویم لبخندی #غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگینتر خبر داد: "امروز رفته بودم با دکترش صحبت میکردم..." و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد: "گفت باید دوباره عمل شه. میگفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت میکنه و باید زودتر عملش کنن."
هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیمتر گزارش میداد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن #خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل قلب #غمزده_ام، شکست. عبدالله خم شد و خواست خُرده شیشه ها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم: "دست نزن! بذار الآن جارو میارم!"
به صورت رنگ پریده ام نگاهی کرد و گفت: "خودم جارو میزنم." و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف #روزه_داری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم: "حالا کی قراره عملش کنن؟" جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد: "فردا."
#آه_بلندی کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا می آمد، پرسیدم: "امروز مامانو دیدی؟" سرش را به نشانه #تأیید پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خُرده شیشه ها روشن کرد. همانطور که نگاهم به خُرده شیشه ها بود، بغضم شکست و با گریه ای که میان صدای گوش #خراش جارو گم شده بود، ناله زدم: "دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر #لاغر شده؟... دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟..."
و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را #خاموش کرد، همانجا پای دیوار #آشپزخانه نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_سوم با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
من که حالا با دیدن او #جان تازه ای گرفته بودم، میان ناله های زیر لبم همچنان نجوا میکردم: "دروغگو... #نامرد... ازت بدم میاد..." و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم می آمد، اشکی را که تا زیر چانه اش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان #لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم: "برو گمشو! ازت #متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت..."
همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب میکشیدم تا هرچه میتوانم از مجید #فاصله بگیرم و در برابر چشمان #حیرت_زده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه میزدم: "مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم #شفا میگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا این همه عذابم دادی؟!!!"
لعیا که خیال میکرد زیر بار #مصیبت مادر به هذیان گویی افتاده ام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از #آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد #قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم: #ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این #قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!"
اشک در چشمان محمد و عبدالله #خشک شده، فریادهای ابراهیم #خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه میگویم و در عوض، #مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریه هایی مردانه، شانه هایش میلرزید. از #کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه هایم میسوخت.
چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه #مجید کوبیدم و جیغ کشیدم: "از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت #متنفرم! برو بیرون!" و اینبار هجوم ضجه و #ناله_هایم بود که نفسهایم را به شماره انداخته و #قلبم را به سینه ام میکوبید.
مجید بی آنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش #پایین بود، بیصدا گریه میکرد و نه فقط #شانه_هایش که تمام بدنش میلرزید. هیچ کس نمیدانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانه هایم را #محکم گرفت و بر سرم فریاد زد: "الهه! بس کن!" و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق #دلم را به همه نشان دهم.
با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا میزد و صدایی که از طوفان #ضجه_هایم خش افتاده بود، جیغ زدم: "این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! این منو بُرد #امامزاده، بُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای #توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_دوم از روی #تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: "اگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سوم
نماز مغرب را خواندم و با یک بسته #ماکارونی که خریده بودم، شام ساده ای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن #مجید مانده بود، پای تلویزیون نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایتهای تروریستهای تکفیری در #سوریه بود. همانهایی که خود را #مسلمان میدانستند و گوش به فرمان آمریکا و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای #اسلامی، از هیچ جنایتی دریغ نمیکردند.
از این همه ظلمی که پهنه #عالم را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و #سریال هم نداشتم که کلافه تلویزیون را #خاموش کردم و باز در سکوت افسرده ام فرو رفتم. مدتها بود که روزهایم به دلمردگی میگذشت و شبهایم با وجود حضور #مجید، سرد و سنگین سپری میشد که دیگر پیوند #قلبهایمان همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود.
هرچه دل مهربان او تلاش میکرد تا بار دیگر در #قلبم جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و #بیشتر از گرمای عشقش کنار میکشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بی آنکه بخواهم با سردی نگاه و بی مهری رفتارم، عذابش میدادم و برای خودم سختتر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینه ام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکه ای یخ، این همه سرد و بی احساس شده بودم.
دختری همچون من که از روز #نخست، رؤیای هدایت همسرش به مذهب #اهل_تسنن را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتی اش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه #شیعیان دست به دعا و #توسل برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را #فراموش نکرده بودم.
شعله زیر غذا را #خاموش کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله #غذا را که از دستم گرفت، #شرمندگی در چشمانش نشست و با مهربانی گفت: "الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست میکنم."
لبخندی زدم و با #خوشرویی جواب دادم: "تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که #زحمتی نداره!" و خواست باز تشکر کند که با گفتن "از دهن میفته!" #وادارش کردم که به اتاق برود و خودم راه پله ها را در پیش گرفتم که باز نفسم به #تنگ آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به #اتاق گذاشتم.
کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس میکردم ماهیچه های پشت کمرم #سفت شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن #مجید، از جا بلندم کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_چهارم دستهایش را #شست که با مهربانی صدایش کردم: "مجید ج
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_پنجم
بعد از شام در #آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد #امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحه های #شام شهادت امام حسین (ع)، مزاحم شب آرام یک #اهل_سنت نشود و به پای روضه ها و صحنه های کربلا، بیصدا #گریه میکرد.
کارم که در #آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را #خاموش کرد که خوب میدانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم #شبهای قدر و خاطرات #تلخ روزهای بیماری مادرم میبرد. نگاهش کردم و با لحن #مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم: "مجید جان! خُب چرا نمیری #هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟"
به نشانه #تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: "الهه جان! من که #دلم نمیاد این موقع شب تو رو #تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم #هیئت، همین امام حسین (ع) از دستم شاکی میشه."
نگاهم را به عمق #چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانی اش را با #مهربانی دادم: "مجیدجان! من که چیزیم نیس! تازه یه #شب که هزار شب نمیشه!" و او برای اینکه #خیالم را راحت کرده و #عذاب وجدانم را از بین ببرد، #بی_درنگ جواب داد: "الهه جان! من همینجا پای #تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!"
سپس چشمانش رنگ #پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: "الهه جان! تو #نمیخواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید #غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به #خودت و اون #فسقلی فکر کن!"
ولی خوب میدانستم اگر من #پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در #خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای #دسته_های عزاداری در خیابانها سینه میزد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن #روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری #عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در #نگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضی اش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود.
با اینکه از صبح #سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، #نپذیرفتم که دلم میخواست به آنچه #علاقه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام میداد، #معتقد نبودم و میدانستم که همین روضه ها، راهم را برای هدایتش به #مذهب اهل تسنن #دشوارتر میکند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_نهم حالا در این حجم #سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام ش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهلم
پدر دسته مبل را زیر #انگشتان درشت و استخوانی اش، #فشار میداد تا آتش خشمش را #خاموش کند و حتماً در اندیشه آرام کردن #معشوقه_اش دست و پا میزد که چشم از نوریه بر نمیداشت.
آنچنان #سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به #تپش افتاده بود که #توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمیتوانستم از روی #مبل تکانی بخورم که نوریه مقابلم #نشست و با لحنی بی ادبانه پرسید: "شوهرت چِش شد؟!!!"
نگاه #ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان #بیرحمش که میخواست هر آنچه از #مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با #درماندگی دادم: "نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس."
و پدر مثل اینکه فکری به #ذهنش رسیده باشد، نوریه را #مخاطب قرار داد: "من فهمیدم چِش شد!" و چون نگاه #نوریه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد: "از بس که #گداست! برای #چندرغاز که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار میکنه!"
بهانه پدر گرچه به ظاهر #نوریه را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که #مجید از روی اعتقادی قلبی و #عشقی آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که من هم نتوانستم سر جایم #دوام بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم.
در تاریکی #راهرو، با حالی آشفته و قلبی شکسته پله ها را بالا میرفتم که از خانه پدر #وهابی_ام بیرون زده و میترسیدم در خانه شوهر #شیعه_ام هم دیگر جایی نداشته باشم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_دوم چطور میتوانستم آرام باشم که حالا فقط #نگاهم به در
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_سوم
صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش #التماس میکرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدرِ نوریه که انگار منتظر چنین #فرصتی بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بیتابی های پدر پیرم را داد: ""عبدالرحمن! خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب #نوریه رو با خودم میبرم! ولی اگه میخوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه #برات میذارم!"
نگاه من و مجید به #چشمان یکدیگر ثابت مانده بود که نمیدانستیم پدر نوریه چه شرطی برای #بازگشت نوریه پیش پای پدرم میگذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی #قاطعانه شروع به شمارش کرد: "یا اینکه این داماد رافضی ات #توبه کنه و #وهابی شه! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه #دخترت رو از این خونه بیرون میکنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه ات خط میزنی! والسلام!!!"
من هنوز در #شوک کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که #احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گامهایی بلند به سمت در میرود که با بدن سنگینم از جا #پریدم و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه هایش از #عصبانیت گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه ام، فریادش در گلو شکست: "برو کنار الهه میخوام برم #ببینم این کیه که داره واسه من و زندگی ام تصمیم میگیره!!!"
به پیراهنش #چنگ انداختم و با بغضی که گلویم را پُر کرده بود، #التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا..." مچ دستم را گرفت و از پیراهنش #جدا کرد و پرخاشگرانه جواب داد: "دیگه انقدر بی غیرت نیستم که ببنیم کسی برای #ناموسم تعیین تکلیف میکنه و هیچی نگم!!!"
و دستش به سمت #دستگیره بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: "مجید! جون الهه نرو... تو رو به #ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من میترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس #میمیرم، تو رو خدا همینجا بمون..."
از شدت گریه #نفسم بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از #کمر درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط میخواستم همسر و زندگی ام را #حفظ کنم و شاید باران #عشق الهه اش، آتش افتاده به جانش را #خاموش کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی صبرانه #تمنا میکرد: "الهه، #قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت میمونم! آروم باش عزیز دلم، #نترس عزیزم!"
و هرچه ما به حال هم #رحم میکردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن #خون مجید راضی نمیشد که به ضرب #لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی اش #شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو #خفه شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود مجید همانطور که کنارم نشسته بود، به غمخواری دردهایم #بیصدا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_یکم
عبدالله میگفت هرچه اصرار کرده تا مجید به خانه #مجردی او برود، نپذیرفته و شبها در استراحتگاه پالایشگاه میخوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این #خانه آواره شود و میدانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید.
در این دو سه روز، چند بار درِ این #خانه به ضرب باز شده و #پدر با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از #مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا #میزدم و التماس میکردم که مجید همه زندگی ام بود.
چند بار هم به سراغ #نوریه رفته بود تا به وعده #طلاق من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش #کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، #خاموش نمیشد. پدر هم به قدری از مجید #متنفر شده بود که حتی به سُنی شدنش هم رضایت نمیداد و فقط مصمم به #گرفتن طلاق دخترش بود.
دیشب هم که بار دیگر به اتاقم #هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این #موعد میرسید.
نماز #صبح را با بارش اشکی که لحظه ای از آسمان دلتنگ #چشمانم بند نمی آمد، خواندم و باز خسته به #رختخوابم خزیدم که احساس کردم چیزی زیر بالشتم میلرزد.
از ترس پدر، #موبایل را در حالت ساکت زیر بالشتم پنهان کرده بودم و این لرزه، خبر از #دلتنگی مجیدم میداد و من هم به قدری هوایی اش شده بودم که موبایل را از زیر #بالشت بیرون کشیدم و پاسخ دادم: "جانم..."
و در این #صبح تنهایی، نسیم نفسهای همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحه تر بود: "سالم الهه جان! #خوبی عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماً بیداری."
بغضی که از سر شب در #گلویم سنگینی میکرد، فرو خوردم و با مهربانی #پاسخ دادم: "خوبم! تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟"
و شاید میخواست بغض صدایش را #نشنوم که در جوابم لحظه ای #ساکت شد، سپس زمزمه کرد: "جایی که تو نباشی برای من #راحت نیس..."
و من چه خوب میفهمیدم چه میگوید که این #شبها خانه خودم برایم از هر زندانی تنگتر شده بود، ولی در #جوابش چیزی نگفتم و سکوتم نه از سرِ بیتفاوتی که از منتهای #دردمندی بود و نمیدانستم با همین سکوت ساده با دل #عاشقش چه میکنم که نفسهایش به تپش افتاد و با دلواپسی پرسید: "میخوای چی کار کنی الهه جان؟ عبدالله بهم گفت که بابا پاشو کرده تو یه کفش که باید #طلاق بگیری..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هفتم نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که #الهه مهر و مهربانی زن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_هشتم
گوشی را قطع کردم که از شدت #گریه نفسم بند آمده و حالم به #قدری که همانجا روی تخت افتادم. حالا مجید لحظه ای دست بردار نبود و از تماس های پی درپی اش، گوشی بین #انگشتانم مدام میلرزید و من دیگر #توانی برای حرف زدن نداشتم که گوشی را #خاموش کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش #خجالت میکشیدم. روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم #میپیچدم و با صدای بلند ناله میزدم.
بعد از یک روز که حتی یک قطره #آب از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس میکردم فاصله ای با #مرگ ندارم. بند به بند بدنم میلرزید، تا سر #انگشتانم از درد ضعف میرفت و خدا میداند که اگر بخاطر #حوریه معصوم و نازنینم نبود، دلم میخواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی #دختر عزیزم، به زندگی دل بسته بودم.
میتوانستم با تمام وجود #مادری_ام احساس کنم که با این همه غم و غصه چه #ظلمی به کودکم میکنم و دست #خودم نبود که همه زندگی ام به مویی وصل بود.
نمیدانستم #تهدید عاشقانه ام با دل #مجید چه کرده که کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر #عشق الهه اش میگذرد که صدای پدر بند دلم را #پاره کرد. قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق #پذیرایی میشنیدم که به نام صدایم میکرد: "الهه؟ کجایی الهه؟"
وحشتزده #گوشی را زیر بالشت #پنهان کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود. در دستش یک پاکت #کمپوت آناناس بود و با مهربانی پُر زرق و #برقی که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید.
با دستپاچگی #اشکهایم را پاک کردم و همانطور که روی تخت مینشستم، با صدایی بُریده #پاسخ احوالپرسی اش را دادم که روی #صندلی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بی سابقه ای شروع کرد: "اومدم بهت یه سری بزنم، #حالت رو بپرسم!"
باورم نمیشد از زبان تلخ و تند پدرم چه میشنوم که به چشمانم #دقیق شد و پرسید: "چرا #گریه میکنی؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سر ِ هم کنم که سری #تکان داد و گفت: "میدونم، این مدت خیلی #اذیت شدی!"
سپس برق #شادی در چشمانش دوید و با ذوقی کودکانه #مژدگانی داد: "ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه میشه! زندگی بهت رو کرده!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هفدهم باور کردم حتی در لحظه جدایی از دخترش، باز هم #مذاقش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_هجدهم
با نگاه #مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا #خیابان اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم #زمزمه کرد: "الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم." و من دیگر نمیخواستم #تنها بمانم که دستش را محکم گرفتم و با #وحشتی معصومانه التماسش کردم: "نه، تنها نرو! تو رو #خدا دیگه تنهام نذار! منم باهات میام..."
نمیتوانست #تصور کند چه بلایی به سرم آمده که این همه ترسیدم و #فقط با چشمانی که از #غصه حال و روزم به خون #نشسته بود، نگاهم میکرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا #خاطرم به همراهی اش #جمع باشد و دست #دیگرش را دور شانه ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای #قدمهای بی رمقم میآمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد.
حالت تهوع آنچنان به گلویم #چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم میخواهد از دهانم بالا بیاید. سرم به شدت #کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بلاخره #ناله زیر لبم #خاموش شد.
فریادهای گنگ و مبهم #مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی #بازوانم احساس میکردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم #چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره #چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنجهای زندگی به جانم #هجوم آورد.
در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان #تکان خوردن نداشتم که صدای #آهسته مجید در گوشم نشست: "الهه..." سرم را روی بالشت #چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش #پناه گرفته است.
سرم همچنان #کرخ بود و نمیتوانستم #موقعیتم را درک کنم و فقط دل #نگران حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم: "بچه ام #سالمه؟" مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه ام را داد: "آره الهه جان!"
سپس خونابه #غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته #عمق جراحت جانش را به نمایش گذاشت: "الهه! چه بلایی #سرت اُوردن؟" که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که #گلویش را گرفته بود، گله کرد:
"الهه! من فکر نمیکردم #اذیتت کنن! بخدا فکر نمیکردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت #تنهات نمیذاشتم! من رفتم تا #بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم میخوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم میخوام بیام #عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو میگفتی صبر کن خودم خبرت میکنم!"
سپس با نگاه #عاشقش به پای چشمان #بی_رنگم افتاد و با صدایی #دل_شکسته سؤال کرد: "میخواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا #جنازه_ات رو از اون خونه بیارم بیرون؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_یکم بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
سفره #غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای #بیکرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای #مویه_های غریبانه ام، بیصدا #گریه میکرد که سرِ درد دلم باز شد:
"مجید! دلم خیلی #میسوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه #عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی #مامانم زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا #اذیتم کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان #وساطت میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی #تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کشت..."
میدیدم که او هم #میخواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند #گریه کند و باز با سکوت #صبورانه_اش، برای شکوائیه های من آغوش باز کرده بود تا هرچه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال #عاشقانه بگذرم که هرچه بر سینه ام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگی ام زار میزدم:
"مجید! بخدا من نمیخواستم ازت #جدا شم، ولی بابا #مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای #طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و #زنده شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد.
دیشب وقتی بابا #احضاریه دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت #خجالت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم. امروز به سرم زد که #تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی..."
و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. #سفیدی چشمانش از بارش بیقرار #اشکهایش به رنگ #خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد:
"الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا #مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم، فقط #میخواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم..."
نگفت که با این همه #آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل #تسنن شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با #مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی #دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد:
"وقتی گوشی رو #خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمی خوای #صدام رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم #متنفر شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشی ات خاموش بود و #جوابمو نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم #زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه #بلایی سرت اومده که اینجوری بریدی..."
و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به #سرم آمده که اینچنین بُریده بودم که باز #شیشه گریه در گلویم شکست و با #جراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم: "مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچه ام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچه ام رو از بین ببرم!"
برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات #وحشتناکی که از زبانم میشنید، در #نگاه مردانه اش طوفان به پا شد و باز هم از #عمق بی رحمی پدر و بی حیایی #برادر نوریه بیخبر بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊