شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_پنجم حالا خلوت خانه، مجال خوبی برای مویه های غریبانه ام
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_ششم
مجید که از من نمیخواست دست از مذهب #تسنن بردارم که فقط خواسته بود به شیوه #عاشقانه_ای که اهل تشیع، پیامبر و فرزندانش صلی الله علیهم اجمعین را به درگاه خدا واسطه قرار میدهند، عمل کرده و از سویدای دلم برای برآورده شدن آرزویم، صدایشان بزنم!
هر چند اینگونه #خدا را خواندن، برای من به معنای عمل کردن به عمق عقاید #شیعه بود، ولی اگر به راستی شفای مادرم از این راه به دست می آمد، پذیرایش بودم و حاضر بودم با تمام وجودم به قلب اعتقادات #شیعیان معتقد شده و همچون مجید و هر شیعه دیگر به دامان محمد و آل محمد چنگ بزنم که من حاضر بودم برای سلامتی مادرم هر بار #سنگینی را به دوش بکشم، حتی اگر این بار، پیروی از مجید #شیعه_ای باشد که تا امروز بارها سعی کرده بودم دلش را به سمت مذهب اهل تسنن ببرم!
نگاهم به پرچم سرخ گنبد #امام_حسین (ع) مانده و دلم به امید معجزه ای که میتوانست در زندگی مادرم رخ دهد، به سوی حرمش #پَر میزد که او فرزند پیامبر بود و در بارگاه الهی، #آبرویی داشت که اگر طلب میکرد یقیناً اجابت میشد! حالا روحی تازه در #کالبد بیجانم دمیده شده و حس میکردم تا #استجابت دعایم فاصله زیادی ندارم که مجید قبلاً این راه را آزموده و به حقانیت مسیر اجابتش #شهادت داده بود.
حداقل برای مَنی که تمام پزشکان مادرم را #جواب کرده و این روزها جولان عقاب مرگ را بالای سرش می دیدم، هر راه نرفته، حکم تکه #چوبی را داشت که در اعماق دریایی طوفانی به دست غریقی می افتد و او را به دیدن دوباره ساحل و بازگشت به زندگی امیدوار میکند!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_پنجم او همچنان به خیال خودش #ارشادم میکرد: "ببین ما وظیف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_ششم
صورتش از غیظ #غیرت سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش از #ناراحتی میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ #سفیدم افتاد، سراسیمه به سمت #آشپزخانه رفت و بلافاصله با قوطی #شیر و ظرف خرما بازگشت.
فرصت نکرده بود #شیر را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به #آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سفره نان و شیشه عسل کنارم نشست.
به روی خودش نمی آورد از زبان #زهرآلود نوریه چه شنیده و هر چند هنوز #چشمانش از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویم #لبخند میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا #خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید: "دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟"
و دیگر دلیلی نداشت بر زخم #قلبم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان #نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر #دلم شکایت کنم که #مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:
"دیشب ساعت هفت بود که برادرهای #نوریه اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین #فوری در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه #گوشه نشسته بودم تا اصلا ً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن."
صورتش هر لحظه برافروخته:تر میشد و با هر کلامی که میگفتم، نگاهش از #عصبانیت بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند #حجم خشم انباشته در سینه اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست:
"الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه #تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که #حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از #ناموسش مراقبت میکنه؟!!! کلید خونه اش رو میده دست یه عده #غریبه تا هروقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!!"
با نگاه معصومانه ام به #چشمان مردانه اش پناه بردم و التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا #یواشتر! بابا میشنوه!" و نتواستم مانع #بیقراری قلب غمزده ام شوم که شیشه بغضم شکست و میان #گریه ناله زدم: "
مجید! بابام همه زندگی اش رو از دست داده. #بابام همه زندگی اش رو به #نوریه و خونواده اش باخته. مجید! دیگه #بابام هیچ اختیاری از خودش نداره..."
و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک #برادران نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای #محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا اجازه میداد، غمِ های قلبم را پیش #چشمانش زار زدم که دست آخر، از جام زهری که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گلایه هایم را داد: "الهه! ما از این خونه #میریم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_پنجم حاج خانم کارش در #آشپزخانه تمام شد و خواست کنارم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_ششم
نسیم خنکی به #صورتم دست میکشید و باز دلم نمیآمد از این #خواب شیرین صبحگاهی #دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم میخواست بیدارم کند تا ببینم چه روز #زیبایی آغاز شده که پیوسته پلکهایم را نوازش میداد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ #پرندگان، چشمانم را گشودم.
روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجره بزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید #مجید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزی پیش #چشمانم نمایان شد! حالا در روشنی روز و #درخشش طلایی آفتاب، زیباییِ دل انگیز حیاط این خانه بیشتر #خودنمایی میکرد.
باغچه میان حیاط با سلیقه کَرتبندی شده و در هر قسمت، سبزی #مخصوصی کاشته بودند. از همان پشت پنجره با نگاه #مشتاقم از ایوان پایین رفتم و پای نخلهای کوتاهی که به ترتیب دور حیاط #صف کشیده بودند، #چرخی زدم، ولی خبری از مجید نبود.
خواستم از جایم بلند شوم که کسی آهسته به در زد و با #مهربانی صدایم کرد: "الهه خانم! بیداری دخترم؟" صدای #حاج_خانم بود که بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم. با #سینی بزرگی که در دستش بود، برایم #صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد: "ببخشید #بیدارت کردم!"
سپس قدم به #اتاق گذاشت و با لحنی #مادرانه ادامه داد: "الان خسته ای، همش میخوابی. ولی #بدنت ضعف میکنه. یه #چیزی بخور، دوباره استراحت کن!"
و من پیش از آنکه از #صبحانه لذیذش نوش جان کنم، از #طعم شیرین کلامش لذت بُردم و دوباره روی #تشک نشستم تا باز هم برایم #مادری کند. مقابلم روی زمین نشست و سینی را برایم روی تشک گذاشت. در یک طرف #سینی کاسه بلوری از کاچی #مخصوص پُر کرده و در بشقاب کوچکی تخم مرغ #آبپَز برایم آورده بود.
بوی نان تازه و رنگ هوس انگیز شربت #آلبالو هم حسابی اشتهایم را تحریک کرده بود که #لبخندی زدم و از ته دل تشکر کردم: "دست شما درد نکنه حاج خانم!" کاسه #کاچی را به سمتم هُل داد و با #صمیمیتی سرشار از محبت تعارفم کرد: "بخور #مادرجون! بخور نوش جونت!"
و برای اینکه با خیالی #راحت مشغول خوردن شوم، به #بهانه کاری از جایش بلند شد و گفت: "ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، #راحت باش!" ولی دلم پیش #مجید بود که نگاهش کردم و پرسیدم: "شما میدونید #همسرم کجا رفته؟"
از لحن #عاشقانه و نگرانم، صورتش به لبخندی #شیرین گشوده شد و #پاسخ داد: "نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن #اسباب بیارن." سپس به آرامی خندید و گفت: "اتفاقاً اونم خیلی #نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش #راضی شد بره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #برو_دایسون #قسمت_شصت_و_پنجم یکی از بچه ها موقع خوردن نهار رسما من رو خطاب قرار داد
📖 #بدون_تو_هرگز
#با_پدرم_حرف_بزن
#قسمت_شصت_و_ششم
پشت سر هم زنگ می زد، توان جواب دادن نداشتم. اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم. توی حال خودم نبودم. دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد.
- چرا دست از سرم برنمی داری؟ برو پی کارت.
- در رو باز کن زینب من پشت در خونه ات هستم، تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه.
- دارو خوردم اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان.
یهو گریه ام گرفت، لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم، حتی بدون اینکه کاری بکنه وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهایی، غربت؛ دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم.
- دست از سرم بردار چرا دست از سرم برنمی داری؟ اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟
اشک می ریختم و سرش داد می زدم.
- واقعا داری گریه می کنی؟ من واقعا بهت علاقه دارم، توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟
پریدم توی حرفش.
- باشه واقعا بهم علاقه داری؟ با پدرم حرف بزن، این رسم ماست. رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم.
چند لحظه ساکت شد، حسابی جا خورده بود.
- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم، دیگه توان حرف زدن نداشتم.
- باشه شماره پدرت رو بده پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ من فارسی بلد نیستم.
- پدرم شهید شده، تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری.
به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم [و ادامه دادم]
- از اینجا برو، برو
و دیگه نفهمیدم چی شد از حال رفتم.
ادامه دارد...
---------------------------
✍زندگی شهید #دفاع_مقدس #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_شصت_و_پنجم تمام تنم از شوک واکنش سردش، لمس شده بود و به سختی توانستم از آغوشش
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_شصت_و_ششم
هنوز پیام را باز نکرده و خط اول پیام از صفحۀ اصلی موبایل پیدا بود: «زندگی جدید خوش میگذره؟»
شمارهاش را از موبایلم حذف کرده بودم و نیاز نبود چندان در ذهنم جستجو کنم که لحن نحسِ پیام، فریاد میزد عامر دوباره سراغم آمده و همسرم کنارم بود که نفسم از ترس بند آمد.
مهدی متوجه نگاه خیرهام به صفحۀ گوشی شده بود و با کنجکاوی سؤال کرد: «چیزی شده؟»
جرأت نمیکردم نگاهش کنم مبادا از وحشت افتاده به چشمانم شک کند و میترسیدم پیامها را باز کنم که روی گوشی انگشتانم از ترس میلرزید و مهدی دوباره پرسید: «حالت خوبه؟»
نگاهم از صفحۀ گوشی تا چشمان نگرانش کشیده شد و برای گفتن یک کلمه نفسم گرفت: «خوبم...»
اما نه فقط دستانم که حتی لحنم از وحشت به لرزه افتاده بود، مهدی دلواپس حالم روی تخت نیمخیز شد و من باید از کنارش فرار میکردم که به سرعت از جا بلند شدم و با گامهایی بلند از اتاق بیرون رفتم.
دنبال پناهی دور خانه میچرخیدم و از همان اتاق نشیمن میدیدم مهدی هنوز از روی تخت نگاهش به من است و دنبال دلیلی برای اینهمه اضطرابم میگردد که خودم را به آشپزخانه کشاندم و کنار کابینتها روی زمین نشستم.
تنم از ترس یخ کرده و باید زودتر میفهمیدم چه خوابی برایم دیده که با دلهره پیامها را باز کردم و از آنچه دیدم، نگاهم از نفس افتاد: «یه امانتی پیش من داری! اگه میخوای تحویلش بگیری، باید همدیگه رو ببینیم وگرنه مجبور میشم بدم به یکی دیگه! اونوقت معلوم نیس سر پخش شدن این امانتی، اون ایرانی چه بلایی سرت بیاره! میدونی که آبروش خیلی براش مهمه، پس دختر خوبی باش و به حرفم گوش کن! من فقط میخوام یه بار ببینمت!»
گوشۀ آشپزخانه تمام تن و بدنم میلرزید و چشمانم از ترس دیوانه شده بود که مدام بین کلمات میچرخید و هرچه میخواندم، نمیفهمیدم از چه امانتی صحبت میکند و دوباره به چه بهانهای تهدیدم میکند.
مقابل خودم آن عکس را از موبایل و لپتاپش پاک کرده بود، مطمئن بودم این روزها سرخوش همنشینی با عشق جدیدش شده و نمیدانستم دیگر از جان من چه میخواهد. تمام رگهای سرم از درد آتش گرفته و در خلسۀ اینهمه وحشت در حال خفه شدن بودم که دستی سرِ شانهام نشست و من وحشتزده جیغ کشیدم.
از ترس کسی که بیهوا سراغم آمده بود، از جا پریدم و رنگ مهدی از واکنش من بیشتر پرید که قدمی عقب رفت و نگرانِ حالم فقط یک کلمه گفت: «نترس!»
میدید گوشی میان انگشتانم میلرزد و میفهمید هر آشوبی به جانم افتاده در همین موبایل است که با دلشوره پاپیچم شد: «چرا به من نمیگی چی شده؟»
با نگاه ناامیدم التماسش میکردم دست از سرم بردارد و از ترس اینکه گوشی را از دستم بگیرد و پیامها را بخواند به لکنت افتادم: «هیچی... حال... مامانم... خوب نیس... نگران... نگرانش شدم.»
شاید بهانهتراشیام بیش از حد ناشیانه بود که ناباورانه نگاهم کرد و فهمید نمیخوام حرفی بزنم که دیگر چیزی نپرسید و در سکوتی سنگین به سمت یخچال رفت. یک لیوان آب برایم ریخت و دستانم هنوز از ترس میلرزید که کمک کرد لیوان را بگیرم و همینکه سرمای بدنم را حس کرد، نگرانتر شد: «تو چت شده آمال؟»
مثل کودکی وحشتزده لبهایم از ترس میلرزید و تحمل اینهمه وحشت را نداشتم که مقابل چشمانش به گریه افتادم و با لب و دندان لرزانم به عشقم دروغ گفتم: «هیچی نشده! مامانم حالش بد شده!»
همین امشب از فلوجه آمده و مادرم را دیده بود که متحیر شد: «ما که از اونجا اومدیم حالش خوب بود، چی شده یه دفعه؟»
پیامهای عامر روی موبایلم بود و شبیه کسی که در حال غرق شدن باشد به هر بهانهای چنگ میزدم تا از مخمصه بازخواست مهدی نجات پیدا کنم: «بعضی وقتا اینجوری میشه!»
آبی که برایم ریخته بود به سمت دهانم بردم؛ چند قطره بیشتر از گلویم پایین نرفت و چارهای جز فریب دادنش نداشتم و فقط میخواستم این کابوس زودتر تمام شود که معصومانه ناله زدم: «الان فقط دلم میخواد بخوابم.»
لیوان آب را از دستم گرفت و روی کابینت گذاشت، پابهپای تن و بدن لرزانم تا اتاق آمد و کمک کرد روی تخت دراز بکشم. دلش نمیآمد بخوابد که کنارم نشسته بود و احساس میکردم حرفهایم را باور نکرده که همچنان با نگرانی نفس میکشید و سایه تردید نگاهش هرلحظه پُر رنگتر میشد.
موبایلم فقط با اثر انگشتم باز میشد و خیالم راحت بود وقتی خوابم ببرد نمیتواند پیامها را بخواند که چشمانم را بستم و پشت همین چشمان بسته، فقط پیام عامر در ذهنم رژه میرفت.
بدنم همچنان روی تخت میلرزید و مطمئن بودم با اینهمه وحشت خوابم نمیبرد اما تنها راه فرارم همین بود که پلکهایم را روی هم فشار میدادم و همزمان، نرمی نوازش سرانگشتان مهدی را روی صورتم حس کردم...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊