eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
244 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_پنجم او همچنان به خیال خودش #ارشادم میکرد: "ببین ما وظیف
💠 | صورتش از غیظ سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش از میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ افتاد، سراسیمه به سمت رفت و بلافاصله با قوطی و ظرف خرما بازگشت. فرصت نکرده بود را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به رفت و پس از چند لحظه با سفره نان و شیشه عسل کنارم نشست. به روی خودش نمی آورد از زبان نوریه چه شنیده و هر چند هنوز از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویم میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید: "دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟" و دیگر دلیلی نداشت بر زخم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر شکایت کنم که نگاهش کردم و گفتم: "دیشب ساعت هفت بود که برادرهای اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه نشسته بودم تا اصلا ً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن." صورتش هر لحظه برافروخته:تر میشد و با هر کلامی که میگفتم، نگاهش از بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند خشم انباشته در سینه اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست: "الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از مراقبت میکنه؟!!! کلید خونه اش رو میده دست یه عده تا هروقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!!" با نگاه معصومانه ام به مردانه اش پناه بردم و التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا ! بابا میشنوه!" و نتواستم مانع قلب غمزده ام شوم که شیشه بغضم شکست و میان ناله زدم: " مجید! بابام همه زندگی اش رو از دست داده. همه زندگی اش رو به و خونواده اش باخته. مجید! دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره..." و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا اجازه میداد، غمِ های قلبم را پیش زار زدم که دست آخر، از جام زهری که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گلایه هایم را داد: "الهه! ما از این خونه !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_شانزدهم از نگاه #ابراهیم میخواندم از شرایط پدر چندان هم #
💠 | باور کردم حتی در لحظه جدایی از دخترش، باز هم بوی پول میدهد که من هم از محبت پدری اش بُریدم و آخرین قدمم را به سمت در حیاط برداشتم. با دستهای لرزانم در حیاط را باز کردم و باز دلم نیامد به همین از خانه و خاطرات مادرم بروم که رو برگرداندم و برای بار با زندگی مادرم کردم و چقدر خوشحال بودم که نبود تا به چشم خودش ببیند دختر و باردارش با چه وضعی از خانه و خانواده طرد شد. در را که پشت سرم بستم، دیگر برایم نمانده بود که قدم دیگری بردارم. دستم را به تن و خشن نخل کنار کوچه گرفته بودم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و با نگرانم به دنبال مجید میگشتم و چشمانم به قدری تار میدید که تا وقتی صدایم نکرد، حضورش را احساس نکردم. سراسیمه به سمتم آمد، با هر دو شانه هایم را گرفت و با نفسهایی که به پای حال به تپش افتاده بود، صدایم زد: "چه بلایی سرت اومده الهه؟ چی شده؟" و نمیدانم چقدر محتاج حضورش بودم که با شنیدن همین یک جمله، خودم را در آغوش محبتش رها کردم و طوری زدم که دیگر نمیتوانست آرامم کند. از این همه پریشانی ام به وحشت افتاده و با قدرت شانه هایم را نگه داشته بود تا زمین نخورم و تنها نامم را زیر لب تکرار میکرد. چشمان کشیده و زیبایش به صورت کبودم مانده و نگاه دریایی اش از غم لب و دهان ، در خون موج میزد. صورتم را نمیدیدم، ولی از دستان سرد و میفهمیدم چقدر رنگ زندگی از چهره ام پریده و همان خط خونی که از کنار جاری شده بود، برای لرزاندن دل مجید کافی بود که یک نگاهش به درِ خانه بود و میخواست بفهمد چه اتفاقی افتاده و یک نگاهش که نه، تمام دلش پیش من بود که با صدایی که میان موج دست و پا میزد، تمنا کردم: "مجید! منو از اینجا ببر! تو رو خدا، فقط منو ببر..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊