شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتم در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غمهای دوری و تنها
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتم
خانه که رسیدیم، صدای آب و شست و شوی حیاط می آمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سالم کردیم و او با اخمی #لبریز از محبت، اعتراض کرد: "علیک سلام! نمیگید من دلم شور می افته! نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!" در برابر نگاه #پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: "صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم #خونه نیس! هرچی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه رفت!"
تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشته ام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: "شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود." به سمتش رفتم، رویش را بوسیدم و با #خوشرویی عذرخواهی کردم: "ببخشید مامان! یواش رفتیم که بیدار نشید!" از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض کرد: "از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از #خواب بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم #خدایا چی شده؟ این دختره کجا رفته؟"
شرمنده از #عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی #جلو آمد و گفت: "تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم بیرون! فکر نمیکردم انقدر #نگران بشید!" سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد: "مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم."
مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست #مادر را گرفتم و گفتم: "حالا بیاید بریم بالا یه چایی بخوریم!" سری جنباند و گفت: "نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده داره میاد اینجا، تو بیا بریم."
به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و #همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: "مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟" و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد: "چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش #زنگ زد و کلی غُر زد! از دست بابات خیلی شاکی بود! گفت میام تعریف میکنم."
سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: "این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!" تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمیتوانستم به هیچ بهانه ای بخواهم که به #اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد.
حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراً برای شکایت نزد مادر آمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که #چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: "ببین مامان! درسته که از این باغ و انبار چیزی رسماً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این #نخلستونها جون میکَنیم!" مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید: "باز چی شده مادرجون؟"
و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت: "بابا داره با همه مشتریهای قبلی به هم میزنه! قراردادش رو با #حاج_صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف میزنم میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من و محمد هم ضرر میدیم!" مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که مادر #اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید: "خُب مادرجون! حتماً مشتری #بهتری پیدا کرده!"
و این #حرف مادر، ابراهیم را عصبانیتر کرد: "مشتری بهتر کدومه؟!!! چندتا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای #نخلستونها رو یه جا پیش خرید میکنن!" چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و #مادر متوجه نشوند، گفت: "الهه جان! من خسته ام، میرم بالا."
شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم میکند و شاید هم خودش #معذب بود که بی معطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم: "محمد چی میگه؟" لبی پیچ #داد و گفت: "اونم ناراحته! فقط جرأت نمیکنه چیزی بگه!"
مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شد، ولی گلایه های ابراهیم #تمام نمیشد که از شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد: "ابراهیم جان! تو که میدونی #بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمیشیم!" و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم: "ابراهیم! مامان #حالش خوب نیس! حرص که میخوره، دلش درد میگیره..."
ولی به قدری عصبی بود که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: "دل درد مامان #خوب میشه! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمیگرده!" و با #عصبانیت از جا بلند شد و همچنانکه بد و بیراه میگفت، از خانه بیرون رفت....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_یازدهم سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حال
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_دوازدهم
دختری ریزنقش و سبزه رو که #زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر #پدر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظاتِ #وحشتنا ک بودن در حضور او چقدر #طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی #مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر #مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به #یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم.
کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به #لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمیفهمیدم با چه #عذابی خودم را از پله ها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، #مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفته ام، به سمتم دوید.
برای یک لحظه #احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم #سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم میکرد، چیزی #نمیشنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه میکردم.
#پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه #وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین #تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا #ساعتی بعد که در سالن #اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بیحس و سرم به #شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان #احساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد.
گردنم را که از بیحرکتی #خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُر از #بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی می نالیدند، سردردم را #تشدید می کرد. به دستم سرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و #کبود شده بود.
#پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمده ام، پرسید: "بهتری خانمی؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با #عجله به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد: "شوهرت رفته دنبال جواب #آزمایش خونت، الان میاد." و من که رمقی برای #سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود.
چند تخت آن طرفتر #کودکی مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از #درد پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست #زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد #خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت #مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای #مجید، چشمانم را گشود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_یکم دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از #گریه پُ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_دوم
از قاطعیتی که بر آهنگ #کلماتش حکومت میکرد، نمیخواستم #ناامید شوم و همچنان دنبال راه چاره ای بودم که با لحنی لبریز محبت #التماسش کردم:
"خُب #سکوت نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری میکنم که اصلاً چشمت به #نوریه نیفته که بخوای #اعتراض کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جون الهه، به خاطر حوریه، بیا یه مدت مثل یه #سُنی زندگی کن! شاید نظرت عوض شد..."
و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی #عاشقانه تشر زد: "الهه! بس کن! جون خودت رو #قسم نخور! تو که میدونی چقدر #دوستت دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!"
از #بغض پیچیده در #غیظ و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست و #سکوت کردم تا نغمه نفسهایش را بهتر بشنوم: "الهه جان! به خدا همه دنیای من #تویی، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سخت تر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات #انجام بدم!"
و در برابر سکوت #مظلومانه_ام، با حالتی منطقی ادامه داد: "فکر میکنی اگه الان من برگردم خونه و به #بابا بگم سُنی شدم، کافیه؟ #فکر میکنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید #وهابی شم، یعنی به اینکه من #سُنی هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا #میخوان من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که #وهابی شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه #دَووم نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!"
از حقایق تلخی که از زبانش میشنیدم، مذاق جانم #گَس شد و باز دست بردار نبودم که میخواستم به #بهانه مخمصه ای که نوریه برایمان #ایجاد کرده بود، مجید را به سمت #مذهب اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد: "الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!"
و چه #عاشقانه بحث را عوض کرد که بلاخره علم #تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتی اش را کرده بودم: "چی بگم #مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات #تنگ شده!"
با صدای بلند #خندید و هر چند خنده اش
بوی #غم میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ #همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای #دلتنگی برد: "الهه جان! چیزی کم و #کسر نداری؟ هرچی میخوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به #دستت میرسونم."
و پیش از آنکه #پاسخ مهربانیهایش را بدهم، با شوری که به #دلش افتاده بود، پرسید: "راستی این چند #روزه با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت #درد میکنه؟"
نمیخواستم از راه #دور جام نگرانی اش را #سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به #شب میرسانم و شبهایم با چه #عذابی سحر میشود که زیر #خرواری از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم #بدتر میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم: "خدا رو شکر، حالم خوبه!"
در عوض، دل او هم #آنقدر عاشق الهه اش بود که به این #سادگی فریب خوش زبانی هایم را نخورَد و به #جبران رنجهایی که میکشم، #بهایی عاشقانه بپردازد: "میدونم خیلی #اذیت میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمیدیدم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_ششم کف زمین نشست و همچنان #زخم پهلویش را با دست گرفت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
هنوز نمیدانستم چه شده، ولی #لطافت حالش به قدری #دیدنی بود که دل من هم هوایی شده و بغضی بهاری پای گلویم را گرفته بود. دستش را از روی پهلویش برداشت، با #سرانگشتانش رداشک را از روی گونه اش پاک کرد و با صدایی که از فوران #احساسش به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد:
"نمیدونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم #خراب بود که نتونستم برم تو #صف و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی #خودم رو بگیرم، از مردم خجالت میکشیدم، دلم نمیخواست کسی ببینه
چقدر به هم ریختم!
رفتم یه #گوشه مسجد و خودم #نماز خوندم، ولی بازم آروم نشدم، میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، #میترسیدم! فکر میکردم خب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، #فردا رو چی کار کنم؟ میترسیدم از #مسجد بیام بیرون..."
از این همه #درماندگی_اش دلم به درد آمده و بی آنکه بخواهم، #بیصدا گریه میکردم و او همچنان برایم میگفت: "نماز #جماعت تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن. میدونستم یواش #یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم. هر کاری میکردم دلم نمی اومد از جلوی #پرچم موسی بن جعفر (ع) بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم مونده بود..."
و دیگر نتوانست در برابر #شورش عشقش مقاومت کند که در برابر چشمانم به #گریه افتاد. دیگر #صدایش را در میان همهمه اشکهای بیقرارش میشنیدم :
"دیگه به حال #خودم نبودم، فقط با امام کاظم (ع) درد دل میکردم، می گفتم مگه شما #باب_الحوائج نیستی، پس چرا من اینجوری تو #مخمصه گیر افتادم؟ پس چرا به دادم نمی رسی؟... به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم می ترسیدم یکی صدام رو #بشنوه، برا همین #سرم رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریه ام بلند نشه، فقط خدا رو #قسم میدادم که به خاطر امام کاظم (ع) یه راهی جلوی پام بذاره..."
این چند روز #نماز خواندنش را در همین اتاق مسافرخانه دیده بودم و میدانستم که با جراحت دست و #پهلویش نماز خواندن برایش چه #عذابی دارد. میدیدم که در هر #سجده چقدر زجر میکشد که دستش روی زمین فشرده میشد و #پهلویش در هم فرو میرفت و میتوانستم #احساس کنم چقدر قلبش از داغ غم و غصه #میسوخته که دیگر سوزش زخمهایش به چشمش نمی آمده که اینچنین به #سجده افتاده و به درگاه خدا استغاثه میکرده تا به فریادش برسد.
سپس با #انگشتان خیس از اشکش لبه #تخت را گرفت و همانطور که پایین تر از من روی زمین نشسته و سرش را بالا گرفته بود تا در همین نور ضعیف #چشمانم را ببیند، به پای صبوری صادقانه ام، #شرمندگی نجیبانه اش را به نمایش گذاشت:
"ازت خجالت میکشیدم، به خدا دیگه ازت #خجالت میکشیدم! به خدا التماس میکردم، میگفتم #خدایا من بَد بودم، من اشتباه کردم، تقصیر الهه چیه؟ فقط بهش #التماس میکردم که تو رو از این وضعیت نجات بده..."
و دلش به قدری از #شراره طعنه های عبدالله #آتش گرفته بود که اینچنین به درگاه پروردگارش #پناه آورده بود: "میگفتم #خدایا اگه قراره کسی تقاص پس بده، من باید #مصیبت بکشم، الهه که گناهی نداره!"
از این کلمات مظلومانه اش #دل من هم #آتش گرفت و خواستم پاسخی بدهم که دیدم #دلش دیگر در این اتاق و پیش من نیست که کس دیگری #پاسخ این راز و نیاز بی ریایش را داده بود. سرش را پایین انداخت تا کمتر اشکهایش را ببینم و زیر لب زمزمه کرد: "اصلاً فکر نمیکردم همون #لحظه_ای که من انقدر درمونده شده بودم، خدا اینطوری #جوابم رو بده..."
دلم بیتاب #تماشای پاسخ #خدا شده و بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه #انتظارم پایان داد: "سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه #روحانی حدوداً #شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی #خجالت کشیدم. اصلاً دلم #نمیخواست کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر #ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، #دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که #اینجا نشستم!""
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊