🦋🌱🦋🌱🦋
🌱🦋
🦋
🌺پسرم هر وقت میخواست به سوریه برود میگفت:
«میروم تا مزدم را از بیبی بگیرم. باید یا شهید شوم یا جانباز»
🔻البته حاجاصغر یک بار #مجروح شده و به ما هم نگفته بود. یکبار وقتی جورابش را درآورد، زخم پایش را دیدیم.
😓از جای بخیهاش مشخص بود که زخمش را غیرحرفهای بخیه زدهاند طوری که انگار فقط میخواستند جلوی #خونریزی زخم را بگیرند.
#مدافع_حرم
#زمینه_ساز_ظهور
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به نقل از پدرمعزز
✍fa.abna24.com
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
🦋🌱🦋🌱🦋
🌱🦋
🦋
🌺پسرم هر وقت میخواست به سوریه برود میگفت:
«میروم تا مزدم را از بیبی بگیرم. باید یا شهید شوم یا جانباز»
🔻البته حاجاصغر یک بار #مجروح شده و به ما هم نگفته بود. یکبار وقتی جورابش را درآورد، زخم پایش را دیدیم.
😓از جای بخیهاش مشخص بود که زخمش را غیرحرفهای بخیه زدهاند طوری که انگار فقط میخواستند جلوی #خونریزی زخم را بگیرند.
#جانباز
#مدافع_حرم
#زمینه_ساز_ظهور
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
✍پدر معزز شهید
✍fa.abna24.com
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_سوم ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_پنجم
پس از ساعتی، سرانجام از بودن کنار #مادر دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین #تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار #ناراحتی_هایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر میداشتم احساس میکردم همه توانم تمام میشود.
دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان میکشیدم و پله های #طولانی_اش را به سختی طی میکردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی #کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و ناله ام بلند شد. حالا فرصت خوبی بود که هرچه از #غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل میکرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، #فریاد بزنم و اشک بریزم.
کف دستم را روی زمین گذاشتم و به #سختی خودم را بلند کردم. یکی از دندانهایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینی ام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگهای سفید راهروی بیمارستان میچکید. بی توجه به چند نفری که برای #کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بیحالم را روی #نیمکت رها کردم.
تمام صورتم از گریه #خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال #مصیبت_بار مادرم گریه میکردم. هرکسی چیزی میگفت و میخواست به هر وسیله ای کمکم کند و من چیزی جز شفای #مادرم نمیخواستم.
با گوشه چادر #سورمه_ای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده با تنی که از اندوه و درد میلرزید، قدم به حیاط گذاشتم. مجید همچنان کنار #حیاط بیمارستان ایستاده و بیخبر از حال من، گلهای باغچه #حاشیه حیاط را نگاه میکرد که از صدای دمپایی هایم که روی زمین کشیده میشد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت #خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید.
مات و مبهوت لب و بینی زخمی ام، دستم را که به یاری به #سمتش دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از #نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید: "چه بلایی سر خودت اُوردی؟"
همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا #خونریزی بینی ام بند بیاید، میان گریه جواب دادم: "نمی دونم چی شد... همین #طبقه_آخر از پله ها افتادم..." از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی #عصبی اوج محبتش را نشانم داد: "الهه! داری با خودت چیکار میکنی؟!میخوای #خودتو بکشی؟!!! تو نمیخوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت میکنی، سرطان با مادرت نمیکنه!"
سپس در برابر نگاه #معصومانه_ام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش میداد، #نجوا کرد: "الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو میبینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری #غصه میخوری..."
و مثل اینکه نتواند قطعه #عاشقانه اش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و #آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، #بلند_شو عزیزم!" و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و #رنجهایم، جان تازه ای یافته و بار دیگر دنیا پیش #چشمانم رنگ و رو گرفت.
زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب #شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه #چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم. به چشمانم لبخندی زد و با #مهربانی پرسید: "میخوای برات چیزی بگیرم؟" که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم: "ممنونم! بریم خونه خودم #شربت درست میکنم."
لبخند #پرطراوتم به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که #میخندید، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن :پس بفرمایید!" شانه به #شانه_ام به راه افتاد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_نهم رنگ از صورتش #پریده و پیشانی اش از دانه های عرق پُر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهلم
#مجید که دیگر نمیتوانست حال #خرابش را پنهان کند، سا کت سر به زیر #انداخته بود که #پرستار وارد شد و با نگاه #متعجبش خط خون را از #پهلوی مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: "تازه #دیشب عمل کرده، حالا زخمش #خونریزی کرده."
مجید #مستقیم نگاهم کرد و با صدای #لرزانش زیر لب زمزمه کرد: "چیزی #نیس الهه جان..." که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: "کدوم #بیمارستان بی مسئولیتی با این #وضعیت مرخصت کرده؟" و مجید دردش، حال من بود که به جای #جواب، با نگرانی سؤال کرد: "چرا انقدر #رنگش پریده؟"
از حاضر جوابی اش، پرستار #عصبانی شد و با صدایی بلند #اعتراض کرد: "آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به #خودت بندازی، میبینی رنگ خودت بیشتر پریده! #بلند شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!"
و سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به #وضعیت مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: "ما مرتب بهش سرُم میزنیم، ولی خودش لب به غذا نمیزنه. برید از کارگر #خدمات بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش #غذا میاریم، خودش نمیخوره..."
و هنوز حرفش به #آخر نرسیده بود که خون مجید به #جوش آمد و مثل اینکه دردش را #فراموش کرده باشد، روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت #عتاب کرد: "یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضعش از دیشب #هیچی نخورده و شما فقط بهش سرُم زدین؟!!! اونوقت فکر میکنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!"
از لحن #غیرتمندانه مجید، پرستار #شوکه شده و مجید با همان لحن #لرزانش همچنان توبیخش میکرد: "من اگه #مرخص شدم، خودم #رضایت دادم که میخوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زن من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی میکردین!"
هرچه زیر گوشش #میخواندم تا آرام شود، دست بردار نبود و میدیدم به حال خودش نیست که #دستش را روی پهلویش فشار میداد و رگه های خون از بین انگشتانش #میجوشید که بالخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد.
حالا #پرستار فرصت #پاسخ پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد: "خُب ما باید چی کار میکردیم؟ فقط باید بهش #آرامبخش میزدیم که کمتر #جیغ و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو #سرش گذاشته بود انقدر #گریه زاری میکرد!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهلم #مجید که دیگر نمیتوانست حال #خرابش را پنهان کند، سا کت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_یکم
میدیدم #مجید دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نمی آورد و #قفسه سینه اش از نفسهای بُریده اش به شدت بالا و پایین میرفت که #وحشتزده به میان حرف پرستار آمدم: "تو رو خدا به دادش برسید! داره از #حال میره!"
پرستار هنوز #دلخور بود که با اکراه قدم پیش گذاشت و با #صدایی گرفته رو به مجید کرد: "آقا بلند شو برو درمانگاه! طبقه اوله، برو اونجا #پانسمانت رو عوض کنن!" که نگاهش به حجم #خونی که کف اتاق ریخته بود و هنوز هم از لای انگشتان مجید #چکه میکرد، خیره ماند و با لحنی قاطعانه تذکر داد: "آقا بلند شود برو! جای بخیه هات خونریزی کرده! بلند شو برو!"
و مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که #سرش پایین بود، زیر لب جواب داد: "میرم..." به گمانم #پهلویش از شدت درد #بیحس شده بود که دیگر پایش را تکان نمیداد و پرستار هم لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمیتواند به #درمانگاه برود که با عجله از #اتاق بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد. نفسم از ترس به #شماره افتاده و از بوی خون حالت #تهوع گرفته بودم که معده خالی ام به هم خورد و سرم گیج رفت.
مجید سرش را بالا آورد صورتش به سفیدی #مهتاب شده و بین سفیدی لب و صورتش #تفاوتی نبود و باز دلش برای من پَر پَر میزد که با صدای #ضعیفش کمک خواست: "کسی اینجا نیس؟ حال زنم بد شده..."
و با چشمان خودم دیدم که رنگ #زندگی از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی #پهلویش پایین افتاد و از حال رفت که از روی صندلی #سقوط کرد و با صورت به روی #زمین افتاد. دیگر نه از شدت حالت تهوع که از ترس، جانم به لب رسیده و با حالتی #مضطرّ جیغ میکشیدم و کمک میخواستم.
چند پرستار با هم به داخل #اتاق دویدند، عبدالله هم #بلاخره رسید و از دیدن #مجید که روی زمین افتاده بود، چه حالی شد که با صدای #بلند تکرار میکرد: "چقدر بهش گفتم نیا..."
پرستاران میدانستند نباید به دست آتل بندی شده اش #تکانی بدهند که با احتیاط بدنش را روی #برانکارد قرار داده و هر کدام به تشخیص خود نظری میدادند. عبدالله هم میدید دیگر فاصله ای تا #بیهوشی ندارم که #مجید را رها کرده و برای آرام کردن من هر کاری میکرد و من #چشمانم به دنبال مجیدم بود که روی برانکارد از اتاق بیرون رفت.
دست عبدالله را گرفته و میان گریه التماسش میکردم: "تو رو خدا برو دنبالشون، برو #ببین چی شده..." و آنقدر اصرار کردم که بلاخره رهایم کرد و با عجله از #اتاق بیرون رفت. نمیدانم لحظات سخت #بیخبری از محبوب دلم چقدر طول کشید تا بلاخره عبدالله خبر آورد که پزشکان #خونریزی زخمش را بند آورده و دوباره به #هوش آمده است تا به همین خبر خوش، دل #بیقرارم قدری قرار گرفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊