فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
من خیلی به #حضرت_زهرا (س) علاقه داشتم طوری که هر وقت به فکرش می افتم اشکم جاری می شود...
و از این خانم بزرگ می خواهم که از خدا بخواهد که از سر تقصیر ما بگذره تا هرچه زودتر به اون عشق که وارد سپاه شدم برسم، شهادت شهادت شهادت...
#کلام_شهید🌱
#شهید_مصطفی_صفری_تبار_بیشه🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿
همین الان کسانی در دنیا هستند که با شهدا اُنس بیشتری دارند، در مشکلاتِ زندگی متوسّل به شهدا میشوند و شهدا جواب میدهند...
🎙مقام معظم رهبری| #حضرت_دلبر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
ما نـوکریم و میگذرد روزگارمان
برکت گرفت از غمتان کار و بارمان
روزی که هیچ چیز بدردی نمیخورد
این صبح و این سلام می آید بکارمان
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۸)
توی سفر یک هفتهایمان جز چندبار، آن هم به اندازه چند دقیقه، اصغر را ندیدیم. هرچه از او میپرسیدیم چه کاره است جوابش این بود: «من فقط یک سرباز سادهام.» مدام فکر میکردم یک سرباز ساده، چرا باید این همه کار کند؟!
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_اول با لحن گرم #مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم،
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_دوم
از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگیمان، با عجله #چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوری اش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، #آیت_الکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز میگشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم میکردم.
خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پُر شده از سرویسهای کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پرده های اتاق را از حریر سفید با والانهای #ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگیهای مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمکِ دست تنگ #مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجاره ای از خانه پدری زندگی کنیم.
البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت میکرد و پول پیش خانه هم در #گاوصندوق پدر جا خوش کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بی هیچ هزینه ای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند. تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. #پیچهای گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی #مبلی نشسته و عدس پاک میکند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم.
با دیدنم، لبخندی زد و گفت: "بَه! عروس خانم!" خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش #لوس کردم: "مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم!" خندید و به شوخی گفت: "حالا نهار رو با من بخوری! شام رو میخوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا #مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟" دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: "نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم!" از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: "ماشاءالله! حالا بلدی؟"
و مثل اینکه پرسش مادر #داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: "نه! میترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از #خوراک_میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم!" مادر از این همه پریشانی ام خنده اش گرفت و دلداری ام داد: "نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه اس!"
سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگهای از #نگرانی که در صدایش موج میزد، پرسید: "الهه جان! از زندگی ات راضی هستی؟" دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه #متعجبم، باز سؤال کرد: "یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟"
نمیفهمیدم از این بازجویی بی مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد: #بهت نمیگه چرا اینجوری وضو میگیری؟ یا مثلاً مجبورت نمیکنه تو نمازت مهر بذاری؟" تازه متوجه نگرانی
مادرانه اش شدم که با #لبخندی شیرین جواب دادم: "نه مامان! مجید اینطوری نیس! اصلا کاری نداره که من چطوری نماز میخونم یا چطوری وضو میگیرم." سپس آهنگ آرامبخش رفتار پر محبتش در گوشم #تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: "مامان! مجید فقط میخواد من راحت باشم! هر کاری میکنه که فقط من #خوشحال باشم."
از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که #لبخندی زد و پرسید: "تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟" در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که میبینم در وضو پاهایش را #مسح میکند، هر بار که دستهایش را در نماز روی هم نمیگذارد و هر بار که بر مُهر سجده میکند، تمامِ وجودم به درگاه خدا دست دعا میشود تا یاری اش کند که به سمت مذهب #اهل_تسنن هدایت شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
بوسیدن روی اصغر، حسرتی که بر دل مادرش ماند...
#شهید_بی_سر
#آقای_اصغر_حاج_قاسم
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
نه حرفی میزنی خانم سیدمجید بنی فاطمه.mp3
6.34M
نه حرفی میزنی خانم
نه حتی یه لبخندی...😞
🏴 #فاطمیه
🎙سیدمجید بنی فاطمه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🏴🕯
حاج محمد همیشه برای انجام کارهای بزرگ، دو رکعت نماز به #حضرت_زهرا (س) هدیه میکرد [و جواب می گرفت.]
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
▪️▪️▪️▪️
▪️▪️
▪️
▪️
#شهادت_حضرت_زهرا (س)🏴
یادشان رفته لطف حیدر را
یادشان رفته شأن کوثر را
چه قَدَر زود یادشان رفته
حرمت دختر پیمبر را
شاهد حرف من امام حسن
بین کوچه زدند مادر را
آیه ی صبر را تلاوت کرد
تا علی دید شعله ی در را
دست بسته کشان کشان بردند
این علیِ بدون یاور را
آه بانوی خانه را زده اند
ماه بانوی خانه را زده اند
چشم یک شهر در تماشا بود
بدترین لحظه های دنیا بود
مادر خانواده غرق به خون
پدر خانواده تنها بود
ذکر لبهای فاطمه، حیدر
مرتضی گرم ذکر زهرا بود
بس که حبل المتین حاجت هاست
ریسمان هم دخیل مولا بود
پیش رویش کویر بود و کویر
پشت راهش دو چشم دریا بود
این مدینه به سینه آتش زد
سینه اش را مدینه آتش زد
چه بگویم که خون به راه افتاد
مادرم بین کوچه، آه #افتاد...
مادری که پناه عالم بود
پر شکسته چه بی پناه افتاد
چه بگویم که روضه بسیار است
گذر شاه سمت چاه افتاد
عاقبت چشم باغبان در غسل
به همان لاله ی سیاه افتاد
مجتبی تکیه گاه طفلان بود
وسط کار تکیه گاه افتاد
یک علی مانده و یتیمانش
آیه های کبود قرآنش
نیمه ی شب زبان گرفته حسن
منصب روضه خوان گرفته حسن
زانویش را بغل گرفته حسین
آستین در دهان گرفته حسن
بین آغوش، مادر خود را
با تمام توان گرفته حسن
سر خود را به زخم پهلوی
مادر مهربان گرفته حسن
داشت در بین روضه جان میداد
با همین گریه جان گرفته حسن
بانی روضه های ما حسن است
صاحب مجلس عزا حسن است
✍احمد ایرانی نسب
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان_عج
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
💔🍃
گر برات ڪربلایم را به دستانم دهی
جان زهرا تا قیامت وامدارت میشوم
چون قسم دادم تو را بر نام زهرا مادرت
مطمئناً شامل لطف و عطایت میشوم
✍میلاد الیاسوند
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۹)
📞شاید بیشتر از یک ساعت حرف زدیم. از محمد برایش گفتم. از محبتی که توی حرف هایش به جانم نشسته بود. به حرف زدن با او احتیاج داشتم. فاطمه دختری نبود که از روی احساس حرف بزند. من هم نمی خواستم احساسی انتخاب کنم، اما چیزی از درون، من را می کشید.
✨با اینکه #فاطمه موافق بود به او جواب مثبت بدهم، اما حرف زدن با او هم نتوانست من را از تمام این تشویش ها نجات دهد.
😔هنوز ذهنم درگیر بود. تمام عقلم را گذاشته بودم وسط، اما کافی نبود. مشکلات ریز و درشتی را که رو به رویم صف کشیده بودند، می دیدم. اما توی دلم غوغا بود. حس میکردم در کنار محمد آرام می شوم...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🍃
#فاطمیه
زبون بگیرید...
مثل یه بچه که غم مادرو دیده....💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_دوم از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگیمان، با ع
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سوم
ساعتی از اذان #مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دستهایش پُر از کیسه های میوه بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمیگرفت، ولی #دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پاکتهای میوه را کنار #آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: "الهه جان! برات پسته گرفتم!"
با اشتیاق به سمت پاکتها رفتم و با لحنی #کودکانه ابراز احساسات کردم: "وای پسته! دستت درد نکنه!" خوب #میدانست به چه خوراکیهایی علاقه دارم و همیشه در کنار خریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس #عمیقی کشید و گفت: "الهه! غذات چه بوی خوبی میده!" خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیده ام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: "نه! خیلی خوب نشده!"
و او همانطور که روی صندلی مینشست، با قاطعیتی #مردانه جواب دلشوره ام را داد: "بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه!" ولی خودم حدس میزدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و #هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. #حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت میبُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد.
چند لقمه ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده ام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن "صبر کن #ترشی بیارم!" به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به #دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه "صبر کردن برای ترشی که آسونه!" سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: "من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!"
شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با #کنجکاوی پرسیدم: "مثلاً کجا؟" و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به #یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت: "یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم #دیوونه میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته!"
با جملات پیچیده اش، کنجکاوی زنانه ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: "اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟" و چون #تأیید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد: "سر سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، #اصلاً نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از #خونه_تون زدم بیرون، میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠الگوی ارادت به اهلبیت و انقلاب اسلامی
ما که توفیق حضور در زمان اهلبیت را نداشتیم اما باوجود الگوهایی نظیر حاج اصغر میتوانیم اخلاص و ارادت به اهلبیت را فراگرفته و در مسیر زندگی از آن استفاده نماییم.
حاج اصغر همه جوره پای انقلاب و آرمانهای مقدس حضرت امام (ره) و شهدا بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت.
✍وحید کشاورز از دوستان #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
javad_moghadam.mp3
7.36M
از چه مادر سر تو بر زانو گرفتی...😭
🎙جواد مقدم| #فاطمیه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
شعرهایم همگے ترجمه ے دلتنگیست
بے تو دلتنگترین شاعر تاریخ منم....!
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🔹سال آخری بود که حاج اصغر فرمانده پایگاه بود. چندشب مونده بود به ایام #فاطمیه. حاج اصغر دوست داشت مراسمات ائمه به بهترین نحو برگزار بشه.
✔️اون موقع ها سن ما پایین تر بود، ولی هرکس کاری داشت میگفت و چون جوون بودیم سریع انجامش میدادیم. حاج اصغر از کوچیک تا بزرگ از هرکس توی یه جا استفاده میکرد. بخاطر سن پایین تر بچه ها رو کنار نمیذاشت.
▪️چند روز قبل از ایام فاطمیه همه ی بزرگای هیئت های محل رو دعوت کرد و از همشون تقدیر تشکر کرد و ازشون دعوت کرد تا روز شهادت #حضرت_فاطمه (س) به مسجد بیان تا زیر پرچم مسجد ولیعصر دسته عزاداری بیاد بیرون.
🏴دسته ای که سر و ته نداشت و یکی از بزرگترین مراسماتی بود که حاج اصغر گرفت و خودش هم با حاج محمد و بچه ها از شب قبل درگیر اشپزی بود و ۲۰۰۰تا غذا آماده کردن برای مردم. یادمه اون روز وایسادیم ظرفارو بشوریم و غذامو دادم به یه نفر که اومده بود دمه مسجد. حاج اصغر از بچه ها شنیده بود و رفته بود غذا خریده بود و آورد دمِ خونمون...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت آشنایان| پیج رسمی فرمانده پایگاه کوثر (مسجد حضرتولیعصر عج)
📸عکس بعد از مراسم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سوم ساعتی از اذان #مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهارم
از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش #موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی اختیار لبخند زدم.
از لبخند من او هم خندید و گفت: "ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی!" سپس با چشمانی که از #شیطنت میدرخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید: "حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!"
و خودش از #حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: "نخیرم! من اصلاً بهت فکر نمیکردم!" چشمان مشکی و کشیده اش در احساس موج زد و با لحنی #عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانه ام را داد: "ولی من بهت فکر میکردم! خیلی هم #فکر میکردم!"
از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیقمان در راه پله و حیاط و مقابل در
خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حالا خود او برایم میگفت در آن #لحظات چه بر دلش میگذشته: "الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که میدیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم" و شاید نمیتوانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پردهای از لبخند، در سکوتی #عاشقانه فرو رفت.
دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس #پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم: "حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر میکردی؟" سرش را پایین انداخت و با نغمه ای #نجیبانه پاسخ داد: "آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمیتونستم قبل از تموم شدن ماه #صفر کاری بکنم." تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو #ماه محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم: "خُب مگه گناه داره تو ماه #محرم و صفر خواستگاری بری؟"
لبخندی بر چهره اش نقش بست و جواب داد: "نه! #گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم!" برای لحظاتی #احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد: "بخاطر امام حسین (ع) صبر کردم و با خودشم #معامله کردم که تو رو برام نگه داره!"
از شنیدن کلام آخرش، #دلگیر شدم. خاندان پیامبر (ص) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط #شایسته انسانهای زنده و البته خداست، در مورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز می آمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد: "الهه جان! #دستپختت حرف نداره! عالیه!" ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتی ام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین #مشغول غذا خوردن شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
18.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹بدون تعارف با مادر #شهید_حشمت_الله_عسگری از شهدای مفقودالاثر دوران #دفاع_مقدس بود که پیکر مطهرش در تفحص های اخیر کمیته مفقودین شهدا کشف و شناسایی شد.
@btarof2030
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💫دلش می خواست اولین شهید روحانی #مدافع_حرم باشد؛ اما دست تقدیر او را از خواسته اش بازداشت، شاید قرار بود شهادتش در دفتری دیگر رقم بخورد، تا او را به نام اول شهید بیولوژیکی مدافع حرم بشناسند.
🌷 #شهید_حاج_محمد_پورهنگ به عنوان مستشار نظامی به سوریه رفت؛ اما فعالیت های فرهنگی از او چهره ای محبوب در بین مردم ساخت. همین محبوبیت باعث شد تا کارشکنان و تفرقه افکنان به دنبال شهادت این روحانی مجاهد اقدام کنند...
✍دفاع پرس
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
دنیا، اگر چه مثل گلستان، برای من
منهای " کربلات " به دردم نمی خورد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱
بی قراری های امروز نسل چهارمی ها تاریخ را شرمنده میکند...
#مدافع_حرم🍃
#شهید_عباس_دانشگر❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊