شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_پنجم روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صد_و_ششم
هر دو با قدمهایی #خسته پله ها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان #سنگین بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش #دلم گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و #اتاق را جارو زده بود، ولی احساس میکردم #مدتهاست روح زندگی در این خانه مرده است.
تن خسته ام را روی مبل اتاق #پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که #مجید پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از #آزردگی پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت #غمزده_اش را داشت که آهنگ #محزون صدایش در گوشم نشست: "الهه جان! شرمندم!"
و همین یک کلمه کافی بود تا #مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به #چشم من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم. نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش #اشکهایش نَم زده بود، همچنان می گفت: "الهه! دلم خیلی برات #تنگ شده بود! الهه! #چهل روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه #روز نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم..."
دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه ای که چه زود به کاممان #تلخ شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به #شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی ام بود: "مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید #آرومم میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست پیشت زار بزنم و برات درد دل کنم، #کنارم نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!"
و داغ دلم به #قدری سوزنده بود که چانه ام از شدت گریه به #لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، #بی_پروا ادامه میدادم: "ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با #امیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، منو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی #عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر منو #امیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش #کاری کرد؟ پس چرا منو بردی #امامزاده؟ چرا ازم خواستی #قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟"
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به #گریه بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه #زجری میکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش #رنجیده بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_پنجم هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از #دی م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_ششم
از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت #موزیانه_اش ادامه داد: "نکنه #شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو #میبینه، خیلی سنگین برخورد میکنه."
از توصیفی که از رفتار #مجید میکرد، ترسیدم و خواستم به گونه ای #توجیهش کنم که باز هم
امان نداد و با لحنی #لبریز شک و تردید پرسید: "عبدالرحمن میگفت از اهل #سنت تهرانه، آره؟"
و من نمیخواستم #دروغ پدر را تأیید کنم و میترسیدم نوریه شک کند که #دستپاچه جواب دادم: "آره، تهرانیه، اینجا تو پالایشگاه کار میکنه..." و برای اینکه فکرش را از مجید #منحرف کنم، با لبخندی #ساختگی ادامه دادم: "حالا امشب مزاحمتون میشیم!"
در برابر جمله خالی از #احساسم، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آنکه لحظه ای #کنارم بنشیند، به سمت باغچه #حاشیه حیاط رفت و من که نمیتوانستم لحظه ای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد: "الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه. اگه خواستی بیای، زود بیا که #مزاحمش نشی!"
از عصبانیت گونه هایم #آتش گرفت که با دو ماه زندگی در این #خانه، خودش را بیش از من #مالک همه چیز پدرم میدانست و باز هم #چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم. حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینه ای که از #حجم غم پُر شده و دیگر جایی برای #نفس کشیدن نداشت، پله ها را یکی یکی طی میکردم تا به خانه خودمان رسیدم.
خودم طاقت دیدن #نوریه را در خانه مادرم نداشتم و حالا می بایست #مجید را هم راضی میکردم که در این میهمانی پُر رنج و #عذاب همراهی ام کند که اگر این وضعیت #ادامه پیدا میکرد، آتش غیظ و غضب #نوریه دامن زندگیمان را میگرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_دوم تا به نیمکتی که در چند #متریمان بود، رسیدیم. دستم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
"اگه الان #مامانم زنده بود، نمیدونی چی کار میکرد! چقدر #ذوق میکرد! مجید خیلی دلم #میخواست وقتی بچه دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه ام بازی کنه، #بغلش کنه، قربون صدقه اش بره!"
که تازه متوجه #نفسهای خیسش شدم و دیدم سفیدی #چشمانش گل انداخته و گونه هایش نه از جای پای #باران که از قدمگاه اشکهای #گرمش پُر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو #حال و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان
#نگاهم میکرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم.
دسته چتر را که بین #انگشتانش مانده بود، گرفتم و #پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به #آسمان انداخت تا #مطمئن شود دیگر باران نمیبارد و شاید هم میخواست #نگاهش را در پهنه آسمان #گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که #آهسته صدایش کردم: "مجید! داری گریه میکنی؟"
و فهمید دیگر نمیتواند #احساسش را فراری دهد که صورت #غمگینش از لبخندی #غمگین_تر پوشیده شد و همانطور که چتر را می پیچید، زمزمه کرد: "الهه؛ من حال تو رو خیلی #خوب میفهمم، خیلی خوب..." و مثل اینکه نتواند #حجم حسرت مانده در #حنجره_اش را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد:
"از بچگی هر شبی که #خوابم نمیبرد، دلم میخواست #مامانم کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره #خوب میگرفتم، دوست داشتم بابام #زنده بود تا یه جوری #تشویقم کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم میخواست اول به مامان بابام خبر بدم!
اون روزی که #عاشقت شدم و میخواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم میخواست به مامانم بگم تا بیاد خونه تون خواستگاری! اون شب #عروسی که همه خونواده ات کنارت بودن، من دلم پَر پَر میزد که فقط یه لحظه مامان #بابام اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سَر کردم، نه پدری، نه #مادری، نه حتی خواهر برادری.
درسته عزیز و عمه فاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه #کنارم بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمیشدن. الانم درست مثل تو، دلم میخواد مامان #بابام زنده بودن و بچه مون رو میدیدن، ولی بازم #نیستن! برای همین خیلی خوب میفهمم چی میگی و دلت چقدر میسوزه!"
و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب #غمزده مجیدم آتش بگیرد که من پس از پنج ماه #دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای #خانواده، تاب این همه تنهایی را نمی آوردم و او تمام عمر به این #تنهایی طولانی خو کرده و صبورانه #تحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه #غمباری را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: "بگذریم، #حوریه رو عشقه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_ششم و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم #خودی نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال #ناخوشی که بایستی بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، #صبورانه تحمل میکردم و خوب میدانستم در پیشگاه پروردگارم چه #پاداش بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجید من عنایتی کرده و یاریاش کند تا به #حرمت همه محاسن اخلاقی اش، #مکارم اعتقادی اش نیز #کامل شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود.
باز دلم #هوایی شده بود که هرچه زودتر او هم به عنوان یک #مسلمان سُنی به این #مسجد وارد شود که وقتی از مسجد خارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آن طرفتر #ایستاده، از منتهای جانم #آرزو کردم که دعایم به درگاه خداوند مستجاب شود. مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و با رویی گشاده گفت: "قبول باشه الهه جان!" و من با گفتن "ممنونم!" کنارش به راه افتادم و دیگر نمیتوانستم تمنای قلبی ام را پنهان کنم و میخواستم به بهانه ای سرِ صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم: "مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نماز بخونیم؟"
شانه بالا انداخت و با #خونسردی پاسخ داد: "خُب سر
راهمون بود." ولی خوب منظورم را #فهمیده بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم خندید و با لحنی #عاری از ریا ادامه داد: "البته چند متر بالاتر یه مسجد #شیعیان هم بود، ولی دلم میخواست یه جایی بریم که تو #دوست داشته باشی و راحت باشی!"
و من بی درنگ #جواب دادم: "خُب اینجا هم تو راحت نبودی!" سرش را به نشانه #منفی تکان داد و گفت: "نه الهه جان! اینجا هم #مسجد بود. برای من مهم اینه که تو راحت باشی!" و ای کاش میتوانستم همانجا در #جوابش بگویم که اگر راحتی ابدی الهه اش را میخواهد، برای همیشه #چشمانش را به روی شیعه بودنش ببند و به #مذهب اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگی اش ادامه داد: "هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا."
و همین مهربانی بی دریغش به من جسارت میداد تا هرچه دلم بهانه اش را میگیرد به #زبان آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی #لبریز ناز و گلایه پرسیدم: "خُب نمیشه همیشه بیایم اینجا؟" حدس زده بود که باز میخواهم قوّتِ قفلِ #قلبش را برای شکستن اعتقاداتش امتحان کنم که همانطور که #کنارم قدم میزد، با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت تا #صحبتم را به مقصدی که میخواهم برسانم: "یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای..."
و میدانست تا حرف #دلم را نزنم، آرام نمیگیرم که نگاهش را از زمین جدا نمیکرد و با همان چشمان نجیب و به زیر افتاده، امان میداد تا #دلم را به خدا سپرده و بپرسم: "یعنی نمیشه بیای اینجا و مثل بقیه #نماز بخونی؟" که بلاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کَند و با رنجش #خاطری که میخواست زیر هاله ای از لبخند پنهانش کند، پرسید: "مگه من چجوری #نماز میخونم الهه؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊