eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_هشتم هوا #گرگ و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خا
💠 | شب عید فطر با عطر امیدی که به مادرم پیدا کرده بودم و دغدغه خاطری که این روزها به توسل به خاندان پیامبر (ص) کمتر عذابم میداد، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و با مجید داشته باشم. قالیچه کوچکی در انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه مان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم. آسمان صاف و پر آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان می کرد. مجید همانطور که به نقطه ای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی گفت: "سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و میخواستم بیام بندر." سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش میزد، ادامه داد: "پارسال هیچ وقت فکر نمیکردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه ، کنار زنم نشسته باشم!" لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به ملیح باز کرد و وسوسه ام کرد تا با زنانه بپرسم: "خُب حالا خوشحالی یا ؟" از سؤال سرشار از ، خنده اش گرفت و با چشمانی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: "الهه! زندگی با تو اونقدر بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم !" و صدای خنده اش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن را پُر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر در چنین ، ته دلم را خالی میکرد و اجازه نمیداد با خیالی آسوده با شادی زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان نگاه کردم و با لحنی لبریز امید و آرزو پرسیدم: "مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟" و شنیدن همین جمله از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند. پیش چشمان ، نفس بلندی کشید که اوج نگرانی اش را از لرزش قفسه سینه اش حس کردم و بلاخره با لحنی که پیوند از بیم و امید بود، جواب داد: "الهه جان! همه چی دست خداست!" سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید و با دلداری ام داد: "الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریه های تو رو نمیذاره!" و با این کلامش، دلم را حواله به الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاهم لعیا مقابلم #زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افت
💠 | پیش چشمانمان آبی دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسه های ساحل، و نرم و با طراوت باران بر سرمان میکشید تا ایمان بیاوریم که برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است. حالا ساعتی میشد نعمت که نه، برکت تازه ای را در شنیده بودیم که نازنین خفته در وجودم، همانطور که دلش میخواست، دختری پُر ناز و بود و مجید چه ذوقی میکرد و چقدر قربان صدقه اش میرفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده بودم، حضور دخترم، شادتر از هر برنده ای، صورت ظریفش را پیش تصور میکردم که در خیالم از هر فرشته ای زیباتر بود. از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه میبارید، به خانه نرفته و به خیال قدم زدن در خط بیکران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به خلیج فارس آمده بودیم. موهای مجید شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پرده ای از باران همچنان از شادی میدرخشید. هرچه میکردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمیکرد و چتر و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملاً از بارش باران باشم و تنها از رایحه مطبوعش ببرم که میترسید سرما بخورم و دخترکمان شود. به خاطر بارش به نسبت باران، ساحل بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چندنفری هم که روی نیمکتها به تماشای نشسته بودند، کم کم پراکنده میشدند و ما همچنان به ساحلیمان ادامه میدادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو میشد، نمیتوانست حال ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران رؤیایی! صدای دانه های باران که حالا زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه میزد، در غرش امواج طوفانی روی سینه ماسه ها می پیچید و میکردم زمین و هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پُر سر و صدایی به راه انداخته اند. مجید همانطور که دسته را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل ساحل طوفانی گم میشد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده، برگردیم." و من حسابی سرِ آمده بودم که با صدای بلند و میان خنده پاسخ دادم: "نه مجید جان! نیس! خیلی هم عالیه!" ولی حریف نمیشدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمیتوانستم ادامه دهم که از حرکت و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: "کمرت درد میکنه الهه جان؟" سرم را به نشانه تکان دادم و همانطور که با هر دو کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم میکردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_چهارم ولی من نمیتوانستم از #پیله پُر دردی که دور #پیک
💠 | شانه به شانه هم منتهی به ساحل را باز میگشتیم و او همچنان برای من میزد و من باز از شنیدن صدایش میبردم که هرچه میشنیدم از شنیدنش خسته نمیشدم و هر کلمه شیرین تر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه میکرد که سرانجام صدای اذان بلند شد. درست در آن سمت خیابان اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای بلند شده و مردم دسته دسته برای نماز به سمتش میرفتند. چقدر دلم میخواست برای نماز به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را میکردم که در این چند ماه زندگی ، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از با من، یکی دوباری با عبدالله به مساجد رفته بود، ولی باز از اینکه حرفی بزنم، ِابا میکردم که نگاهی به کرد و پرسید: "الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟" و پیش از آنکه من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانیِ رنگ آن سوی را نشانه رفت و ادامه داد: "یعنی میشه باهاش رفت ؟ خیلی نیس؟" و من که باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نماز به مسجد اهل بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم: "مجید این مسجد هاست!" و او همچنانکه شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند، زد و با شیطنت پرسید: "یعنی من رو نمیدن؟" و من که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم: "چرا، فقط تعجب کردم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_دوم چه خوب #فهمید دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعل
💠 | (آخر) همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به آشپزخانه رفتم و کنار ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را میزد که آهسته صدایش کردم: "مجید..." دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی پاسخ داد: "جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه با لحنی ساده آغاز کردم: "مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون ! به جون خودت که از همه دنیا برام ، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ ، داری انقدر عذاب میکشی!" سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: "میدونم الهه جان..." سپس سرش را به چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: "غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!" و من منتظر همین بودم که بی معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی آغاز یک زندگی جدید، فرمانی صادر کردم: "مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگی ام ببرم!" سپس را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم میزد، آغاز کردم: "میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم میخریم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!" که نگاهم به آشپزخانه خورد و با ادامه دادم: "برای آشپزخونه هم کلی چیز ! این گوشه باید یه لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با ست شه! یه سرویس و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و گلایه کردم: "آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم." و تازه به خاطر آوردم به لیست بالایی از مواد خوراکی داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به ناله زدم: "وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند و میخواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: "بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!" و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه هایش چقدر شیرین است! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_شانزدهم نمیدانم چقدر #طول کشید تا به #درمانگاه رسیدیم،
💠 | مامان چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از این همه مهربانی اش قدردانی کردم: «ممنونم ، خودم میخورم!» و میدیدم رنگ از پریده که با عاشقانه ای ادامه دادم. «خودتم بخور! کردی!» خم شد و همچنان که بشقاب دیگر برنج را از روی سفره برمی داشت، با مهربانی بی نظیری پاسخ داد: «الهه جان من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی من از این حال و روز تو کردم» از شیرین زبانی اش بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به خندیدم. هنوز تمام بدنم درد می کرد، آبریزش بینی ام نیامده بود و به امید اندکی بهبودی خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خديجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه می گرفت. همان طور که روی نشسته و تکیه ام را به داده بودم و هر قاشق از شیر برنج را با تحمل گلودرد شدید فرو میدادم که نگاهم به افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می شد که را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به کردم: «مجید یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه من هنوز هم نخوندم!» و مجید بود تا امشب رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: «الهه جان! تو که نمیتونی بری مسجد همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!» از تصور اینکه نتوانم به مسجد بروم و از احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از پرید که مجید محو شد و من زیر لب زمزمه کردم: «مجید! آسيد احمد میگفت امشب خیلی ! اگه امشب بیام...» و حسرت از دست دادن احياء امشب طوری به سینه ام زد که صدایم در گلو شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمی توانستم بپذیرم امشب به مسجد نروم که از این همه كم سعادتی خودم به افتادم، خودم هم می دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به نفس می کشیدم و مدام می کردم، ولی شب فقط همین یک شب بود. مجید بشقابش را روی گذاشت، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: «الهه! داری گریه میکنی؟» شاید باورش نمیشد دختر اهل که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم پیش نمی رفت، حالا برای جا ماندن از قافله الهی، اینچنین مظلومانه گریه می کند که با صدای به پای دل شکسته ام افتاد: «الهه جان! قربون اشک هات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیا می گیریم.» ولی دل من پې شور و مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان بی صدایم شکایت کردم: «نه! من میخوام برم ...» ولی حقیقتا توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسليم شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر آتش گرفته بود که مدام گریه می کردم. ده دقیقه ای به ساعت ده مانده بود که مامان خديجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم می دانست نمی توانم به بروم که با لحنی رو به مجید کرد: «پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می مونم!» ولی کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر مهربان و دلسوزی مثل مامان خديجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با نجیبانه ای پاسخ داد: «نه حاج خانم شما بفرمایید، من خودم پیش الهه می مونم!» و هرچه مامان اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و دعا، راهی اش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم جاماندم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_شانزدهم مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه #ایست
💠 | (آخر) هوا رو به بود که آسید احمد و هم آمدند. صورت مجید پشت پرده ای از دلتنگی به نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفته ایم، با لحنی لبريز رو به من کرد: «ما هم نتونستیم بریم حرم!» که آسید احمد سر شانه اش زد و با پاسخ داد: «عیب نداره بابا جون! میشد ما به زمان بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که توفيق داده زائر امام حسین هم باشیم، دیگه نباید به خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی می خواد، نه اینکه دل خودمون چی می خواد!» سپس به خیل که در اطراف در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی ادامه داد: «زمان اربعین این جا مثل صحرای میشه! این همه آدم جمع میشن تا فقط به ندای (ع) لبیک بگن! زیارت اربعین تکلیفه!» و چه عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت آسید احمد شد و من نمی توانستم به اعتقادش پی ببرم که در سکوتی ساده سر به زیر انداختم. از وارد شدن به حرم شده و بایستی از همین صبح، حرکتمان را به سمت آغاز می کردیم که با اوج دلتنگی با حرم (ع) وداع کرده و با اراده ای ، به سمت جاده به کربلا به راه افتادیم. موکب های از زائران، در تمام کوچه خیابان های شهر مستقر شده و هریک به وسیله ای به رهگذران می کردند. در مقابل اکثر موکب ها هم صندلی هایی برای مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی از موکب ها نشستیم و هنوز نگذشته بود که خادمان با استکان هایی از شیر داغ و ظرفی پر از نان شیرین به سمت مان آمدند. نان را با احترام می کردند و با چه مهر و استکان های شیر را به دستمان می دادند که انگار از نور خود پذیرایی می کردند و در خنکای یک صبح پاییزی، شیر داغ و نان شیرین چه را در مذاقمان ته نشین می کرد که جانی تازه گرفته و دوباره به راه افتادیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊