eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
237 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مراسم تشییع پیکر مطهر شهید هسته‌ای ✍منبع : معراج شهدا ۹۹.۰۹.۱۰ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_اول صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار
💠 | همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گیریهای من و عبدالله. این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: "ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟" و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: "با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن!" ولی پدر که انگار غُر زدن های ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود که بی توجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت : "مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم." که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن "برو مادر، خیر پیش!" داخل حیاط شد.... ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد. کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: "حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: "عبدالرحمن! ما که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچه هاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه." پدر پیراهن عربی اش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد: "مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلا خبری نیس، شلوغش میکنی!" ولی مادر میخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: "ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن." که پدر تکیه اش را از پشتی برداشت و خروشید: "زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!" مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: "من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده." و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: "آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه الان یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمون داری." که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد. چند لقمه ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن حتماً حائریه! سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: "من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم." و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: "الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن." محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه میشد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۴) 🔹از کردستان آمدم بیرون و راهی همدان شدم. یک ‌ماه بنایی کردم و با حقوق کمی که گرفتم یکی دو دست رختخواب و یک چراغ والور کوچک خریدم و بردم خانه آقاسید. 🔻نمی‌توانستیم برگردیم خانه پدرم. خانه سیدعلی هم نمی‌خواستیم بمانیم. دل‌مان می‌خواست مستقل بشویم. توی همان روستا یکی از اتاق‌های خانه خاله‌مریم را اجاره کردیم و برای یک ‌سال ماندگار شدیم. ☺️اولین پسرمان که به دنیا آمد من رفتم تهران. دنبال کار می‌گشتم و با سابقه‌ای که پیدا کرده بودم، نمی‌توانستم توی شهر خودمان کار کنم. 🍃یکی از اقوام‌مان برای من و برادر حوریه‌ سادات‌ حاج‌عباد، توی کارخانه روغن‌نباتی شاه‌پسند کار پیدا کرد. من شدم پِرِس‌کار قسمت قوطی‌سازی کارخانه و حاج‌عباد توی بخش کارتن‌سازی مشغول شد. ادامه دارد... ✍در محضر پدر معزز 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🖼اینفوگرافیک شهید نوید| خلاصه زندگی و توصیه شهید ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست... ✨۱۰ آذرماه سالروز تشییع به همسایگی (محمدحسن) و بدرقه اش تا بهشت... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
ای برای امروز ۱۰ آذرماه سومین سالگرد تشییع توست نویدجان، برادر معزز و هدیه آسمانی خداوند به خانواده و دوستداران شهدا. امروز که داشت تلویزیون برای مراسم یک عروسی گیلانی می خوند، یادت کردم. گریه ام گرفته بود. یاد این افتادم که اگر بودی حتما به جای ماشینی که برای تشییعت گل زده بودن تا هم جای ماشین عروست را پر کند و هم بدرقه ات کنند تا بهشت، واقعا ماشین عروست رو گل میزدند... و حتما به خاطر اصلیتت گیلانی می خواندن در عروسیت... چقدر دلم گرفت! اما تو از حسین فاطمه (س) بابت دفاع از حرم خواهر و دخترش رزق شهادت گرفتی و آنها تو را برای خود برداشتند. امیدوارم خداوند به قلب خانواده ات به خصوص مادر عزیزت، پدرت و همسرت آرامشی وصف نشدنی بدهد... ما که حال و روز خوشی از این یادآوری ها در سالگردهایت نداریم... فقط از این خوشیم که نویدجان، تو عاقبت بخیر شدی و راهی را رفته ای که باید می رفتی خوش غیرت... یاد ما هم باش که عجیب دلتنگیم.💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است... کلام 📸 در لباس سبز @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا شبتون بخیر🍎
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 مَزِّه‌ یِ زِندِگیِ تَلختَر اَز زَهرِ مَرا نَمَكِ دَسٺِ حُسَینِ‌بنِ‌عَلی شیرین‌ كَرد @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۵) ✨با ورود به دنیای جوانی بیشتر با کتاب انس گرفتم. البته از کودکی حتی از آن زمان که هنوز نمی‌توانستم بخوانم و بنویسم، بین من و انس و الفت وجود داشت. نقاشی کتاب‌ها را نگاه می‌کردم و از خودم قصه‌هایشان را تعریف می‌کردم. 👌اما با بزرگ‌تر شدنم و شکل گرفتن ذائقه مطالعاتی‌ام بیشتر و بیشتر به سمت کتاب‌هایی که زندگی شهدا را تعریف می‌کرد و گونه‌های مختلف تاریخ شفاهی متمایل شدم. 📚کتاب‌های خوب بین من و دوستانم رد و بدل می‌شد و با هم درباره‌شان حرف می‌زدیم. گاهی هم خودم دست به قلم می‌شدم و با بارها بالا و پایین کردن جملات چیزهایی می‌نوشتم. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞