شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_پنجم دستانم به قدری #میلرزید که نمیتوانستم لیوان را
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
هر چه دور اتاق #چشم میچرخاندم، دلم راضی نمیشد که در این خانه #زندگی کنم. طبقه اول یک خانه دو #طبقه قدیمی که کل مساحت #اتاق هال و پذیرایی اش به بیست متر هم نمیرسید، با یک اتاق خواب #کوچک و دلگیر که هیچ پنجره ای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به #خیابان تنگ و شلوغی باز میشد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجره های قدی اش، همه رو به دریا و نخلستان بود.
دیوارهای خانه گرچه #رنگ خورده بود، ولی #مستأجر قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. #سقف گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکه های زردی که به نظرم از #نشتی آب لوله های طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و #ظاهر خانه را بدتر میکرد. ولی در هر حال باید میپذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا #اجاره کنیم.
مجید #بخشی از پس انداز دوران مجردی اش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر #پرداخت کرده بود که آن هم بخاطر گریه های #وحشتزده آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر #چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا #آرامش همسر باردارش را تأمین کند.
بخش زیادی از آن #سرمایه را هم برای هزینه جشن #عقد و ازدواجمان، استفاده کرده و اگر هم چیزی #باقی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانه اش برای #هزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه #اسباب گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود.
حالا همه پس انداز #زندگیمان در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و #بایستی برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره #ماهیانه خانه، منتظر آخر ماه میماندیم تا حقوق مجید برسد.
میدانستم که دیگر نمیتوانم مثل گذشته خاصه #خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه میکردم تا #حقوق نه چندان بالای مجید، کفاف #زندگیمان را بدهد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_چهارم نمی توانستم #باور کنم تمام سرمایه خانوادگی مان به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_پنجم
تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول #نگرانش بود، به وقوع #پیوست و پدر همه اعتبار و #سرمایه_اش را به تاراج داد! دیگر از دست #کسی کاری بر نمی آمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی اش را هم به هوای #هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش...
رو به #محمد کردم و با دلی که به حال #برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم: "حالا تو میخوای چی کار کنی؟" محمد آه #سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق #چاهی ناپیدا بر می آمد، پاسخ داد:
"نمی دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر #خمیر کار می کنه. قراره با عطيه بریم #بندر_خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم #پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید #حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!"
حالا نوبت به #ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و #عبدالله به آوارگی و در به دری #بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی #مبهم به #قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل #مکان کرده و محمد و عطیه می خواستند زندگی شان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند #خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسران #عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سالها #امارت بر هکتارها نخلستان و دهها کارگر و #همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری میدادند!
حق با #مجید بود؛ #نوریه جز به هم مسلکان خودش #رحم نمیکرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن #خانه میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانه ای دیگر #آواره میشدیم، همچنانکه #ابراهیم و محمد به هر خفتی #تن میدادند تا کلامی #مخالف پدر #صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی #وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست!
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_هجدهم ساعتی تا اذان #ظهر مانده و ما همچنان در جاده #نجف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_نوزدهم
و مگر اربعین چه
#اعجازی دارد که به #انتظار آمدن و #اشتیاق برپایی اش، اینچنین خاصه #خرجی میکنند و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن #سیاه سر در نمی آوردم، حالا در این اقیانوس #عشق و عاشقی حقیقتأ سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنها #نگاهشان می کردم.
نه می فهمیدم چرا این همه پر و بال می زنند و نه می توانستم #شیدایی شان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار #چهار روز پیاده روی برای رسیدن به کربلا می شود، از شیعیان #انتظاری جز این نمی رود که برای معشوق شان اینچنین بر سر و سینه بزنند!
#مجید به نیم رخ صورتم نگاه کرد و شاید مشتاق بود تا ببیند در #دلم چه میگذرد که با لحنی #لبریز حیاء سؤال کرد: «الهه! تو اینجا چی کار میکنی؟»
به سمتش #صورت چرخاندم که به عمق چشمان مات و متحیرم، خیره شد و باز سؤال كرد: «الهه جان! تواین #جاده این همه زن و مرد #شیعه دارن به عشق امام حسین هم میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟ تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از ۲۹ #سال که از خدا #عمر گرفتم، بیام کربلا؟»
در میان همهمه #جمعیت و صدای پر شور مداحی های #عراقی که از بلندگوهای موکب ها پخش می شد، صدایش را به #سختی می شنیدم و به دقت نگاهش میکردم تا بفهمم چه می گوید که #لبخندی زد و در برابر سکوت بی ریایم، صادقانه #اعتراف کرد:
«من کجا و کربلا کجا؟!!! اگه تو نبودی من کی لیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟» در برابر #نجابت مؤمنانه اش زبانم بند آمده و او همچنان می گفت:
«الهه! اگه از من بپرسی، این #جواب گریه های #شب_قدر امامزاده اس! من و تو پارسال توامامزاده اونهمه خدا رو #صدا زدیم تا مامان رو #شفا بده! خب حکمت خدا چیز دیگه ای بود و مامان رفت، اون دختره #وهابی جاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری #عذاب داد! عبدالله رو همون اول از خونه بیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اونهمه بلا سرمون اومد! بعد هم #نوبت محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده #ابراهیم هم نابود شد و زن و بچه اش اون همه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حرومِ #ریختن خون یه مشت زن و بچه بیگناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊