شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_نهم ولی دل لبریز #دغدغه و نگرانیام دست بردار نبود
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_ام
حاال پس از چند روز #جدایی از خانواده، دیدن برادر #مهربانم غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا #بلند شدم و با قدمهای کوتاهم به #استقبالش رفتم.
هر چند از دیدن دوباره من و مجید #خوشحال بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم #نشسته و هرچه تعارفش کردیم، سیری را
#بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر #غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی مقدمه سؤال کرد: "چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟"
#مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با #الهه بریم ببینیم." و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را #باز کند، نفس بلندی کشید و از #مجید پرسید: "برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از #بابا بگیری؟"
که باز #گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: "چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی #بابا اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟"
و مجید #اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با #لحنی قاطعانه جواب #عبدالله را داد: "آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش #صحبت میکنم."
از این همه #سماجتش عصبانی شدم و با #دلخوری اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! تو #نمی فهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا #منتظر یه بهانهاس تا عقده اش رو سرت #خالی کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!"
و باز گریه #امانم نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با #گریه به گوشش رساندم: "میخوای من رو عذاب بدی؟!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این #خونه رو نمیخوام! من میرم کنار #خیابون میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا #راضی نیستم!"
و زیر بار سنگین #گریه نتوانستم اوج دلواپسی ام را نشانش دهم که خودم را از روی #مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی #شاهد هق هق گریه هایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریه های غریبانه ام را #تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که #چشمم به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بی امان اشکهایم #تمنا کردم:
"مجید! تو رو خدا از این #پول بگذر! از این #حق بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!" و میدانستم که او نه به #طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت #نفسش میخواهد در برابر خودخواهی های پدر #مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در #پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غمخواری این همه پریشانی ام همانجا ایستاد. #مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز #عطوفت دلداری ام داد:
"برای چی این همه نگرانی الهه جان؟ من با #بابا یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این #معامله به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم میخوام برم #پولم رو پس بگیرم. برای چی انقدر #میترسی؟"
ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: "مجید! میشه یه #لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟" دلش نمی آمد با این همه #بیقراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن "به خدا #توکل کن عزیزم!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_هشتم نمیدانستم #خواب میبینم یا واقعامجید است. به زحمت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_نهم
رنگ از صورتش #پریده و پیشانی اش از دانه های عرق پُر شده بود. از #شدت درد پایش را به سرعت تکان میداد و به حال خودش نبود که همچنان #بیصدا گریه میکرد. از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، #جگرم آتش گرفت و صدایش کردم: "مجید..."
و نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد: "الهه! ای کاش #مرده بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم..." بغضی #غریبانه راه گلویش را #بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: "بلایی نبود که به خاطر من #سرت نیاد..."
و نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و صورت #زردش نه فقط #پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود. داغ حوریه به این سادگیها سرد نمیشد و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجه های مادرانه ام در گلو شکست و دل #مجیدم را آتش زد.
به #سختی خودش را از روی صندلی بلند کرد، میدیدم #نفسش از درد بند آمده و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با دست چپش سر و #صورتم را نوازش میکرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج میزد که دیگر نمیتوانست به غمخواری غمهایم حرفی بزند.
با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط #نگاهم میکرد و به پای حال زارم #مردانه گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام #توانش را جمع کرده و باز دلداری ام بدهد: "قربونت بشم الهه! میفهمم چه حالی داری، به خدا #میفهمم چی میِکشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی #انتظار کشیدم تا پدر بشم! منم #حسرت یه بار دیدنش به دلم موند..."
و حالا نغمه #نفسهایش همان ناله های دل من بود که گوشم به صدای #مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، #خون گریه میکردم و او با شکیبایی عاشقانه اش همچنان می گفت: "ولی حالا از این حال تو دارم دق میکنم! به خدا با این گریه هات داری منو میکُشی #الهه! تو رو خدا آروم باش! به خاطر من آروم باش..."
و نه تنها زبانش که دیگر #قدمهایش هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و #اینبار درد جراحت #پهلویش طوری فریاد کشید که ناله اش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر #لب نام امام حسین (ع) را صدا میزد. از ترس حال خرابش، #اشکم خشک شد و ناله ام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش #پریده و همه بدنش میلرزید.
سرش را پایین انداخته و #چشمانش را در هم #کشیده بود و هر دو پایش را به شدت تکان میداد که #انگار سوزش #زخمهایش در همه بدنش رعشه میکشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی #پهلویش را گرفته، #انگشتانش از خون پُر شده و ردّ گرم #خون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده #صدایش زدم: "مجید! داره از #زخمت خون میاد!"
و به گمانم خودش زودتر از من #فهمیده و به روی خودش #نیاورده بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی #شیرین پاسخ دلشورهام را داد: "فدای #سرت الهه جان! چیزی نیس." روی تخت #نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و #بیرمقم فریاد بکشم: "عبدالله! عبدالله اینجایی؟" از این همه بیقراری ام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید: "چی کار میکنی الهه؟"
و ظاهراً عبدالله پشت درِ #اتاق نبود که #پرستاری در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، #سراسیمه خبر دادم: "زخمش خونریزی کرده!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊