شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_شانزدهم باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و
✍ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفدهم
صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید : «چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید : «نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد : «شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم : «توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم : «بذار برم، من از این خونه میترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد : «اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد : «بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم : «بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد : «از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد : «اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!»
و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد : «خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد : «تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد : «تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد : «این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد : «#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید : «شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد : «بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید : «اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_یکم از حضور این همه مرد #غریبه و تشنه به خون مجید، در
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_دوم
چطور میتوانستم آرام باشم که حالا فقط #نگاهم به در بود تا کی به ضرب #لگد پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در #دادگاه خانواده نوریه جواب پس میداد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از #طبقه پایین بلند شد.
تصور اینکه الان به پدر چه میگویند و چه #حکمی برایش صادر میکنند، نه تنها در و #دیوار قلبم که جریان خون در رگهایم را هم به #تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه #گرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمیشدم چه میگویند.
گاهی صدای پرخاشگری های تند و زنانه #نوریه بلند میشد و گاهی فریاد #طلبکاری برادران نوریه در هم می پیچید و یکی دوبار هم صدای #لرزان پدر را در آن میان میشنیدم که به مجید #فحشهای رکیک میداد و با حالتی #درمانده از نوریه و خانواده اش عذرخواهی میکرد که بلاخره سر و صداها #آرام گرفت.
و در عوض، صدای خشک و خشن پدرِ نوریه در خانه پیچید که به نظرم مخصوصاً با صدای بلند اتمامِ #حجت میکرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد:
"عبدالرحمن! تو به من #تعهد داده بودی که با هیچ شیعه ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت #دامادت شیعه اس؟!!! من رو #خر فرض کردی؟!!!"
و باز ناله عذرخواهی #ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش #آتش میزد که به چه بهایی اینطور خود را خوار این #وهابیهای #افراطی میکند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمیداد و همچنان میتازید:
"شرط #عقد نوریه این بود که جواب سلام این #رافضیها رو هم ندی، در حالیکه دامادت #شیعه بود!!! تو شرط ضمن عقد رو رعایت #نکردی، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم میبرم، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای #طلاق! دیگه همه چی بین ما تموم شد!"
شنیدن همین جمله #کافی بود تا فاتحه زندگی ام را بخوانم که میدانستم از دست دادن #نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و میتوانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه #بلایی به سر من و زندگی ام می آورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و #تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان #مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمیکرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش #گرم باشد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود مجید همانطور که کنارم نشسته بود، به غمخواری دردهایم #بیصدا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_یکم
عبدالله میگفت هرچه اصرار کرده تا مجید به خانه #مجردی او برود، نپذیرفته و شبها در استراحتگاه پالایشگاه میخوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این #خانه آواره شود و میدانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید.
در این دو سه روز، چند بار درِ این #خانه به ضرب باز شده و #پدر با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از #مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا #میزدم و التماس میکردم که مجید همه زندگی ام بود.
چند بار هم به سراغ #نوریه رفته بود تا به وعده #طلاق من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش #کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، #خاموش نمیشد. پدر هم به قدری از مجید #متنفر شده بود که حتی به سُنی شدنش هم رضایت نمیداد و فقط مصمم به #گرفتن طلاق دخترش بود.
دیشب هم که بار دیگر به اتاقم #هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این #موعد میرسید.
نماز #صبح را با بارش اشکی که لحظه ای از آسمان دلتنگ #چشمانم بند نمی آمد، خواندم و باز خسته به #رختخوابم خزیدم که احساس کردم چیزی زیر بالشتم میلرزد.
از ترس پدر، #موبایل را در حالت ساکت زیر بالشتم پنهان کرده بودم و این لرزه، خبر از #دلتنگی مجیدم میداد و من هم به قدری هوایی اش شده بودم که موبایل را از زیر #بالشت بیرون کشیدم و پاسخ دادم: "جانم..."
و در این #صبح تنهایی، نسیم نفسهای همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحه تر بود: "سالم الهه جان! #خوبی عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماً بیداری."
بغضی که از سر شب در #گلویم سنگینی میکرد، فرو خوردم و با مهربانی #پاسخ دادم: "خوبم! تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟"
و شاید میخواست بغض صدایش را #نشنوم که در جوابم لحظه ای #ساکت شد، سپس زمزمه کرد: "جایی که تو نباشی برای من #راحت نیس..."
و من چه خوب میفهمیدم چه میگوید که این #شبها خانه خودم برایم از هر زندانی تنگتر شده بود، ولی در #جوابش چیزی نگفتم و سکوتم نه از سرِ بیتفاوتی که از منتهای #دردمندی بود و نمیدانستم با همین سکوت ساده با دل #عاشقش چه میکنم که نفسهایش به تپش افتاد و با دلواپسی پرسید: "میخوای چی کار کنی الهه جان؟ عبدالله بهم گفت که بابا پاشو کرده تو یه کفش که باید #طلاق بگیری..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_سوم چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ #رنجش نگاهش را از همان پشت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_چهارم
سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم #سرم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای #قالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: "خُب... خُب این #بچه چی؟" که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی #عصبی فریاد کشید:
"من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری #دادگاه تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هرچی دیدی از چشم #خودت دیدی!" سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی #درمانده ادامه داد: "تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم #درخواست طلاق دادی. بهش بگم اون #مرتیکه دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش #طلاق میگیری، شاید راضی شه برگرده."
سرم را بالا آوردم و نه از روی #تحقیر که از سرِ دلسوزی به چشمان #پیر و صورت آفتاب سوخته اش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا #سرمایه و تجارت و بعد همه زندگی اش را به پای این خانواده #وهابی به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش #نداشت، ولی من نمیخواستم به همین #سادگی خانواده ام را به پای خودخواهیهای #شیطانی نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس #توبیخ پدر به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم: "اگه... اگه مجید قبول کنه سُنی شه..."
که چشمانش از #خشم شعله کشید و به سمتم خروشید: "اسم اون پسره الدنگ رو پیش من #نیار! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره #جفتک میندازه!"
از طنین داد و بیدادهای #پدر باز تمام تن و بدنم به #لرزه افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت #خیس از اشکم را پاک کردم و میان گریه التماسش کردم: "بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سُنی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم..."
و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم #حمله کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد: "مگه تو زبون #آدم نمیفهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!" سپس با چشمان گودرفته اش به صورت رنگ پریده ام #خیره شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: "بلند میشی یا به زور #ببرمت؟!!! هان؟!!!"
و من که دیگر نه گریه های مظلومانه ام دل سنگ پدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر سُنی شدن #مجید بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم #عجالتاً آتش زبان پدر را خاموش میکردم و هم #مهلتی به دست می آوردم تا شاید کوه اعتقادات #مجید را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را #هموار کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی #مجیدم، به تحمل این همه سختی می ارزید که بلاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_چهارم سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم #سرم را با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_پنجم
نفسهایم بریده #بالا می آمد و به هر زحمتی بود، با قدمهای کُند و کوتاهم طول #خیابان را کنار پدر طی میکردم. نمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به #نوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت می پیمود و من نه تنها از #کمردرد و ضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت.
هرچند میدانستم که این درخواست #طلاق فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن #مهلتی برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از #مجیدم بردارم. حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواست #جدایی از پدرش را امضا کنم.
هر چه دلم را راضی میکردم که اینهمه تلخی را به خاطر #دنیا و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمیگرفت و بغضی که #گلوگیرم شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه الان در پالایشگاه #مشغول کار است و فکرش را هم نمیکند که الهه اش در چند قدمی دادگاه خانواده برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش میزد و تنها به خیال اینکه هرگز #نمیگذارم از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام میکردم.
نمیدانم چقدر طول کشید تا با #دستان خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در #خون موج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه اینکه بخواهد #مراقبم باشد که میخواست #متهم جدایی اش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که در را پشت سرم #قفل کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید.
فقط دعا میکردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر #کاری که کرده بودم، خجالت میکشیدم در چشمان #عبدالله نگاه کنم و دعایم #مستجاب نشد که وقتی پدر در را برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید:
"الهه! چی کار کردی؟!! تو واقعاً رفتی تقاضای #طلاق دادی؟!! از مجید #خجالت نمیکشی؟!" چادرم را از سرم برداشتم و بی اعتنا به بازخواستهای #برادرانه_اش، خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از #خیال مجید خجالت میکشیدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهارم دستم را به نرده #بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به د
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_پنجم
گوشه اتاق پذیرایی، روی #زمین نشسته و خسته از این همه مصیبت، تکیه ام را به #دیوار داده بودم که دیگر نمیتوانستم #ادامه دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم #آوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با #احضاریه دادگاه به سراغم آمده بود.
میگفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع #مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله #تماس گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر #سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترک #خانه و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق داده ام.
عبدالله نمیفهمید و شاید نمیتوانست #بفهمد که من چطور از جان و دلم #هزینه میکنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی میخواهم از این #رهگذر خدمتی هم به آخرت #مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن #هدایت کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به #تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا میخواستم کمکم کند.
از شدت #گرسنگی تمام بدنم #ضعف میرفت و باز نمیتوانستم چیزی بخورم که از #دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم.
از هیاهوی غم و #غصه_ای که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه میکردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از #دیشب دیگر تلفنهایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم.
شاید دیگر دلم نمیخواست #صدایش را بشنوم که با خودخواهی هایش #کار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصه ای #گرفتار شوم. اگر #مذهب اهل سنت را پذیرفته و این همه #لجبازی نمیکرد، میتوانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات #تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه #احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد.
گمان میکردم پیش از رسیدن #موعد دادگاه میتوانم #متقاعدش کنم که به عنوان یک #مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر #آشتی کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این #فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفاده ای بکنم.
حالا پدر به #خیال طلاق من به #پیشباز شادی وصال نوریه رفته و #روزشماری میکرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به #قلب مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند.
هر چند روند #جدایی شاید مدتها طول میکشید، ولی میخواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از #الهه_اش چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست #طلاق تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از #فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به #میدان بازی زشتی که آغاز کرده بودم، میگذاشتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_ششم خسته از این همه #تلاش بی نتیجه، سرم را به #دیوار گذاش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_هفتم
نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که #الهه مهر و مهربانی زندگی اش، این همه #بد_خلق و تنگ #حوصله شده که باز هم با #دلشوره_ای که به جانش افتاده بود، پرسید: "چی شده الهه جان؟"
و من #منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه ام را #آغاز کنم: "مجید! زنگ زدم تا برای #آخرین بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونواده ام رو ترک نمیکنم، تو چی کار میکنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟"
و خدا میداند که این #تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز #جدایی دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به #لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمیفهمید من چه می گویم که #مات و #مبهوت حال خرابم، با #لحنی گرفته پرسید: "یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی..."
و نمیدانست بر دل من چه #گذشته که این همه #سخت و سنگ شده که #گریه امانم را بُرید و با بیقراری #ضجه زدم: "تو اصلاً میدونی چی به سرِ #من اومده؟!!! اصلا از حال من خبر داری؟!!! میدونی من دارم تو این #خونه چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این #خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این #خونه زندانی شدم؟!!! میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً #خبر داری که بابا هر روز چقدر با من #دعوا میکنه و تهدیدم میکنه که باید از تو #طلاق بگیرم؟!!!"
و دیگر چیزی برای از #دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه اش که از داغ #غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبانهایم به #خون نشسته بود، تیر خلاصم را زدم: "میدونی بابا منو مجبور کرد که برم #تقاضای طلاق بدم؟!!! میدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ #خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای #طلاق؟!!!"
گوشم به قدری از #هجوم گریه هایم پُر شده بود که دیگر نمیفهمیدم با رعشه ای که به صدای مردانه اش افتاده، چه میگوید که نه #تنها قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر #سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط میخواستم #زندگی_ام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز #تسنن مجید به ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه #ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم: "مجید! یا سُنی میشی و برمیگردی یا ازت #طلاق میگیرم..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_نهم پاکت کمپوت #آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_دهم
حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و #حیای نوریه میخواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت #سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش #خشک شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر #تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهر دارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد:
"راستش من بهش گفتم #دخترم بارداره. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که #طلاق بگیرن، نمیتونم دخترم رو #عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد."
و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان #شیطان در دهانش چرخید که نه #فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و #آسمان به لرزه افتاد: "ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم #راست میگه. گفت نوه ای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ یه آدرس بهم داد که بری خودت رو #راحت کنی. بچه رو که از بین ببری، به محضی که طلاق گرفتی، میتونی با عماد #عقد کنی!"
دیگر تپشهای #قلبم را احساس نمیکردم و به گمانم از پُتک کلمات #مرگباری که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده میشد، #مُرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب #تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش #جهنم بیرون میریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن #عربی_اش بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت:
"عماد انقدر #خاطرت رو میخواد که خودش قراره فردا صبح بیاد #دنبالت، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینم آدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو از بین ببری و دیگه باردار نباشی، کارمون تو #دادگاه هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل #سگ میاندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!"
که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به #صفحه موبایل افتاد، #ذوق زده خبر داد: "عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه #ساعتی بیاد! و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به #لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد: "من بهش میگم دخترم راضیه!"
و بعد صدای قهقهه خنده های #مستانه_اش با برادر #نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی آنکه در را به رویم #قفل کند، از پله ها پایین رفت. دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از #ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم.
حرکت نرم و پُر نازش را زیرانگشتانم #احساس میکردم و با زبانی که از وحشت به #لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم: "عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم #کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی #دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهاردهم عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از #زمین ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_پانزدهم
عبدالله که از پدر #نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از #مصیبت که بر سرم #خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هرچه میپرسید، فقط #سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگی ام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، #بیصدا گریه میکردم.
سرمایه یک عمر زحمت پدر و #قناعت مادرم به چنگ مشتی #وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدمهای ناپاک زنی #شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین #عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت #مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای #هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست.
ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و #حیرت_زده حال خراب و صورت #خونی_ام، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با #نگرانی سؤال کرد: "چی شده الهه؟" و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با #توهین به من و مجید، جوابش را داد: "ولش کن این زبان دراز رو! اینم لنگه همون پسره #الدنگه!"
#ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان #دلسوزانه نگاهم میکرد که پدر بر سرش #فریاد زد: "خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر #بی_آبروت عزاداری کنی!"
و او هم از #تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس #کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها #مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به #جانب آغاز کرد:
"من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی #طلاق بگیره یا از این #خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!" که عبدالله نتوانست #سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: "شما حکم کردی یا بابای #نوریه؟!!!"
و پدر آنچنان به سمتش #خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: "به تو چه کُرّه خر؟!!!حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!" و باز رو به ابرهیم کرد: "حالا این دختره بیصفت میخواد #قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به #درک! به جهنم! ولی من هم یه #شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!"
ابراهیم و محمد به #سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در #نخلستان هم که شده، دم نمیزدند تا فقط #مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش #متنفر شده باشد، با لحنی لبریز #بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد:
"از این در که رفتی بیرون، دیگه #فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم #فراموش میکنم دختری داشتم! اسمت هم از تو #شناسنامه_ام پاک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه #دختری به اسم الهه ندارم!
یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، #حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول #حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!"
و برای من که میخواستم دل از همه #عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه #جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط #دعا میکردم هرچه زودتر این معرکه تمام شود و از #جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_یکم بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
سفره #غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای #بیکرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای #مویه_های غریبانه ام، بیصدا #گریه میکرد که سرِ درد دلم باز شد:
"مجید! دلم خیلی #میسوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه #عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی #مامانم زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا #اذیتم کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان #وساطت میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی #تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کشت..."
میدیدم که او هم #میخواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند #گریه کند و باز با سکوت #صبورانه_اش، برای شکوائیه های من آغوش باز کرده بود تا هرچه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال #عاشقانه بگذرم که هرچه بر سینه ام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگی ام زار میزدم:
"مجید! بخدا من نمیخواستم ازت #جدا شم، ولی بابا #مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای #طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و #زنده شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد.
دیشب وقتی بابا #احضاریه دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت #خجالت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم. امروز به سرم زد که #تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی..."
و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. #سفیدی چشمانش از بارش بیقرار #اشکهایش به رنگ #خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد:
"الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا #مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم، فقط #میخواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم..."
نگفت که با این همه #آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل #تسنن شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با #مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی #دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد:
"وقتی گوشی رو #خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمی خوای #صدام رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم #متنفر شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشی ات خاموش بود و #جوابمو نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم #زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه #بلایی سرت اومده که اینجوری بریدی..."
و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به #سرم آمده که اینچنین بُریده بودم که باز #شیشه گریه در گلویم شکست و با #جراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم: "مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچه ام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچه ام رو از بین ببرم!"
برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات #وحشتناکی که از زبانم میشنید، در #نگاه مردانه اش طوفان به پا شد و باز هم از #عمق بی رحمی پدر و بی حیایی #برادر نوریه بیخبر بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم دست دراز کردم و #گوشی را برداشتم تا با عبدالله
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
از #سکوت طولانی ام، خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید: "چیزی شده الهه؟" نمیدانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد: "خوشحال نشدی؟" و بلافاصله خودش جواب داد: "خُب میریم می بینیم، اگه نپسندیدی، من بازم میگردم. تا #هفته دیگه که اینا برگردن، وقت داریم." و هنوز رنگ #نگرانی از نگاهم نرفته بود که به چشمانم #دقیق شد و پرسید: "چی ناراحتت کرده الهه جان؟"
و بلاخره باید #حقیقت را میگفتم که سرم را پایین انداختم و با #صدایی که انگار از ته #چاه بر می آمد، سؤال کردم: "یعنی با همین پولی که الان داریم نمیتونیم یه جایی رو #اجاره کنیم؟" سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت #سؤالش، با حالتی #مظلومانه ادامه دادم: "اگه کوچیک هم باشه یا محله اش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره..."
که به میان #حرفم آمد و با تعجبی که در صدایش #پیدا بود، سؤال کرد: "خُب وقتی میتونیم یه جای خوب #اجاره کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟"
و من میترسیدم حرفی بزنم که از #صورت غمزده ام، فهمید در دلم چه میگذرد و #نگرانی نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد: "بابا دیگه پول پیش رو پس #نمیده، آره؟"
از اینکه خودش تا #انتهای قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض #گلویم از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم #سرم را بالا بیاورم که #نفس بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد: "الهه جان! تو چرا #خجالت میکشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه!"
از آهنگ آرام #کلامش جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش #پیش چشمانم شکست و با لحن #تلخی سؤال کرد: "چون کافرم، خون و مال و #ناموسم مباحه؟!!!"
سپس به #چشمانم که زیر پرده نازکی از #گریه به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی #غریبانه ادامه داد: "چون من شیعه ام، #حق دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم #طلاق صادر کنن، دستور از بین رفتن بچه ام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم میکُشن!"
و چه خوب به عمق #اعتقادات پلید تفکر #تکفیر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک #شوهر دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم #اشکهایم را پا ک کردم و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم: "وسایل خونه مون رو هم دیگه پس نمیده. نه #جهیزیه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق ندارم #هیچی با خودم ببرم!"
که کاسه #چشمانش از خشم پُر شد و با لحنی #قاطعانه پاسخ این همه درماندگیِ ام را داد: "مگه شهر هرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست میذارم تا اینا همه زندگی ام رو #مصادره کنن؟!!!"
هر دو #دستش را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق #گریه التماسش کردم: "مجید جان! تو رو #خدا از این پول #بگذر، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من..."
و نگذاشت #حرفم تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق #زندگی_اش دفاع کرد: "الهه! دیگه کوتاه نمیام، به خدا دیگه کوتاه #نمیام! من این پول رو ازش میگیرم. #جهیزیه ارزونی خودش، ولی هرچی با پول #خودم خریدم، از اون خونه میارم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_سوم از اینکه روح #مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و ت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_چهارم
نمی توانستم #باور کنم تمام سرمایه خانوادگی مان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه #سرم از درد پر شده و #قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه می داد:
"راستش من خیلی #ترسیدم! گفتم حتما نوریه و #برادرهاش یه بلایی تو قطر سر بابا آوردن و مال و #اموالش رو بالا کشیدن! #فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! #دیوونه شدم! فقط داد و بیداد می کردم! اونم سرم داد کشید و گفت:
"مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش میکردم! میگفتم #حداقل سهم ما رو بده، خودت هر کاری می خوای بکن! می گفتم من و #ابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت: "دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریه ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس میکنم، گفت: بلند شو بیا قطر!"
که مجید حیرت زده تکرار کرد: "قطر؟!!!" و محمد به نشانه #تأیید سر تکان داد و گفت: "آره ! گفت: "تو و ابراهیم بیاید #قطر، این جا به کار خوب #براتون سراغ دارم!"" ومن بلافاصله سؤال کردم: "حالا میخوای بری؟" و به جای محمد، عطیه با #دستپاچگی جوابم را داد: "نه! برای چی بره؟!!! زندگی مون رفت به درک، دیگه نمیخوام #شوهرم رو از دست بدم ! مگه تو این #مملکت کارنیس که بره قطر؟!!!"
و يوسف را که از صدای بلند #مادرش به گریه افتاده بود، #محکم در آغوش کشید و به قدری #عصبی شده بود که به شدت تکانش میداد و همچنان #اعتراض می کرد: "من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال #حمالی کردن و باز همه #سرمایه_شون رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من #عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم توو #نخلستون عرق می ریختن و بابا فقط دستور می داد، به کجا رسیدن ؟!!!"
میدیدم مجید دلش برای #وضعیت محمد به #درد آمده و کاری از دستش برنمی آمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران #ابراهیم بود که زیرلب زمزمه کرد: "ولی ابراهیم خرشد و رفت!» و #عطیه نمی خواست به سرنوشت لعيا دچار شود که #باز خروشید: "ابراهیم هم #اشتباه کرد. برای همینه که لعیا #قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا #طلاق میگیرم!" از خبری که #شنیدم بند دلم پاره شد و #وحشتزده پرسیدم: "چی میگی عطيه؟!!!"
#یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش #حسابی برای لعیا #سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد: "لعیا خیلی به ابراهیم #اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم #گوشش بدهکار نبود. میگفت میرم اونجا هم #حقم رو میگیرم، هم کار میکنم. حالا لعيا با #ساجده رفته خونه باباش. #تهديد کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق می گیره لعيا هم می دونه که دیگه #نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. با با دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کاره اش اون دختره #وهابیه!"
عبدالله #نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از این همه #بدبختی پدر ابراز #تأسف کرد: "بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!"
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_سیزدهم هر چند لباس #سیاه به تن نکرده و مثل #مجید و آسید
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_چهاردهم
و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی #خندید و گفت: «خودتم که دیگه #نهج_البلاغه می خونی!»
و هر چند گمان نمیکرد پاسخ #سوالش مثبت باشد، اما با
همان حالت رندانه اش یک دستی زد: «حتما ازت #خواستن که باهاشون مراسم #احياء هم بری، مگه نه؟» و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه #شهادت دادم: «نه، اونا نخواستن. من خودم #رفتم!»
و نمی توانستم برایش بگویم این #مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند #دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک #جمله گفتم: «خیلی خوب بود عبدالله» لبخندی #لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: «خب مراسم دعا معمولا حال #خوبی داره!» ولی هنوز هم باورش نمیشد با آن همه شور و شوقی که به #سنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی #شیرین دل به شیدایی #شیعیان سپرده باشم که بالحنی لبریز تعجب ادامه داد:
«من موندم! تو هر #کاری می کردی که مجید #سنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه #پیشرفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بی #خیال شدی؟ انگار اصلا برات مهم نیس!»
و می خواست همچنان #موضع منصفانه اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: «البته من از اول هم با اون همه #تلاش تو برای سنی کردن مجید #مخالف بودم! میگفتم خب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی #میخوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟»
و این تغییر #چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و #سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می دیدم در مسلمانی اش هیچ #نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ #تشیع بود و میدیدم که در همه #شور و شعارهای مذهبی شان، تنها نام خدا و پیامبر را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از #ریسمان محکم محبت آل محمد، به عرش مغفرت الهی می رسند که حالا می دانستم تفرقه بین مسلمانان، به #دشمنان فرصت می دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین #شیعه و سنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه #کاسه سر کشیده و به رژیم #صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد!
که حالا میفهمیدم
همان #پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت #مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید #همسرم برای #طلاق برداشتم، به برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم مجال #عرض اندام داد تا پس از #لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل های #عاشق ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های #نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یک سال پیش نبودم که از روی آرامشی #مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لب ريز يقين پاسخ دادم: «عبدالله من تو این مدت #خیلی چیزها یاد گرفتم!»
و ساعتی #طول کشید تا همه این حقایق را برای #برادرم شرح دهم و می دیدم نگاهش به پای #استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی گوید که هر آنچه میگفتم عین #حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز #کودک #نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم بر می داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرشوق آمده و به روش #شیعیان با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل این که از توصیف شب های قدرم به ورطه #اشتباق افتاده باشد، سؤال کرد: «حالا فردا شب هم میری؟»
و شوق شرکت در مراسم #احیاء شب ۲۳ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی شناختم می دانستم #شب ۲۳ با عظمت ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات #عالم معین می شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: «إن شاء الله!» و نمی دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ۲۲ ماه مبارک رمضان، در بستر #بیماری افتادم....
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊