eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
210 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_یازدهم مجید به سمتم چرخید و با مهربانی #تذکر داد: "الهه جان!
💠 | باورم نمیشد که خانه بزرگ و به همین به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد: "الهه! یادت رفت دکتر چی گفت؟!!! چرا به خودت رحم نمیکنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار میکنه؟ بذار هر کاری میخواد بکنه! تو چرا حرص میخوری؟" و نگذاشت بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد: "اومدی اینجا که خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمی بینی چه داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم میخوای بدی؟!!!" عبدالله مات و مانده و خبر نداشت که این آتش بی سابقه، از لرزش قلب مجید برای همسر و دخترش شعله میکشد که به من کرد و میخواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: "اگه قراره بیای اینجا و الهه رو بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، هم رو همه!" سپس بلند شد و به دل بیقرارم، کنار روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش که بیخبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل پیش من بود که آهسته صدایم کرد: "الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر آروم باش!" باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن های را احساس میکردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری پر پَر میزد. از شدت سر درد سیاهی میرفت که را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایمتر رو به عبدالله کرد: "امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی که بیشتر اذیت شه." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_دوم وضعیتم چندان #تفاوتی نکرده که از روی تخت #بیمارستا
💠 | ظاهراً قرار بود همه به رویمان بسته شود که سه روز از گذشته و هنوز اردیبهشت ماه را هم به حسابش نریخته بودند و بعد از این هم فعلاً خبری از نبود که به توصیه دکتر تا چند ماه نمیتوانست با دست راستش کار سنگین انجام دهد و حتی اسباب خانه را هم عبدالله جمع کرده بود. بلاخره از زیر کشیده بودم چه بلایی به سرش آمده که وقتی دست چپش را گرفته و او با راستش مقاومت میکرده تا کیف پولش را به نبردند، با هشت ضربه دستش را از روی بازو تا زخمی کرده و آخر حریفش نشده بودند که دو ضربه هم به پهلویش زده بودند تا سرانجام شده و کیف را رها کرده بود. حالا میدانستم اثر جراحت کنار صورتش، به خاطر چند متری است که با صورت روی آسفالت خیابان کشیده شده و باز خدا را شکر میکردم که کلیه اش به طور جدی صدمه نخورده و آسیب دستش هم به حدی نبود که به کلی از کار بیفتد و امید بهبودی اش را در آینده ای نزدیک داده بود. با این حال باید به دنبال دیگری هم میگشت که با این وضعیت، دیگر نمیتوانست مثل به فعالیتهای فنی ادامه دهد و به همین خاطر که فعلاً به پالایشگاه نمیرفت، همکارانش از قرض دادن پول میرفتند و شاید میترسیدند مجید دیگر قصد بازگشت نداشته باشد که هر یک به بهانه ای از کمک کردن دریغ میکردند. هم با همه مهربانی، دستش خالی بود که حقوقی چندانی از به دستش نمی آمد و همان کوچکش را هم خرج اجاره خانه مجردی اش کرده بود. نمیخواستم به درگاه ناشکری کنم، ولی اول به بهای از شوهر و فرزندم و بعد به ازای کاری خیری که برای صاحب خانه مان کردم، همه سرمایه به باد رفت، مجید سلامتی و کارش را از دست داد و از همه تلختر که تلف شد و با رفتنش، دل مرا هم با خودش بُرد که دیگر همه شور زندگی پیش چشمانم مرده بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊