eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_پنجم حالا خلوت خانه، مجال خوبی برای مویه های غریبانه ام
💠 | مجید که از من نمیخواست دست از مذهب بردارم که فقط خواسته بود به شیوه که اهل تشیع، پیامبر و فرزندانش صلی الله علیهم اجمعین را به درگاه خدا واسطه قرار میدهند، عمل کرده و از سویدای دلم برای برآورده شدن آرزویم، صدایشان بزنم! هر چند اینگونه را خواندن، برای من به معنای عمل کردن به عمق عقاید بود، ولی اگر به راستی شفای مادرم از این راه به دست می آمد، پذیرایش بودم و حاضر بودم با تمام وجودم به قلب اعتقادات معتقد شده و همچون مجید و هر شیعه دیگر به دامان محمد و آل محمد چنگ بزنم که من حاضر بودم برای سلامتی مادرم هر بار را به دوش بکشم، حتی اگر این بار، پیروی از مجید باشد که تا امروز بارها سعی کرده بودم دلش را به سمت مذهب اهل تسنن ببرم! نگاهم به پرچم سرخ گنبد (ع) مانده و دلم به امید معجزه ای که میتوانست در زندگی مادرم رخ دهد، به سوی حرمش میزد که او فرزند پیامبر بود و در بارگاه الهی، داشت که اگر طلب میکرد یقیناً اجابت میشد! حالا روحی تازه در بیجانم دمیده شده و حس میکردم تا دعایم فاصله زیادی ندارم که مجید قبلاً این راه را آزموده و به حقانیت مسیر اجابتش داده بود. حداقل برای مَنی که تمام پزشکان مادرم را کرده و این روزها جولان عقاب مرگ را بالای سرش می دیدم، هر راه نرفته، حکم تکه را داشت که در اعماق دریایی طوفانی به دست غریقی می افتد و او را به دیدن دوباره ساحل و بازگشت به زندگی امیدوار میکند! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_پنجم او همچنان به خیال خودش #ارشادم میکرد: "ببین ما وظیف
💠 | صورتش از غیظ سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش از میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ افتاد، سراسیمه به سمت رفت و بلافاصله با قوطی و ظرف خرما بازگشت. فرصت نکرده بود را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به رفت و پس از چند لحظه با سفره نان و شیشه عسل کنارم نشست. به روی خودش نمی آورد از زبان نوریه چه شنیده و هر چند هنوز از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویم میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید: "دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟" و دیگر دلیلی نداشت بر زخم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر شکایت کنم که نگاهش کردم و گفتم: "دیشب ساعت هفت بود که برادرهای اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه نشسته بودم تا اصلا ً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن." صورتش هر لحظه برافروخته:تر میشد و با هر کلامی که میگفتم، نگاهش از بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند خشم انباشته در سینه اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست: "الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از مراقبت میکنه؟!!! کلید خونه اش رو میده دست یه عده تا هروقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!!" با نگاه معصومانه ام به مردانه اش پناه بردم و التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا ! بابا میشنوه!" و نتواستم مانع قلب غمزده ام شوم که شیشه بغضم شکست و میان ناله زدم: " مجید! بابام همه زندگی اش رو از دست داده. همه زندگی اش رو به و خونواده اش باخته. مجید! دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره..." و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا اجازه میداد، غمِ های قلبم را پیش زار زدم که دست آخر، از جام زهری که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گلایه هایم را داد: "الهه! ما از این خونه !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_پنجم حاج خانم کارش در #آشپزخانه تمام شد و خواست کنارم
💠 | نسیم خنکی به دست میکشید و باز دلم نمیآمد از این شیرین صبحگاهی بکنم، ولی انگار آفتاب هم میخواست بیدارم کند تا ببینم چه روز آغاز شده که پیوسته پلکهایم را نوازش میداد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ ، چشمانم را گشودم. روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجره بزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزی پیش نمایان شد! حالا در روشنی روز و طلایی آفتاب، زیباییِ دل انگیز حیاط این خانه بیشتر میکرد. باغچه میان حیاط با سلیقه کَرتبندی شده و در هر قسمت، سبزی کاشته بودند. از همان پشت پنجره با نگاه از ایوان پایین رفتم و پای نخلهای کوتاهی که به ترتیب دور حیاط کشیده بودند، زدم، ولی خبری از مجید نبود. خواستم از جایم بلند شوم که کسی آهسته به در زد و با صدایم کرد: "الهه خانم! بیداری دخترم؟" صدای بود که بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم. با بزرگی که در دستش بود، برایم آورده و با مهربانی آغاز کرد: "ببخشید کردم!" سپس قدم به گذاشت و با لحنی ادامه داد: "الان خسته ای، همش میخوابی. ولی ضعف میکنه. یه بخور، دوباره استراحت کن!" و من پیش از آنکه از لذیذش نوش جان کنم، از شیرین کلامش لذت بُردم و دوباره روی نشستم تا باز هم برایم کند. مقابلم روی زمین نشست و سینی را برایم روی تشک گذاشت. در یک طرف کاسه بلوری از کاچی پُر کرده و در بشقاب کوچکی تخم مرغ برایم آورده بود. بوی نان تازه و رنگ هوس انگیز شربت هم حسابی اشتهایم را تحریک کرده بود که زدم و از ته دل تشکر کردم: "دست شما درد نکنه حاج خانم!" کاسه را به سمتم هُل داد و با سرشار از محبت تعارفم کرد: "بخور ! بخور نوش جونت!" و برای اینکه با خیالی مشغول خوردن شوم، به کاری از جایش بلند شد و گفت: "ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، باش!" ولی دلم پیش بود که نگاهش کردم و پرسیدم: "شما میدونید کجا رفته؟" از لحن و نگرانم، صورتش به لبخندی گشوده شد و داد: "نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن بیارن." سپس به آرامی خندید و گفت: "اتفاقاً اونم خیلی بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش شد بره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #برو_دایسون #قسمت_شصت_و_پنجم یکی از بچه ها موقع خوردن نهار رسما من رو خطاب قرار داد
📖 پشت سر هم زنگ می زد، توان جواب دادن نداشتم. اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم‌‌. توی حال خودم نبودم. دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد. - چرا دست از سرم برنمی داری؟ برو پی کارت. - در رو باز کن زینب من پشت در خونه ات هستم، تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه. - دارو خوردم اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان. یهو گریه ام گرفت، لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم، حتی بدون اینکه کاری بکنه وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهایی، غربت؛ دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم. - دست از سرم بردار چرا دست از سرم برنمی داری؟ اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟ اشک می ریختم و سرش داد می زدم. - واقعا داری گریه می کنی؟ من واقعا بهت علاقه دارم، توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ پریدم توی حرفش. - باشه واقعا بهم علاقه داری؟ با پدرم حرف بزن، این رسم ماست. رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم. چند لحظه ساکت شد، حسابی جا خورده بود. - توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم، دیگه توان حرف زدن نداشتم. - باشه شماره پدرت رو بده پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ من فارسی بلد نیستم. - پدرم شهید شده، تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری. به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم [و ادامه دادم] - از اینجا برو، برو و دیگه نفهمیدم چی شد از حال رفتم. ادامه دارد... --------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_شصت_و_پنجم تمام تنم از شوک واکنش سردش، لمس شده بود و به سختی توانستم از آغوشش
رمان هنوز پیام را باز نکرده و خط اول پیام از صفحۀ اصلی موبایل پیدا بود: «زندگی جدید خوش می‌گذره؟» شماره‌اش را از موبایلم حذف کرده بودم و نیاز نبود چندان در ذهنم جستجو کنم که لحن نحسِ پیام، فریاد می‌زد عامر دوباره سراغم آمده و همسرم کنارم بود که نفسم از ترس بند آمد. مهدی متوجه نگاه خیره‌ام به صفحۀ گوشی شده بود و با کنجکاوی سؤال کرد: «چیزی شده؟» جرأت نمی‌کردم نگاهش کنم مبادا از وحشت افتاده به چشمانم شک کند و می‌ترسیدم پیام‌ها را باز کنم که روی گوشی انگشتانم از ترس می‌لرزید و مهدی دوباره پرسید: «حالت خوبه؟» نگاهم از صفحۀ گوشی تا چشمان نگرانش کشیده شد و برای گفتن یک کلمه نفسم گرفت: «خوبم...» اما نه فقط دستانم که حتی لحنم از وحشت به لرزه افتاده بود، مهدی دلواپس حالم روی تخت نیم‌خیز شد و من باید از کنارش فرار می‌کردم که به سرعت از جا بلند شدم و با گام‌هایی بلند از اتاق بیرون رفتم. دنبال پناهی دور خانه می‌چرخیدم و از همان اتاق نشیمن می‌دیدم مهدی هنوز از روی تخت نگاهش به من است و دنبال دلیلی برای اینهمه اضطرابم می‌گردد که خودم را به آشپزخانه کشاندم و کنار کابینت‌ها روی زمین نشستم. تنم از ترس یخ کرده و باید زودتر می‌فهمیدم چه خوابی برایم دیده که با دلهره پیام‌ها را باز کردم و از آنچه دیدم، نگاهم از نفس افتاد: «یه امانتی پیش من داری! اگه می‌خوای تحویلش بگیری، باید همدیگه رو ببینیم وگرنه مجبور میشم بدم به یکی دیگه! اونوقت معلوم نیس سر پخش شدن این امانتی، اون ایرانی چه بلایی سرت بیاره! می‌دونی که آبروش خیلی براش مهمه، پس دختر خوبی باش و به حرفم گوش کن! من فقط می‌خوام یه بار ببینمت!» گوشۀ آشپزخانه تمام تن و بدنم می‌لرزید و چشمانم از ترس دیوانه شده بود که مدام بین کلمات می‌چرخید و هرچه می‌خواندم، نمی‌فهمیدم از چه امانتی صحبت می‌کند و دوباره به چه بهانه‌ای تهدیدم می‌کند. مقابل خودم آن عکس را از موبایل و لپ‌تاپش پاک کرده بود، مطمئن بودم این روزها سرخوش همنشینی با عشق جدیدش شده و نمی‌دانستم دیگر از جان من چه می‌خواهد. تمام رگ‌های سرم از درد آتش گرفته و در خلسۀ اینهمه وحشت در حال خفه شدن بودم که دستی سرِ شانه‌ام نشست و من وحشتزده جیغ کشیدم. از ترس کسی که بی‌هوا سراغم آمده بود، از جا پریدم و رنگ مهدی از واکنش من بیشتر پرید که قدمی عقب رفت و نگرانِ حالم فقط یک کلمه گفت: «نترس!» می‌دید گوشی میان انگشتانم می‌لرزد و می‌فهمید هر آشوبی به جانم افتاده در همین موبایل است که با دلشوره پاپیچم شد: «چرا به من نمیگی چی شده؟» با نگاه ناامیدم التماسش می‌کردم دست از سرم بردارد و از ترس اینکه گوشی را از دستم بگیرد و پیام‌ها را بخواند به لکنت افتادم: «هیچی... حال... مامانم... خوب نیس... نگران... نگرانش شدم.» شاید بهانه‌تراشی‌ام بیش از حد ناشیانه بود که ناباورانه نگاهم کرد و فهمید نمی‌خوام حرفی بزنم که دیگر چیزی نپرسید و در سکوتی سنگین به سمت یخچال رفت. یک لیوان آب برایم ریخت و دستانم هنوز از ترس می‌لرزید که کمک کرد لیوان را بگیرم و همین‌که سرمای بدنم را حس کرد، نگران‌تر شد: «تو چت شده آمال؟» مثل کودکی وحشتزده لب‌هایم از ترس می‌لرزید و تحمل اینهمه وحشت را نداشتم که مقابل چشمانش به گریه افتادم و با لب و دندان لرزانم به عشقم دروغ گفتم: «هیچی نشده! مامانم حالش بد شده!» همین امشب از فلوجه آمده و مادرم را دیده بود که متحیر شد: «ما که از اونجا اومدیم حالش خوب بود، چی شده یه دفعه؟» پیام‌های عامر روی موبایلم بود و شبیه کسی که در حال غرق شدن باشد به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم تا از مخمصه بازخواست مهدی نجات پیدا کنم: «بعضی وقتا اینجوری میشه!» آبی که برایم ریخته بود به سمت دهانم بردم؛ چند قطره بیشتر از گلویم پایین نرفت و چاره‌ای جز فریب دادنش نداشتم و فقط می‌خواستم این کابوس زودتر تمام شود که معصومانه ناله زدم: «الان فقط دلم می‌خواد بخوابم.» لیوان آب را از دستم گرفت و روی کابینت گذاشت، پابه‌پای تن و بدن لرزانم تا اتاق آمد و کمک کرد روی تخت دراز بکشم. دلش نمی‌آمد بخوابد که کنارم نشسته بود و احساس می‌کردم حرف‌هایم را باور نکرده که همچنان با نگرانی نفس می‌کشید و سایه تردید نگاهش هرلحظه پُر رنگ‌تر می‌شد. موبایلم فقط با اثر انگشتم باز می‌شد و خیالم راحت بود وقتی خوابم ببرد نمی‌تواند پیام‌ها را بخواند که چشمانم را بستم و پشت همین چشمان بسته، فقط پیام عامر در ذهنم رژه می‌رفت. بدنم همچنان روی تخت می‌لرزید و مطمئن بودم با اینهمه وحشت خوابم نمی‌برد اما تنها راه فرارم همین بود که پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دادم و همزمان، نرمی نوازش سرانگشتان مهدی را روی صورتم حس کردم... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊