شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_ششم و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم #خودی نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال #ناخوشی که بایستی بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، #صبورانه تحمل میکردم و خوب میدانستم در پیشگاه پروردگارم چه #پاداش بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجید من عنایتی کرده و یاریاش کند تا به #حرمت همه محاسن اخلاقی اش، #مکارم اعتقادی اش نیز #کامل شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود.
باز دلم #هوایی شده بود که هرچه زودتر او هم به عنوان یک #مسلمان سُنی به این #مسجد وارد شود که وقتی از مسجد خارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آن طرفتر #ایستاده، از منتهای جانم #آرزو کردم که دعایم به درگاه خداوند مستجاب شود. مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و با رویی گشاده گفت: "قبول باشه الهه جان!" و من با گفتن "ممنونم!" کنارش به راه افتادم و دیگر نمیتوانستم تمنای قلبی ام را پنهان کنم و میخواستم به بهانه ای سرِ صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم: "مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نماز بخونیم؟"
شانه بالا انداخت و با #خونسردی پاسخ داد: "خُب سر
راهمون بود." ولی خوب منظورم را #فهمیده بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم خندید و با لحنی #عاری از ریا ادامه داد: "البته چند متر بالاتر یه مسجد #شیعیان هم بود، ولی دلم میخواست یه جایی بریم که تو #دوست داشته باشی و راحت باشی!"
و من بی درنگ #جواب دادم: "خُب اینجا هم تو راحت نبودی!" سرش را به نشانه #منفی تکان داد و گفت: "نه الهه جان! اینجا هم #مسجد بود. برای من مهم اینه که تو راحت باشی!" و ای کاش میتوانستم همانجا در #جوابش بگویم که اگر راحتی ابدی الهه اش را میخواهد، برای همیشه #چشمانش را به روی شیعه بودنش ببند و به #مذهب اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگی اش ادامه داد: "هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا."
و همین مهربانی بی دریغش به من جسارت میداد تا هرچه دلم بهانه اش را میگیرد به #زبان آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی #لبریز ناز و گلایه پرسیدم: "خُب نمیشه همیشه بیایم اینجا؟" حدس زده بود که باز میخواهم قوّتِ قفلِ #قلبش را برای شکستن اعتقاداتش امتحان کنم که همانطور که #کنارم قدم میزد، با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت تا #صحبتم را به مقصدی که میخواهم برسانم: "یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای..."
و میدانست تا حرف #دلم را نزنم، آرام نمیگیرم که نگاهش را از زمین جدا نمیکرد و با همان چشمان نجیب و به زیر افتاده، امان میداد تا #دلم را به خدا سپرده و بپرسم: "یعنی نمیشه بیای اینجا و مثل بقیه #نماز بخونی؟" که بلاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کَند و با رنجش #خاطری که میخواست زیر هاله ای از لبخند پنهانش کند، پرسید: "مگه من چجوری #نماز میخونم الهه؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_نهم شاید این #سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتادم
ساعتی میشد که تکیه به دیوار #سیمانی و #رنگ_آمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله #ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس میزدم که #امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمیدانستم باید #چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم #تازیانه میزد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست.
فضای شهر از گرد و #غبار تیره شده و الیه سیاه و #سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار #موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد #مزاحم کارش شوم که بالخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد.
#نگاهش که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید: "تو با این #وضعیت برای چی اومدی اینجا الهه جان؟"
#چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم: "میخواستم باهات حرف بزنم." پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که #سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در میآورد، جواب داد: "خُب زنگ میزدی بیام خونه."
و اشاره کرد تا به سمت #اتومبیلش که چند متر آن طرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید: "حالا چی شده که اومدی #اینجا منو ببینی؟" یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم #مراقب پایین #چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدمهای #سنگینم به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم: "چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود."
ولی در سر و صدای #خزیدن باد لای شاخه های درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض در
ِ #ماشین را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت #اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید: "چیزی شده الهه جان؟" و من با گفتن "نه."
سرم را #پایین انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای #قصه شروع کنم. به نیم رخ #صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: "چی شده الهه؟" سرم را بالا آوردم، #لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: "چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!"
و شاید اثر درد و #ناخوشی را در صورت رنگ پریده ام میدید که با ناراحتی #اعتراض کرد: "یه زنگ میزدی من می اومدم خونه با هم حرف میزدیم. بیخودی برای چی این همه راه اومدی تا اینجا؟"
و من بلافاصله #پاسخ دادم: "نمیخواستم #نوریه چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا #تنهایی باهات حرف بزنم." و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید: "خیلی تو اون خونه #عذاب میکشی؟" و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی #بوی غم میداد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: "خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، #راحتتر بودی!"
و بعد #مستقیم نگاهم کرد و پرسید: "حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟" و دل آرام و قلب #صبور مجید در سینهام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم: "مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی #خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!" دستش را که برای #روشن کردن اتومبیل به سمتِ #سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوش کند که بغض کردم و گفتم: "عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی اش شده نوریه!"
و هر چند میترسیدم #اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده های مانده در دلم را #پنهان کنم که با غصه ادامه دادم: "بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید #شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه."
نگاه #متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید: "بابا #کلید خونه رو داده دست #اونا؟!!!"
و این تازه اول #قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پا ک کردم و با #غیظی که در صدایم پیدا بود، #جواب دادم: "کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگی اش رو داده #دست نوریه و خونواده اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه ام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفدهم چادرم را روی چوب #لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان می
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هجدهم
تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز #سر_دردم شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم #مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد:
"دخترم! #قربونت برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به #شوهرت التماس میکنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره #بهش زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمیکنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه #دلت به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!"
پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج #صالح بود و تخلیه زود هنگام خانه اش را میخواست که #مجید را به هم ریخته و صدای داد و #فریادش را بلند کرده بود. کمرم را صاف کردم تا #قدری دردش قرار بگیرد و با #شرمندگی پاسخش را دادم:
"حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول #فروردین اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این #خونه! باور کنید منم با این وضعم نمیتونم دوباره اسباب کشی کنم. ما #تازه برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون #سخته که..."
و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمیخواست #ناامید شود که باز هم اصرار کرد: "دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از #شوهرت حال من و دخترم رو میفهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم #داره آب میشه!"
نگاهم به دختر #جوان افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه اش از گریه پُر شده که #جگرم برایش آتش گرفت. به سختی از جا بلند شدم، جعبه #دستمال کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم: "تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار میتونم #براتون بکنم؟"
که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش #ایستاده بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم: "خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای #دختر و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید." و همین جمله #کافی بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که #سرش را بالا آورد و میان #گریه از شوهرش گله کرد:
"قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید #مستأجر بشیم؟ میگه اگه میخوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات #خونه رو بده!"
از این همه #خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که #حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقده اش را پیش من خالی کرد: "ذلیل مرده خیلی #آتیش میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل #مار_افعی که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا #بابات خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!"
که او هم گریه اش گرفت و ناله زد: "ولی میترسم! #میترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر #عقد کرده ام تو خونه #بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست
نمیکردم." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق #گریه بلند شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_سوم به گمانم فهمید این همه مقدمه چینی میخواهد به #کجا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_چهارم
من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از این همه #قاطعیتش ته دلم لرزید و با #دلخوری سؤال کردم: "پس نمیخوای امشب #دل امام جواد (ع) رو شاد کنی؟"
بلکه به پای میز محاکمه #مذهب تشیع تسلیم شود، ولی حرفش، #حدیث دل #نگرانی برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد: "الهه جان! همون امام جواد هم میگه اول هوای #زن و بچه خودت رو داشته باش، بعد به فکر مردم باش! این چه #ایثاریه که من به خاطرش، جون زن و بچه ام رو به خطر بندازم؟"
از اینکه نمیتوانستم #متقاعدش کنم، کاسه #سرم از درد سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم. #دستم را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی #دلم سنگینی میکرد که سر پا ایستادم. با نگاهی که دیگر به گرداب #ناامیدی افتاده بود، به چشمان کشیده و مهربانش پناه بُردم و تنها یک جمله گفتم: "بهم گفت به جان جواد الائمه (ع) در حق دخترش خواهری کنم!"
و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدمهای کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم. خیالم پیش #حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای #مهربان مجید در گوشم نشست: "یعنی تو به خاطر امام جواد (ع) قبول کردی که از این خونه بری؟"
در پاشنه در اتاق #ایستاده و تکیه اش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در #دل همسر اهل #سنتش چه میگذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم: "من مثل شماها به امام جواد اعتقاد ندارم، یعنی #فقط میدونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر (ص) و اولیای خداست، ولی نمیتونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد (ع) قسم داد، دهنم بسته شد."
و نمیدانستم با بیان این #احساس غریبم، با دست خودم دریای عشقش به #تشیع را طوفانی میکنم که #چشمانش درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد: "دهن منم بسته شد!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊