شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_نهم از صدای دستی که به در میزد، چشمانم را گشودم. خواب بعد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهلم
عبدالله کنارم روی مبل #نشست و همچنانکه سعی میکرد آب را به دهانم برساند، با صدایی #بغض_آلود دلداری ام میداد: "الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی. مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه. إن شاءالله حالش خوب میشه... خدا بزرگه..."
و آنقدر گفت که سرانجام #بغضم ترکید و اشکم جاری شد. دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بی توجه به هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد میکرد #مادر میشنود، با صدای بلند گریه میکردم. نمیتوانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد.
عبدالله لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و #مظلومانه التماسم میکرد: "الهه جان! مگه تو نمیخوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همین فردا درمانش رو #شروع کنیم. تو باید #کمک کنی که به مامان بگیم. من نمیتونم تنهایی این کارو بکنم. تو رو #خدا یه کم آروم باش."
با چشمانی که از شدت گریه میسوخت، به چشمان #خیس عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی لبریز از بغضم به سختی بالا می آمد، ناله زدم: "عبدالله من نمیتونم به #مامان بگم... من خودم هنوز باور نکردم... میخوای به مامان چی بگم؟!!! بخدا من دیگه نمیتونم تو چشمای مامان نگاه کنم..."
و باز سیل گریه #نفسم را برید و کلامم را قطع کرد. من که نمیتوانستم این #خبر را حتی در ذهنم تکرار کنم، چگونه میتوانستم برای #مادر بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبدالله را به نام میخواند، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را #وحشتزده به در دوخت. با دستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبدالله کردم: "عبدالله تو رو خدا برو پایین... اگه مامان بیاد بالا، من نمیتونم خودم رو #کنترل کنم..."
و پیش از آنکه حرفم به آخر برسد، عبدالله از جا پرید و با عجله از #اتاق بیرون رفت. با رفتن عبدالله، احساس کردم در و دیوار خانه روی سرم #خراب شد و دوباره میان هق هق گریه گم شدم. حال سخت و زجرآوری بود که هر لحظه اش برای دل تنگ و غمزده ام، یک عمر میگذشت.
حدود یکسال بود که گاه و بیگاه مادر از درد مبهمی در شکمش مینالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش #نحیفتر میشد و هر بار که درد به سراغش می آمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمیکردم و حالا نتیجه این همه سهل انگاری، بیماری #وحشتناکی شده بود که حتی از به زبان آوردن اسمش میترسیدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_سوم ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_پنجم
پس از ساعتی، سرانجام از بودن کنار #مادر دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین #تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار #ناراحتی_هایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر میداشتم احساس میکردم همه توانم تمام میشود.
دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان میکشیدم و پله های #طولانی_اش را به سختی طی میکردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی #کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و ناله ام بلند شد. حالا فرصت خوبی بود که هرچه از #غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل میکرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، #فریاد بزنم و اشک بریزم.
کف دستم را روی زمین گذاشتم و به #سختی خودم را بلند کردم. یکی از دندانهایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینی ام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگهای سفید راهروی بیمارستان میچکید. بی توجه به چند نفری که برای #کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بیحالم را روی #نیمکت رها کردم.
تمام صورتم از گریه #خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال #مصیبت_بار مادرم گریه میکردم. هرکسی چیزی میگفت و میخواست به هر وسیله ای کمکم کند و من چیزی جز شفای #مادرم نمیخواستم.
با گوشه چادر #سورمه_ای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده با تنی که از اندوه و درد میلرزید، قدم به حیاط گذاشتم. مجید همچنان کنار #حیاط بیمارستان ایستاده و بیخبر از حال من، گلهای باغچه #حاشیه حیاط را نگاه میکرد که از صدای دمپایی هایم که روی زمین کشیده میشد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت #خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید.
مات و مبهوت لب و بینی زخمی ام، دستم را که به یاری به #سمتش دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از #نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید: "چه بلایی سر خودت اُوردی؟"
همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا #خونریزی بینی ام بند بیاید، میان گریه جواب دادم: "نمی دونم چی شد... همین #طبقه_آخر از پله ها افتادم..." از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی #عصبی اوج محبتش را نشانم داد: "الهه! داری با خودت چیکار میکنی؟!میخوای #خودتو بکشی؟!!! تو نمیخوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت میکنی، سرطان با مادرت نمیکنه!"
سپس در برابر نگاه #معصومانه_ام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش میداد، #نجوا کرد: "الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو میبینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری #غصه میخوری..."
و مثل اینکه نتواند قطعه #عاشقانه اش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و #آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، #بلند_شو عزیزم!" و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و #رنجهایم، جان تازه ای یافته و بار دیگر دنیا پیش #چشمانم رنگ و رو گرفت.
زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب #شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه #چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم. به چشمانم لبخندی زد و با #مهربانی پرسید: "میخوای برات چیزی بگیرم؟" که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم: "ممنونم! بریم خونه خودم #شربت درست میکنم."
لبخند #پرطراوتم به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که #میخندید، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن :پس بفرمایید!" شانه به #شانه_ام به راه افتاد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_دوم از لحن #عاشقانه_ای که خرج امامش کردم، مردمک چشمان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_سوم
به گمانم فهمید این همه مقدمه چینی میخواهد به #کجا ختم شود که به صورتم خیره شد و با صدایی #گرفته پرسید: "حاج صالح بهت زنگ زده؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: "خودش که نه، زنش و #دخترش اومده بودن اینجا."
که صورتش از ناراحتی #گل انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد: "عجب آدمهایی پیدا میشن! من بهش میگم حال #خانمم خوب نیس، نمیتونیم جابجا شیم، اونوقت میان سراغ #تو؟!!! من حتی به تو نگفتم به من زنگ زدن که #نگران نشی، اون وقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!!"
به آرامی #خندیدم بلکه از نسیم خنده ام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم: "مجید جان! خُب این بنده #خدا هم گرفتاره! اومده از ما #کمک بخواد! خدا رو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم، این کارو نکنیم!"
از روی تأسف سری تکان داد و جواب خیرخواهی ام را با #لحنی رنجیده داد: "فکر میکنی من دوست ندارم کار #مردم رو راه بندازم الهه جان؟ به خدا منم دوست دارم هر کاری از #دستم بر میاد، برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت، منم #دلم خیلی براش سوخت، خیلی ناراحت شدم، دلم میخواست براشون یه کاری میکردم، ولی آخه اینا یه چیزی میخوان که واقعاً برام #مقدور نیس!"
همانطور که #کمرم را فشار میدادم تا دردش #آرام بگیرد، پرسیدم: "چرا برات #مقدور نیس؟ خب ما فکر میکنیم الان یه سال #تموم شده و باید اینجا رو #تخلیه کنیم!"
از موج محبتی که به دریای #دلم افتاده بود، صورتش به خنده ای #شیرین باز شد و گفت : "قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی!" سپس #نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با #دلواپسی ادامه داد: "ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند #لحظه نشستی، باز کمرت درد گرفته! اون وقت میخوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این #بچه ضرر داره!"
سرم را #کج کردم و به نیابت از مادر دل شکسته ای که امروز به #خانه_ام پناه آورده بود، تمنا کردم: "مجید! نگران من نباش! من #حالم خوبه..."
و شاید نمیخواست زیر #بارش نرم احساسم تسلیم شود که دیگر #نگذاشت حرفم را ادامه دهم و با #قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: "نه!" و در برابر نگاه #معصومم با لحنی ملایم تر ادامه داد:
"من میدونم دلت #سوخته و میخوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر #خودت و این امانتی که خدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سرِ این #بچه کم شه، من تا آخر عمرم خودم رو نمیبخشم! مگه یادت نیس اون روز دکتر چقدر تأ کید کرد که باید استراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک #سنگین کنی؟ مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه #اصرار نکن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_چهارم آخرین بسته #میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
در جلسات #صبحگاهی قرآن مامان خدیجه شرکت میکردم، در #مراسم مولودی و عزاداری، #کمک دستشان بودم و گاهی همراه مامان خدیجه و زینب سادات، راهی مسجد #شیعیان میشدم و نمازم را به #امامت آسید احمد میخواندم.
در هنگام ادای نماز در #مسجد شیعیان، طوری که کسی متوجه نشود، دستانم را زیر چادر #بندری_ام روی هم میگذاشتم و چادرم را روی #صورتم می انداختم تا در هنگام سجده، بتوانم کنار مُهر روی زمین #سجده کنم و این بلا را هم #وهابیت به سرم آورده بود که از ترس برملا شدن هویت پدر وهابی ام، #مجبور بودم سُنی بودن خودم را هم پنهان کنم، ولی باز هم همیشه #نگران بودم که از روی #ناآگاهی حرفی بزنم یا پاسخی بدهم که در جمع #شیعیان راز دلم را بر مال کند و از روی همین دلواپسی بود که در اکثر جلسات، در سکوتی #ساده، گوشه ای مینشستم و بیشتر شنونده بودم.
البته این #همراهی، چندان هم #خالی از لطف نبود که پای درس #احکام مامان خدیجه، مسائل جالبی یاد میگرفتم و نکات بسیار #شیرینی از تفسیر آیات قرآن میشنیدم که تازه #متوجه شده بودم مامان خدیجه تحصیلات حوزوی دارد و برای خودش #بانویی فاضله و دانشمند است.
پای منبر #آسید_احمد هم حرفهای جدیدی از مسائل #سیاسی و #اعتقادی میشنیدم که گرچه با #مواضع علمای اهل سنت هماهنگ بود، ولی از زاویه ای دیگر #مطرح میشد و برایم جذابیت دیگری پیدا میکرد.
مجید هم که دیگر پای ثابت #مسجد شده و علاوه بر اینکه #عضوی از اعضای دفتر مسجد شده بود، تمام #نمازهایش را هم به همراه آسید احمد در #مسجد میخواند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊