شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_هشتم و شاید از حرفی که زده بودم، #شیشه دلش طوری شکسته
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_نهم
از اینکه اینچنین بی باکانه قدم به میدان #مناظره گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به #استناد فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کرده اند، سنت پیامبر (ص) را زیر #سؤال میبرد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم: "یعنی میگی من #دروغ میگم مجید؟!!!"
از سپر معصومانه ای که در همین ابتدای مباحثه #برافراشته بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد: "نه الهه جان! برای چی ما باید به همدیگه دروغ بگیم؟ خُب تو حرف علمای #سُنی رو قبول داری، منم حرف #علمای شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر (ص) هستیم. حالا سرِ یه سری مسائل یه کم #اختلاف نظر داریم. همین!"
و من که نمیخواستم بحث در همین نقطه #مبهم تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم: "خُب باید #تحقیق کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه."
که هر چند میدانستم حق با علمای اهل #تسنن است اما میخواستم بحث را با همین موضع بیطرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر #نتیجه بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند میتوانستم همچنان تنگی #نفسم را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسط پیاده رو ایستادم و با صدایی که از درد کمرم شبیه #ناله شده بود، ادامه دادم: "باید روی دلایل هر طرف فکر کرد و #بحث کرد تا بلاخره بفهمیم چه کاری درسته!"
که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از #نگرانی حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد: "الهه جان! تو رو خدا بس کن! #رنگت مثل گچ سفید شده!" سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی #کمرم نمیتوانم سرِ پا بایستم و #کمکم کرد تا تکیه ام را به کرکره بسته #مغازه حاشیه پیاده رو بدهم و با #دلواپسی پرسید: "الهه! حالت خوبه؟"
و من همانطور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر لب #پاسخ دادم: "خوبم!" با همه علاقه ای که به #ادامه بحث داشتم، دیگر توانی #برایم نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج میرفت و مجید با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، گفت: "همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم."
و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر #کباب شده از چند مغازه آنطرفتر، فضای پیاده رو پُر کرده و دلم را بُرده بود که #آهسته صدایش کردم: "مجید!" هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد.
به چراغهای زرد و #سفیدی که مقابل مغازه #جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: "خیلی ضعف کردم..." و نگذاشت #حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد: "اگه
میتونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم." قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم: "نه، میتونم بیام."
و به سختی مسیر چند متری مانده تا #مغازه را طی کردم و همین که مقابل در
شیشه ای #جگرکی رسیدم، بوی غلیظ جگر #کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی #ضعف میرفت و نمیتوانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و #محبتی پا به پایم می آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه #کباب کند.
به خانه که رسیدیم، به #بالکن رفته و در را هم پشت #سرم بستم تا در خنکای لطیف شب #زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و #قلوه_ای که مجید در آشپزخانه برایم #تدارک میدید، حالم را به هم نزند.
به توصیه لعیا، لیمو ترش تازه ای را مقابل صورتم گرفته و میبوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخهای دل و قلوه ای که زیر لایه ای از نان و #نعنا پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را #بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه #صبر و حوصله ای برایم #لقمه میگرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای را که برایم #تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن #حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل انگیزی را در بالکن #کوچک و باصفای خانه مان #سپری کردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهاردهم عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از #زمین ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_پانزدهم
عبدالله که از پدر #نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از #مصیبت که بر سرم #خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هرچه میپرسید، فقط #سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگی ام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، #بیصدا گریه میکردم.
سرمایه یک عمر زحمت پدر و #قناعت مادرم به چنگ مشتی #وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدمهای ناپاک زنی #شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین #عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت #مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای #هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست.
ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و #حیرت_زده حال خراب و صورت #خونی_ام، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با #نگرانی سؤال کرد: "چی شده الهه؟" و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با #توهین به من و مجید، جوابش را داد: "ولش کن این زبان دراز رو! اینم لنگه همون پسره #الدنگه!"
#ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان #دلسوزانه نگاهم میکرد که پدر بر سرش #فریاد زد: "خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر #بی_آبروت عزاداری کنی!"
و او هم از #تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس #کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها #مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به #جانب آغاز کرد:
"من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی #طلاق بگیره یا از این #خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!" که عبدالله نتوانست #سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: "شما حکم کردی یا بابای #نوریه؟!!!"
و پدر آنچنان به سمتش #خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: "به تو چه کُرّه خر؟!!!حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!" و باز رو به ابرهیم کرد: "حالا این دختره بیصفت میخواد #قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به #درک! به جهنم! ولی من هم یه #شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!"
ابراهیم و محمد به #سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در #نخلستان هم که شده، دم نمیزدند تا فقط #مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش #متنفر شده باشد، با لحنی لبریز #بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد:
"از این در که رفتی بیرون، دیگه #فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم #فراموش میکنم دختری داشتم! اسمت هم از تو #شناسنامه_ام پاک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه #دختری به اسم الهه ندارم!
یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، #حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول #حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!"
و برای من که میخواستم دل از همه #عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه #جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط #دعا میکردم هرچه زودتر این معرکه تمام شود و از #جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهارم گفتم : "شرط میبندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!"
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجم
برای من کافی نبود که من هنوز #امیدم را برای تسنن مجید از دست نداده و نمیتوانستم تصور کنم پاره تن خودم و #دست پرورده جسم و روحم، یک مسلمان سُنی نباشد که دیگر نتوانستم ناراحتی ام را #پنهان کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعلام کردم: "ولی برای من خیلی مهمه که #دخترم سُنی باشه!"
حالا #نخستین باری بود که در برابر شوهر شیعه ام، حکم به ارجحیت #مذهب اهل تسنن می دادم و نمیدانستم چه واکنشی نشان میدهد که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد با #متانت همیشگی اش سؤال کرد: "مگه شیعه بودن چه عیبی داره؟"
میخواستم شیرازه #استدلالم را محکم ببندم و قاطعانه وارد #بحث شوم که شاید خدا #امشب به برکت کودک معصومم، میخواست معجزه ای کند و نمیدانستم همین مکث کوتاهم، #دلش را میلرزاند که نگاهش پیش از دلش شکست و با غبار #غربتی که نفسش را گرفته بود، پرسید: "نکنه تو هم دیگه شیعه رو #قبول نداری؟ نکنه تو هم فکر میکنی شیعه..."
و نمیخواستم جمله اش را تمام کند که با #دلخوری کلامش را قطع کردم: "مجید! من چند بار گفتم حساب اهل سنت رو از #وهابیت جدا کن؟!!!"
حالا میفهمیدم که تفکر افراطی گری وهابیت نه تنها گردن #شیعه را به شمشیر #تکفیر میزند که گردن اهل سنت را هم به اتهام خواهد زد که مجید پس از بلایی که نوریه وهابی به سرش آورده بود، به کوچکترین #زمزمه من به ورطه شک می افتاد که شاید من هم میخواهم عقایدش را با چوب #تکفیر بکوبم.
حالا میفهمیدم توطئه وهابیت چه #موزیانه چیده شده که با یک شمشیر، گردن شیعه و سُنی را با هم میزند و چه حربه #کثیفی برای هلاکت امت اسلامی بود که مجید از شرمندگی قضاوت غیرمنصفانه اش، دستهایم را که از غصه به هم فشار میدادم، گرفت تا باور کنم چقدر خاطرم را میخواهد و با لحنی لبریز #ایمان، عذر خواست:
الهه جان! من #غلط بکنم حساب اهل سنت رو با این وهابیها یکی کنم! دیگه هرکسی که یه ذره عقل و #شعور داشته باشه و یکی دوبار اخبار رو ببینه، میفهمه که این تکفیریها اصلاً بویی از #مسلمونی نبردن! من از اینا متنفرم، ولی دارم با یه دختر سُنی زندگی میکنم و این دختر سُنی رو از همه #دنیا بیشتر دوست دارم! من فقط یه ذره ترسیدم، یعنی وقتی گفتی دلت میخواد #حوریه سُنی بشه، دلم ریخت پایین که چرا این حرف رو میزنی..."
امید داشتم #معجزه_ای رخ دهد که من هم با لحنی ملایمتر گفتم: "ببین مجید! هر کسی برای خودش یه نظری داره. خُب از نظر من مذهب تسنن از مذهب تشیع #کاملتره، اگه نظرم غیر از این بود که #شیعه میشدم." و میخواستم مباحثه مان بیشتر جنبه #عدل و انصاف بگیرد که با حالتی منطقی ادامه دادم: "خُب قطعاً به نظر تو هم مذهب تشیع کاملتره، وگرنه تا حالا سُنی شده بودی."
سپس به چشمانش که عمیقاً به #صورتم خیره مانده بود، چشم دوختم و با #روشن فکری سینه سپر کردم: "من قول میدم که اگه یه روز به این #نتیجه رسیدم که مذهب تشیع بهتره، #شیعه بشم! تو هم قول بده که اگه یه زمانی احساس کردی مذهب اهل سنت #بهتره، سُنی بشی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊