شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتم دقایقی به همان #حال بودم تا سرگیجه ام فروکش کرد و دردهایم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتم
درد عجیبی در سرم #پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ #صدایی نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان #پدرم خارج شده و نمیفهمیدم چه میگوید و با زنی #ناشناس به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر #چشمان بُهت زده ما، توضیح داد: "خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً #عربستانی هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن..."
که ابراهیم به میان #حرفش آمد و با صورتی که از #عصبانیت کبود شده بود، اعتراض کرد: "لااقل میذاشتی کفن #مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده..." و پدر با صدایی بلند #جواب داد: "سه ماه نشده که #نشده باشه! میخوای منم #بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!" چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در #سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود.
#ابراهیم همچنان میخروشید، صورت غمزده #عبدالله در #بغض فرو رفته بود و میدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم میکند و سوزش #قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا #آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم #پاشیده بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه #زود میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه اش مانده بودم که با شعفی که زیر #نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد:
"من الان دارم میرم #نوریه رو عقد کنم! البته #قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت #اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه." پدر همچنان میگفت و من #احساس میکردم که با هر کلمه #سقف اتاق در سرم کوبیده میشود.
از شدت سردرد و #سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ #زندگی از چهره ام رفته بود که نگاه مجید لحظه ای از چشمانم جدا نمیشد و با دلشوره ای که برای حالم به #جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر #نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد:
"من میخواستم #زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه #فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و #الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور #خودتون میخواید با هم #توافق کنید."
از شنیدن جمله آخر #پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب #دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب #احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب #پاسخ داد: "من میرم یه جایی رو اجاره میکنم."
و مثل اینکه دیگر نتواند #فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر #تشر زد: "هنوز حرفام #تموم نشده!" و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با #لحنی گرفته ادامه داد: "اینا #وهابی هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_هفتم نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هشتم
پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و #نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستریاش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه #خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی داد. در برابر #استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کز کردم که حالا به #چشم خودم میدیدم نوریه، زندگی #مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود.
خانه ای که بیست و چهار #سال در آن زندگی کرده و حتی در این #هشت ماهی که #ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانه ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم #غریبه شده و در و دیوارش بوی غم میداد.
حتی #پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها #دخترش حرفی نمیزد و همه هوش و حواسش به #نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه میفهمیدم نوریه #میخواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج #سلطه_گری_اش را به رخم بکشد و برایم قدرت نمایی کند و چقدر از مجید خجالت میکشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان #ارزش پذیرایی نداشت.
زیرچشمی #نگاهش کردم و دیدم #غمزده سر به زیر انداخته و شاید #قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی احترامی ها به #چشم دریاییاش نمی آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد: "مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو #کرایه، بعد بیار!"
در برابر چشمان #متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم #ظالمانه میدید، پدر باد به #گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان میکشد #دختر و دامادش هستند، با اخمی #طلبکارانه ادامه داد: "اگرم نمیخواید، برید یه جای دیگه رو #اجاره کنید!"
پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، #خنده_ای موزیانه پنهان شده و همانطور که #پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف #پدر را گرفت: "همه چی #گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!"
نمیفهمیدم برای #پدرم با این همه درآمد، این مبلغ #اندک چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این #خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی ام به این خانه #خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به #وضوح دیده بود که با متانت همیشگی اش جواب داد: "باشه، مشکلی نیس."
دیدم صورت #سبزه نوریه از غیظ پُر شد و #خنده روی چشمانش #ماسید که رشته هایش #پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه #بر_باد_رفته بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_یکم از #وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه #نزد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_دوم
سرم از #حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به #زبان می آوردند، منگ شده و دلم از #بلایی که به سر ِخانواده ام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه می فهمیدم نوریه #جاسوس این خانه شده و هنوز نمیدانستم به جز اموال #پدرم برای چه چیز دیگری در این خانه نقشه میکشند که یکی میان خنده گفت:
"ولی #حیف شد! نوریه میگه این دختر عبدالرحمن یه ساله با این پسره #عروسی کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم #عقدش میکردم!"
و دیگری با #ناسزایی پاسخش را داد و باز نعره خنده هایشان #گوشم را کر
کرد و دیگر نمیفهمیدم چه میگویند که نگاه #بیحیا و کثیف برادر جوان نوریه پیش چشمانم زنده شده و تمام وجودم را آتش میزد. تازه میفهمیدم مجید آن #شب در انتهای چاه #چشمان آلوده او چه نجاستی دیده بود که از داغ غیرت آتش گرفته و به هیچ آبی آرام #نمیشد و چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود که در این #لحظه کنارم باشد و بین این همه حرامی، محرم دل تنهایم شود.
#آیت_الکرسی میخواندم تا هم دل خودم، هم قلب #کوچک کودکم به نام و یاد خدا #آرام بگیرد که همه جای خانه از حضور شیطانی برادران #نوریه بوی تعفن گرفته و حتی توان نفس کشیدن را هم از سینه تنگم میگرفت.
حالا تمام خاطرات ماه های #گذشته مقابل #چشمانم رژه میرفتند؛ از روزی که پدر معاملاتش را با همه #شرکای #خوش نام و قدیمی اش به هم زد و به طمع سودی کلان با تاجری #غریبه وارد تجارت شد و به سرمایه گذاری در دوحه دل بست و هنوز #سه ماه از مرگ مادر نگذشته، با دختر جوانی از همان طایفه #ازدواج کرد و حالا هنوز سه ماه از این #ازدواج نگذشته، این جماعت خود را مالک جان و مال و حتی #ناموس پدرم میدانستند و هنوز نمیدانستم باز چه خواب شومی برای پدرم دیده اند که بلاخره پس از ساعتی پدر و #نوریه بازگشتند.
پدر نه تنها از حضور برادران نوریه در خانه #تعجب نکرد، بلکه با روی باز خوش آمد گفت تا در اوج #ناباوری، باور کنم که پدر خودش کلید #خانه را آنها داده است و من دیگر در این خانه چه #امنیتی داشتم که کلید #خانه و تمام
زندگی ام به دست این #اراذل افتاده بود!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_دوم سرم از #حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به #زبان م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_سوم
ساعتی نشستند و #صدایشان می آمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی #چاپلوسی_اش را میکردند تا بلاخره رفتند و شرّشان را از خانه #کم کردند.
نمیدانستم باید چه کنم که بیش از این خانه و سرمایه خانوادگیمان به #تاراج نوریه و برادرانش نرود و فکرم به جایی نمیرسید که میدانستم با آتش #عشقی که نوریه به جان پدرم انداخته، هیچ حرفی در گوشش اثر نمیکند.
از دست ابراهیم و محمد و عبدالله هم کاری بر نمی آمد که تمام #نخلستانها به نام پدر بود و کسی اختیار جابجا کردن حتی یک رطب را هم نداشت، ولی باز هم نمیتوانستم بنشینم و تماشا گر ِ بر باد رفتن همه زندگی #پدرم باشم که از شدت خشم و غصه ای که پیمانه پیمانه سر میکشیدم، تا صبح از سوز زخمهای سینهام ناله زدم و جام صبرم سرریز شده بود که هر بار که مجید تماس میگرفت، فقط #گریه میکردم.
هرچند نمیتوانستم برایش بگویم چه شده و چه بر سر قلبم آمده، ولی به بهانه دردهای بدنم هم که شده، گریه میکردم و میدانستم با این بی تابیها چه #آتشی به دلش میزنم، ولی من هم سنگ صبوری جز #همسر مهربانم نداشتم که همه خونابه های دلم را به نامِ تنهایی ام سحر شد و سردرد و کمردرد به کامش میریختم تا #سرانجام شب طولانی #مجید با چشمانی سرخ و خسته از کار و بیخوابی دیشب به خانه بازگشت.
دیگر #خنکای صبحگاهی زمستان بندر برایم #دلچسب نبود که از فشار غصه های #دیشب لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی #ضخیمی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپس حال #خرابم، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال میکرد: "چی شده الهه جان؟ من که دیروز میرفتم حالت خوب بود."
در جوابش چه میتوانستم بگویم که نمیخواستم خون #غیرت را در رگهایش به جوش آورده و با نیشتر بی حیایی های #برادران نوریه، عذابش دهم. حتی نمیتوانستم برایش بگویم دیشب آنها در این #خانه بودند و از حرفهایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوخته اند، چه رسد به خیال #کثیفی که در خاطر ناپاکشان دور میزد و باز تنها به #بهانه حال ناخوشم ناله میزدم که آنچه نباید میشد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانه آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_پنجم دقایقی میشد که زیر #عدس_پلو را خاموش کرده و به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
دست دراز کردم و #گوشی را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از این همه تنهایی سخت به #ستوه آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این #پیله تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد.
شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم #شکست که گوشی را روی زمین #رها کردم و باز در خودم فرو رفتم. حالا بعد از این همه فشار #روحی و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداری ام، حسابی #زودرنج و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بی مهری خانواده ام، به تنگ آمده و دیگر نمیتوانستم #کوچکترین غم و رنجی را تحمل کنم.
اگر این روزها #مادرم زنده بود، هرگز اجازه نمیداد #دختر یکی یک دانه اش اینچنین آواره خانه های مردم شود و اگر هم حریف خودسری های #پدر نمیشد و باز هم من از خانه #طرد میشدم، لااقل در این وضعیت #تنهایم نمیگذاشت.
حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان #محروم شده بودم، قاب عکس #مادرم را هم در خانه جا گذاشته و روی این #موبایل هم عکسی از چهره #زیبایش نداشتم که حداقل در وقتِ دلتنگی با تصویر #چشمان مهربانش درد دل کنم.
خسته از این همه تنهایی و بی کسی، #چشمانم را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در #خانه، امید آمدن مجید را در #دلم زنده کرد. تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت و
بلافاصله کنارم روی #زمین نشست. همانطور که پشت #کمرم را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به #شوخی اخم کرد و با مهربانی پرسید: "چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟"
تکیه ام را به پایه #مخملی مبل پشت سرم دادم و با لحنی #لبریز ناز، گله کردم: "دیگه #خسته شدم! حوصله ام سر رفت! از صبح #تنهایی تو این خونه دق کردم! نه #کسی رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ میزنه!"
صورتش از خستگی #پژمرده شده و چشمانش #گود افتاده بود و باز به روی خودش نمی آورد که به رویم #خندید و گفت: "ببخشید الهه جان! شرمنده اینهمه تنهات گذاشتم!" سپس #چشمانش از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد:
"عوضش یه خونه خوب پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی #می_ارزه! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الان داریم، میتونیم اجاره اش کنیم. کرایه اش هم #خدا بزرگه! إن شاءالله
فردا شب میریم با هم میبینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب میبریم. اگه #دوست نداری خودمون بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه #کامیون هم میفرستیم درِ خونه، وسایل رو بیاره."
و نمیدانست با این خبر نه تنها #خوشحالم نکرد که بند دلم #پاره شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که #پدرم همه اسباب زندگیمان، حتی سیسمونی حوریه را که #مجید با پول خودش خریده بود، #مصادره کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمیدهد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_سوم ساعت از هشت #شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
شاید #قلب من مثل دل مجید برای #سامرا پَر نمیزد و معنای جان جوادالائمه را همچون مجید #حس نمیکردم و مثل شیعیان #اعتقادی عاشقانه در #قلبم نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسلامی و احترام به خاندان پیامبر(ص) کار #خیری بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت از دستم بر می آمد، پس چرا اینچنین به #گرداب مصیبت افتاده و هیچ دستی برای نجات من و #همسرم به سمتمان دراز نمیشد؟ که دلم از این همه بدبختی به درد آمد و طوری در هم #شکست که اشک از چشمانم فواره زد.
در گوشه تنهایی و #تاریکی این غربتکده از اعماق قلب #غمگینم گریه میکردم و خدای خودم را صدا میزدم که دیگر به فریادم برسد! که دیگر #جانم به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتش برایم تنگ شده بود! که دیگر اُمیدی به #فردا برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگم بسته میدیدم! که دیگر #آسمان و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم #نمانده بود تا همین جسم نیمه #جانم را از زیر این آوار #بیچارگی بیرون بکشم! که دیگر کاسه صبرم سرریز شده و میترسیدم #زبانم به ناسپاسی باز شود!
روی تخت افتاده و صورتم را در #بالشت فشار میدادم تا هق هق گریه های مصیبتزده ام از اتاق بیرون نرود و از #منتهای جانم با خدا درد دل میکردم.
از #دلتنگی برای مادر #مهربانم تا زندگی زیبایم که در کمتر از یکسال از هم متلاشی شد و #پدرم که دنیا و آخرتش را به هوای #هوس نوریه حراج کرد و برادرانی که مرا #فراموش کرده بودند و دخترم که از دستم رفت و #همسرم که این روزها میدیدم چطور ذره ذره آب میشود و موهای #سپید روی شقیقه اش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نمانده بود.
نمیدانم چقدر سرم را در #بالشت کوبیدم و به درگاه #پروردگارم ناله زدم که دیگر نفسم بند آمد و چشمان #بیحالم را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگی همه بدنم #ضعف میرفت و درد عجیبی که در تمام استخوانهایم میدوید، اجازه نمیداد چشمانم به خواب رود.
صورتم از #قطرات اشک و دانه های عرق پُر شده و از #شدت گرما و تشنگی بیحال روی تخت افتاده بودم. #چشمانم جایی را نمیدید و حالا در این تاریکی ترسناک، این اتاق #تنگ و دلگیر بیشتر از زندان، شبیه #قبری شده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و #تنها در دلم با خدا نجوا میکردم و زیر لب آیت الکرسی میخواندم تا زودتر #مجید بازگردد و دعایم #اجابت شد که مجید در را به رویم گشود....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_پنجم چیزی به اذان #ظهر نمانده و مشغول تهیه #نهار بودم ک
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_ششم
گوشه اتاق روی #زمین چمباته زده و سرم را به #دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از #دستم بر نمی آمد. نه میتوانستم #عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه #شرمم بود، نه میتوانستم روی #غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال #پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً #یتیم شده بودم.
مات و #مبهوت اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و #سفید عبدالله شنیده بودم، از #صبح لب به چیزی نزده و حتی #قطره اشکی هم نریخته و #تنها به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم.
در روزگاری که مردم #عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون آشامهای #تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از #ایران و #لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق #جنگ با داعش و دیگر گروههای تروریستی شده بودند، پدر من به هوای #هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه #مزدوری برای این حیوانات #درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند.
هر چند نه ابراهیم به #دستمزد آدمکشی اش رسیده و نه پدر بهره ای از این عشوه گریهای #نوریه بُرده بود؛ #ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد #نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر #تروریستها قرار میداده و وقتی پدر پیرم از این همه تن فروشی اش به ستوه آمده و #اعتراض میکند، به جرم مخالفت با فتوای #مفتیهای تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به #جهنم رفته است.
ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد این همه #جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه #تکفیریها میگریزد و شاید خدا به #لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که #جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هرکس قصد خروج از #گروه را میکرده، اعدام میشده و معجزه ای میشود که #برادر من خودش را به #ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز #بازداشت میشود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید #شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد.
بیچاره #عبدالله به چه #حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان #دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در #خلوتی مردانه، این همه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان #پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی #برادرم که چه راحت #فنا شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر #قناعت ورزیهای #مادرم بود که به چنگ #برادران نوریه به #تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود #نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانه قدیمیمان را برای قتل #عام مسلمانان بیگناه #سوریه، در جیب تروریستها #ریخته و خرج #ریختن خون مشتی #زن و بچه بی دفاع کرده است.
دلم #میسوخت که پدرم با همه #کج خلقیها و #خودسریهایش، یک مسلمان #مقید بود و با همسری با زنی #شیطان صفت، نه فقط #سرمایه سالها زحمت که به همه داشته هایش چوب #حراج زد و با ننگ مسلمان #کُشی از این دنیا رفت!
جگرم آتش میگرفت که #ابراهیم با همه نیش و کنایه های زبان #تلخ و دل پُر حرص و #طمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران #دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمیدانستم چه سرنوشتی #انتظارش را میکشد که تازه باید #مکافات جنایتهایش را پس میداد.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊