شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_هشتم خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_نهم
از صدای دستی که به در میزد، چشمانم را گشودم. خواب بعد از ظهر یک روز گرم #تابستانی آن هم در خنکای کولرگازی حسابی دلچسب بود و به سختی میشد از بستر نرمش دل کَند. ساعت سه بعد از ظهر بود و کسی که به در میزد نمیتوانست مجید باشد. با خیال اینکه #مادر آمده تا سری به من بزند، در را گشودم و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم: "ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم."
و تعارفش کردم تا داخل شود. همچنانکه قدم به اتاق میگذاشت، با #لبخندی گرفته گفت: "ببخشید بیدارت کردم." سنگین روی مبل نشست و من با گفتن "الان برات #چایی میارم." خواستم به سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد: "چیزی نمیخوام، بیا بشین کارت دارم." و لحنش آنقدر جدی بود که بی هیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم.
مثل همیشه سر حال به نظر نمی آمد. صورتش گرفته و چشمانش #غمگین بود که نگاهش کردم و پرسیدم: "چیزی شده عبدالله؟" به چشمان منتظرم خیره شد و آهسته شروع کرد: "الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو #خدا آروم باش و فقط گوش کن." با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله با مکثی کوتاه ادامه داد: "من امروز جواب آزمایش مامانو گرفتم."
تا نام مادر را شنیدم، تنم به #لرزه افتاد و باقی حرفهای عبدالله را در هاله ای از ترس میشنیدم که میگفت: "هنوز به خودش چیزی نگفتم... یعنی #جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر میگفت باید زودتر اقدام میکردیم، ولی خُب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم..."
نمیدانم چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد کهنه مادر، #سرطان_معده بوده است. مثل اینکه جریان خون در رگهایم #یخ زده باشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود.
نفسهایم به سختی بالا می آمد و شاید رنگم طوری پریده بود که عبدالله را #سراسیمه به آشپزخانه بُرد و با یک لیوان آب بالای سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم یا حتی قطره ای آب بنوشم. به نقطه ای #مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر میکردم که حدود ده ماه این #درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمی آورد و همین تصویر
مظلومانه اش بود که #جگرم را آتش میزد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_چهارم من که حالا با دیدن او #جان تازه ای گرفته بودم، م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_پنجم
هیچ کس جرات نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان #بهت_زده پدر و عبدالله و بقیه و بالای #سر مجید که از شدت #گریه_های بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم: "مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون #مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان #شفا میگیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد..."
سپس با چشمانی غرق اشک و #نگاهی که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش #میچکید، خیره شدم و فریاد زدم: "مگه نگفتی به امام علی (ع) متوسل شم؟ مگه نگفتی با #امام_حسین (ع) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (ع) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (ع) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (ع) #کریم_اهل_بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟"
پدر که تازه #متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربی اش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت #خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر #غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا #بلندش کرد. با چشمانی که از #عصبانیت سرخ شده بود، به صورت #خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند #اعتراض کرد: "بی وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!"
مجید با چشمانی که جریان اشکش #قطع نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه اش از حجم #سنگین نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از #یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: "میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی #نامرد؟!!! می خواستی الهه رو دق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!" که محمد هم برخاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره #مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش #شعله میکشید، از اتاق بیرون
رفت.
مجید همانطور که سرش #پایین بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبت زده ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه هایم آتش گرفته و دلش از داغ #جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخ زده و بی روحم، دیگر از گرمای #عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر این همه تنهایی اش نرم کند.
احساس میکردم #دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای #نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز #بوته_های خشم و کینه، چیزی نمیروید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه #غریبانه_اش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت #در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد.
مستقیم به چشمان مجید #خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: "تو به من قول ندادی که دخترم رو #اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد #مذهبش آزاد باشه؟" و چون سکوت #مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید: "قول دادی یا نه؟!!!" مجید جای پای #اشک را از روی گونه اش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: "بله، قول دادم." که جای پای اشکهای گرمش، کشیده #محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد.
پدر مثل اینکه با این #سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: "از خونه من برو #بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به #چشم تو بیفته!"
مجید لحظه ای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب #غمزده_ام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه #دل_شکسته و عاشقانه اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب #زمزمه کردم: "ازت متنفرم..." و آنچنان تیر #خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر #جانی برایش نمانده که قدمهای #بی_رمقش را روی #زمین میکشید و میرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نهم به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر #خیره شده، خشمی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_دهم
به پیراهن #سیاهش نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور میتواند #شیعه بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ #نگاهم را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! غصه نخور! من #ناراحت نیستم!" و چطور میتوانست ناراحت نباشد که باید همین امشب #پیراهن عزایش را عوض میکرد.
عبدالله هنوز به دیوار #روبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید: "امشب کجا میری؟" با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن "نمی دونم!" #جگرم را آتش زد و درد دلم را دو چندان کرد. مجید لحظه ای #مکث کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد: "خُب امشب بیا پیش ما."
در برابر پیشنهاد برادرانه #مجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: "حالا امشب بیا بالا، تا سرِ #فرصت یه جایی رو پیدا کنیم." نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد: "دیگه دلم #نمیخواد تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحتتره!"
سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد: "امشب میرم #مدرسه پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه." و دیگر #منتظر پاسخ ما نشد و با قامتی #خمیده از خانه بیرون رفت. دستم را به دسته مبل گرفتم و به #سختی بلند شدم که مجید گفت: "الهه جان! همین جا وایسا، برم #چادرتو بیارم، بریم دکتر." همانطور که دستم را به #دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدمهای سُستم را روی #زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: "میخوام بخوابم."
دستش را پیش آورد، انگشتان #سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی #حس میکرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای #محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از #سخاوت بردارد و همچنان به جانم میتابید. قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی #کاناپه دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار گرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم #خودنمایی کرد و زبانم را به ناله گشود.
کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم #نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با #بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد: "الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!" و چقدر دلم میخواست نه درد دل، که تمام رنجهایم را در حضورش #زار بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمیداد که پیش نگاه #عاشقش حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخمهای #عمیق قلبم چیزی بگویم.
از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لبهایم از بغضی که در سینه ام #سنگینی میکرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالی اش میدیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای #باریدن کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونه ام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد: "الهه جان! نمیخوای با من #حرف بزنی؟"
گلویم از #فشارِ_بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بیقراری ناله زدم: "دلم برای مامانم خیلی تنگ شده..." که هجوم #گریه زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز #نغمه ناله های بی مادری ام در خانه پیچید.
باز هم حریف بی قراری های #قلبم نمیشد که صدای اذان #مغرب بلند شد؛ گویی حالا خدا میخواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل #بیتابم آمده بود تا در آغوش #آرامش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند زخم تازه ای در راه بود که هنوز #نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفدهم چادرم را روی چوب #لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان می
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هجدهم
تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز #سر_دردم شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم #مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد:
"دخترم! #قربونت برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به #شوهرت التماس میکنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره #بهش زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمیکنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه #دلت به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!"
پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج #صالح بود و تخلیه زود هنگام خانه اش را میخواست که #مجید را به هم ریخته و صدای داد و #فریادش را بلند کرده بود. کمرم را صاف کردم تا #قدری دردش قرار بگیرد و با #شرمندگی پاسخش را دادم:
"حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول #فروردین اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این #خونه! باور کنید منم با این وضعم نمیتونم دوباره اسباب کشی کنم. ما #تازه برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون #سخته که..."
و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمیخواست #ناامید شود که باز هم اصرار کرد: "دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از #شوهرت حال من و دخترم رو میفهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم #داره آب میشه!"
نگاهم به دختر #جوان افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه اش از گریه پُر شده که #جگرم برایش آتش گرفت. به سختی از جا بلند شدم، جعبه #دستمال کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم: "تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار میتونم #براتون بکنم؟"
که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش #ایستاده بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم: "خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای #دختر و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید." و همین جمله #کافی بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که #سرش را بالا آورد و میان #گریه از شوهرش گله کرد:
"قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید #مستأجر بشیم؟ میگه اگه میخوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات #خونه رو بده!"
از این همه #خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که #حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقده اش را پیش من خالی کرد: "ذلیل مرده خیلی #آتیش میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل #مار_افعی که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا #بابات خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!"
که او هم گریه اش گرفت و ناله زد: "ولی میترسم! #میترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر #عقد کرده ام تو خونه #بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست
نمیکردم." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق #گریه بلند شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_هشتم نمیدانستم #خواب میبینم یا واقعامجید است. به زحمت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_نهم
رنگ از صورتش #پریده و پیشانی اش از دانه های عرق پُر شده بود. از #شدت درد پایش را به سرعت تکان میداد و به حال خودش نبود که همچنان #بیصدا گریه میکرد. از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، #جگرم آتش گرفت و صدایش کردم: "مجید..."
و نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد: "الهه! ای کاش #مرده بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم..." بغضی #غریبانه راه گلویش را #بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: "بلایی نبود که به خاطر من #سرت نیاد..."
و نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و صورت #زردش نه فقط #پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود. داغ حوریه به این سادگیها سرد نمیشد و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجه های مادرانه ام در گلو شکست و دل #مجیدم را آتش زد.
به #سختی خودش را از روی صندلی بلند کرد، میدیدم #نفسش از درد بند آمده و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با دست چپش سر و #صورتم را نوازش میکرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج میزد که دیگر نمیتوانست به غمخواری غمهایم حرفی بزند.
با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط #نگاهم میکرد و به پای حال زارم #مردانه گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام #توانش را جمع کرده و باز دلداری ام بدهد: "قربونت بشم الهه! میفهمم چه حالی داری، به خدا #میفهمم چی میِکشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی #انتظار کشیدم تا پدر بشم! منم #حسرت یه بار دیدنش به دلم موند..."
و حالا نغمه #نفسهایش همان ناله های دل من بود که گوشم به صدای #مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، #خون گریه میکردم و او با شکیبایی عاشقانه اش همچنان می گفت: "ولی حالا از این حال تو دارم دق میکنم! به خدا با این گریه هات داری منو میکُشی #الهه! تو رو خدا آروم باش! به خاطر من آروم باش..."
و نه تنها زبانش که دیگر #قدمهایش هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و #اینبار درد جراحت #پهلویش طوری فریاد کشید که ناله اش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر #لب نام امام حسین (ع) را صدا میزد. از ترس حال خرابش، #اشکم خشک شد و ناله ام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش #پریده و همه بدنش میلرزید.
سرش را پایین انداخته و #چشمانش را در هم #کشیده بود و هر دو پایش را به شدت تکان میداد که #انگار سوزش #زخمهایش در همه بدنش رعشه میکشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی #پهلویش را گرفته، #انگشتانش از خون پُر شده و ردّ گرم #خون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده #صدایش زدم: "مجید! داره از #زخمت خون میاد!"
و به گمانم خودش زودتر از من #فهمیده و به روی خودش #نیاورده بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی #شیرین پاسخ دلشورهام را داد: "فدای #سرت الهه جان! چیزی نیس." روی تخت #نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و #بیرمقم فریاد بکشم: "عبدالله! عبدالله اینجایی؟" از این همه بیقراری ام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید: "چی کار میکنی الهه؟"
و ظاهراً عبدالله پشت درِ #اتاق نبود که #پرستاری در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، #سراسیمه خبر دادم: "زخمش خونریزی کرده!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_شانزدهم نمیدانم چقدر #طول کشید تا به #درمانگاه رسیدیم،
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_هفدهم
مامان #خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه #خودشان رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید #بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش #غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از این همه مهربانی اش قدردانی کردم: «ممنونم #مجید، خودم میخورم!»
و میدیدم رنگ از #صورتش پریده که با #دلواپسی عاشقانه ای ادامه دادم. «خودتم بخور! #ضعف کردی!» خم شد و همچنان که بشقاب دیگر #شیر برنج را از روی سفره برمی داشت، با مهربانی بی نظیری پاسخ داد: «الهه جان من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی من از این حال و روز تو #ضعف کردم»
از شیرین زبانی اش #لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به #رویش خندیدم. هنوز تمام بدنم درد می کرد، آبریزش بینی ام #بند نیامده بود و به امید اندکی بهبودی #مشغول خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خديجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر #هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه می گرفت.
همان طور که روی #تخت نشسته و تکیه ام را به #دیوار داده بودم و هر قاشق از شیر برنج را با تحمل گلودرد شدید فرو میدادم که نگاهم به #ساعت افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می شد که #بشقاب را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به #مجید کردم: «مجید یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه من هنوز #نماز هم نخوندم!»
و مجید #مصمم بود تا امشب #مانع رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: «الهه جان! تو که #امشب نمیتونی بری مسجد همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا #چجوری میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!»
از تصور اینکه #امشب نتوانم به مسجد بروم و از #مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از #صورتم پرید که مجید محو #چشمانم شد و من زیر لب زمزمه کردم: «مجید! آسيد احمد میگفت امشب خیلی #مهمه! اگه امشب #نتونم بیام...»
و حسرت از دست دادن احياء امشب طوری به سینه ام #چنگ زد که صدایم در گلو #خفه شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمی توانستم
بپذیرم امشب به مسجد نروم که از این همه كم سعادتی خودم به #گریه افتادم، خودم هم می دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به #سختی نفس می کشیدم و مدام #عطسه می کردم، ولی شب #قدر فقط همین یک شب بود.
مجید بشقابش را روی #سفره گذاشت، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: «الهه! داری گریه میکنی؟» شاید باورش نمیشد دختر اهل #سنتی که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم #احیاء پیش نمی رفت، حالا برای جا ماندن از قافله #عشاق الهی، اینچنین مظلومانه گریه می کند که با صدای #مهربانش به پای دل شکسته ام افتاد: «الهه جان! قربون اشک هات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیا می گیریم.»
ولی دل من پې شور و #حال مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان #گریه بی صدایم شکایت کردم: «نه! من میخوام برم #مسجد...» ولی حقیقتا توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسليم #مجید شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر #جگرم آتش گرفته بود که مدام گریه می کردم. ده دقیقه ای به ساعت ده مانده بود که مامان خديجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم می دانست نمی توانم به #مسجد بروم که با لحنی #جدی رو به مجید کرد: «پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می مونم!»
ولی #مجید کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر #پرستار مهربان و دلسوزی مثل مامان خديجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با #مهربانی نجیبانه ای پاسخ داد: «نه حاج خانم شما بفرمایید، من خودم پیش الهه می مونم!»
و هرچه مامان #خدیجه اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و #التماس دعا، راهی اش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم #احیاء جاماندم.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊