شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_دوم مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_سوم
حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و #غضب به زیر آمده و میان دشت #عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها #نگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که #بیرحمانه او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج #حضورش بودم!
من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بی پروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل #تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراریهای آن روز برایش #روشن شده و می فهمید چرا به یکباره #بی_تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از #عبدالله خواسته بود تا مرا به #ساحل بیاورد.
من هم که از زلال دلم آرزوی #دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و #ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین #صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش #سرریز شده و با بی قراری شکایت کند: "پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟"
با سر انگشتان سردم، ردّ گرم #اشک را از روی گونه ام پاک کردم و باز هم در مقابل #آیینه بی ریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به #زبان بیاورم و شاید غرور زنانه ام #مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای #دلش را برایم باز کند که بی آنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:
"الهه! نمیدونی چقدر دلم #میخواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمیدونی با چه حالی از #پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات #حرف بزنم! اصلاً نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط #میخواستم باهات حرف بزنم..."
و بعد آه #عجیبی کشید که #حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: "ولی نشد..." که قفل قلب من هم شکست و با طعم #گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم #مانده بود، لب به گلایه گشودم: "مجید! خیلی از دستت #رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو #فراموش کنم..."
و حالا #طعم تلخ بیمادری هم به جام غصه هایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد #مادر جاری شده بود، همچنان میگفتم: "آخه من #باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم #بمیره..."
لیوان #شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا #ضجه_های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه هایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتادم صدای "یا الله!" #آسید_احمد مرا هم از جا بلند کرد. با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_یکم
مجید در را بست و من با عجله #پاکت را برداشتم و به #سرعت درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش #خیره کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو #غرق شرم و #خجالت شدیم و مجید چقدر ناراحت شد.
هر چند این بسته، نهایت #لطف آسید احمد و نیاز #ضروری زندگیِ مان بود، ولی مجید مرد کار بود و از اینکه اینچنین مورد #مرحمت قرار بگیرد، غرور مردانه اش میشکست و من بیش از او #خجالت میکشیدم که میدانستم رفتار #بیرحمانه پدر خودم ما را اینچنین #محتاج کمک دیگران کرده و #شوهر غیرتمندم را عذاب میدهد.
نماز #مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه #آسید_احمد میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و البد حالا بعد از گذشت یک روز از #زخم زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا #دلجویی کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان #عنایتی به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم.
مجید #گوشی را به دستم داد و نمیخواست با #عبدالله حرف بزند که به بهانه ای به اتاق رفت. #گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: "بله؟" که با دل نگرانی سؤال کرد: "شماها کجایید؟ اومدم #مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟"
و من هنوز از دستش #دلگیر بودم که با دلخوری #طعنه زدم: "تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه #نگفتی هرچی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟"
صدایش در #بغض نشست و با پشیمانی پاسخ داد: "الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون #وضعیت دیدم آتیش گرفتم! #جیگرم برات سوخت..." و دیگر نتوانستم خودم را #کنترل کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم: "دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش #اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟"
که مجید از #اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش #عبدالله نرسد، اشاره کرد: "الهه جان! #آروم باش!" و عبدالله از آنطرف #التماسم میکرد: "الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا #نمیفهمیدم چی میگم! تو #فقط بگو کجایید، من خودم میام با #مجید صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!"
باز #محبت خواهری ام به #جوشش افتاده و دلم نمی آمد بیش از این #توبیخش کنم و مجید هم مدام اشاره میکرد تا #آرام باشم که #عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم: "نمیخواد بیای اینجا!"
ولی دست بردار نبود و با #بیتابی سؤال کرد: "آخه شما #کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟" دلم #نمیخواست برایش توضیح دهم دیشب چه #معجزه_ای برای من و مجید رخ داده که به زبان #قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: "دیشب خدا #کمکون کرد تا یه جای #خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر #مهربونترن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊