شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیستم ساعت از هفت #شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمی آوردم که #نمیخواستم بیش از این مجیدم را #آزار دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به #خرج میداد و با اضافه کردن فلفل دلمه ای و لیمو ترشی که از یخچال #صاحبخانه برداشته بود، سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد.
میدانستم که به خاطر من #نمازش را نخوانده تا زودتر #بساط شام را مهیا کند که از همانجا با ناله #ضعیفم صدایش کردم: "مجید جان! بیا نمازت رو بخون."
و او از #آشپزخانه پاسخ تعارفم را با مهربانی داد: "تو باید زودتر #غذا بخوری! من بعد شام نمازم رو میخونم." و به نیم ساعت نکشید که سفره #شام را همانجا کنار #سجاده روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه #مخملی کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم #لقمه گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن #سنگینم را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم.
از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود. مجید با حالتی مضطرب در #پاشنه درِ دستشویی ایستاده و دیگر کاری از دستش برایم بر نمی آمد که فقط با #غصه نگاهم میکرد. دستم را به لبه سرامیکی #دستشویی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله میزدم که نگاهم در آیینه به #صورتم افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده میزد و هاله #سیاهی که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشی ام را نشان میداد.
مجید دست #دراز کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه #حال خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز میخواست با کلمات شیرین و لبریز #محبتش، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بلایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیبایی ام را از دست داده بودم.
به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوخته ام #ضجه میزدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و #امشب در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم #نمانده بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از #دست داده بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_یازدهم مجید به سمتم چرخید و با مهربانی #تذکر داد: "الهه جان!
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_دوازدهم
باورم نمیشد که خانه بزرگ و #قدیمیمان به همین #سادگی به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که #مجید مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد: "الهه! یادت رفت دکتر #بهت چی گفت؟!!! چرا به
خودت رحم نمیکنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار میکنه؟ بذار هر کاری #دلش میخواد بکنه! تو چرا حرص میخوری؟"
و نگذاشت #جوابی بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد: "اومدی اینجا که #اعصاب خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمی بینی چه #وضعیتی داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم میخوای #زجرش بدی؟!!!"
عبدالله مات و #متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش #خشم بی سابقه، از لرزش قلب #عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله میکشد که #نگاهی به من کرد و میخواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: "اگه قراره بیای اینجا و الهه رو #آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، #تو هم رو همه!"
سپس بلند شد و به #دلداری دل بیقرارم، کنار #کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش #میسوخت که بیخبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل #مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: "الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر #حوریه آروم باش!"
باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن های #دخترم را احساس میکردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری پر پَر میزد. از شدت سر درد #چشمانم سیاهی میرفت که #پلکهایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایمتر رو به عبدالله کرد:
"امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی #مراقب باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت #نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی #اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی #نگو که بیشتر اذیت شه."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊