شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم دست دراز کردم و #گوشی را برداشتم تا با عبدالله
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
از #سکوت طولانی ام، خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید: "چیزی شده الهه؟" نمیدانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد: "خوشحال نشدی؟" و بلافاصله خودش جواب داد: "خُب میریم می بینیم، اگه نپسندیدی، من بازم میگردم. تا #هفته دیگه که اینا برگردن، وقت داریم." و هنوز رنگ #نگرانی از نگاهم نرفته بود که به چشمانم #دقیق شد و پرسید: "چی ناراحتت کرده الهه جان؟"
و بلاخره باید #حقیقت را میگفتم که سرم را پایین انداختم و با #صدایی که انگار از ته #چاه بر می آمد، سؤال کردم: "یعنی با همین پولی که الان داریم نمیتونیم یه جایی رو #اجاره کنیم؟" سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت #سؤالش، با حالتی #مظلومانه ادامه دادم: "اگه کوچیک هم باشه یا محله اش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره..."
که به میان #حرفم آمد و با تعجبی که در صدایش #پیدا بود، سؤال کرد: "خُب وقتی میتونیم یه جای خوب #اجاره کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟"
و من میترسیدم حرفی بزنم که از #صورت غمزده ام، فهمید در دلم چه میگذرد و #نگرانی نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد: "بابا دیگه پول پیش رو پس #نمیده، آره؟"
از اینکه خودش تا #انتهای قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض #گلویم از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم #سرم را بالا بیاورم که #نفس بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد: "الهه جان! تو چرا #خجالت میکشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه!"
از آهنگ آرام #کلامش جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش #پیش چشمانم شکست و با لحن #تلخی سؤال کرد: "چون کافرم، خون و مال و #ناموسم مباحه؟!!!"
سپس به #چشمانم که زیر پرده نازکی از #گریه به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی #غریبانه ادامه داد: "چون من شیعه ام، #حق دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم #طلاق صادر کنن، دستور از بین رفتن بچه ام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم میکُشن!"
و چه خوب به عمق #اعتقادات پلید تفکر #تکفیر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک #شوهر دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم #اشکهایم را پا ک کردم و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم: "وسایل خونه مون رو هم دیگه پس نمیده. نه #جهیزیه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق ندارم #هیچی با خودم ببرم!"
که کاسه #چشمانش از خشم پُر شد و با لحنی #قاطعانه پاسخ این همه درماندگیِ ام را داد: "مگه شهر هرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست میذارم تا اینا همه زندگی ام رو #مصادره کنن؟!!!"
هر دو #دستش را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق #گریه التماسش کردم: "مجید جان! تو رو #خدا از این پول #بگذر، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من..."
و نگذاشت #حرفم تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق #زندگی_اش دفاع کرد: "الهه! دیگه کوتاه نمیام، به خدا دیگه کوتاه #نمیام! من این پول رو ازش میگیرم. #جهیزیه ارزونی خودش، ولی هرچی با پول #خودم خریدم، از اون خونه میارم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊