❤️🍃
نفس باد صبا از حرمت می آید
اول صبح من و حسرت بین الحرمین
خم شوم تا به کمر رو به سوی کرببلا
السلام ای پسر فاطمه اَرباب حُسین
✍عالیه رجبی
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔰پوستر | صاعقه ی بغض ها
کسانی که خیلی دوست دارند برای هدایت دیگران تلاش کنند و عشق به سعادت انسانها داشته باشند به جای اینکه بیمرند شهید شوند. این شهادت آنها را صاحب قدرتی جاودانه و تأثیری گسترده برای کمک به انسانها برای رسیدن به سعادت خواهد کرد. شهدا برتر از فرشتهها به کمک ما آدمهای مردنی میشتابند.
✍ #استاد_پناهیان| #حاج_قاسم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
یاعلی ابن محمد میثم مطیعی.mp3
10.43M
قصه ی تبعید و غربت
برده از دل صبر و طاقت...
یاعلی ابن محمد😭
🎙میثم مطیعی
▪️ #شهادت_امام_هادی (ع)
💔ما گدای سامراییم...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_ام عبدالله بود که #هراسان به در میکوبید و در مقابل حیرت م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_یکم
ساعت یازده #شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام به خواب رفته و دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاق خارج شدم. عبدالله #کلافه در میان کتابهایش دنبال چیزی میگشت و تا مرا دید، با نگرانی سؤال کرد: "خوابش برد؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که #پدر همچنانکه به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد، صدایم زد : "الهه! شام چی داریم؟" با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر #چیزی نخورده اند.
مجید هم از یکی دو ساعت پیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بود و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چاره ای جز تدارک غذایی برای پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه در یخچال ماهی تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهیها را سرخ کرده و #سفره شام را انداختم.
پدر خودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بی معطلی #مشغول شد. از این همه بیخیالی اش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: "الهه جان! ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم #شام بخوریم." همچنانکه در اتاق را باز میکردم، گفتم: "قبل از اینکه مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته بودم." و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و #تأکید کردم: "اگه مامان دوباره حالش بد شد، خبرم کن!" و عبدالله با گفتن "باشه الهه جان!" خیالم را #راحت کرد و رفتم.
در اتاق را که باز کردم، #دیدم مجید همانطور که روی مبل نشسته، از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه مجید #هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود. غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشقها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی #خواب_آلود پرسید: "چی شد الهه جان؟" سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم: "خوابید."
سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم: "مجید جان! #ببخشید شام دیر شد." و با اشاره دستم تعارفش کردم. خسته از جا بلند شد و به سمت آسپزخانه آمد و با مهربانی همیشگی اش دلداری ام داد: "فدای سرت الهه جان! إنشاءالله حال مامان زود #خوب میشه!" و همانطورکه سر میز مینشست، پرسید: "میخوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش؟"
فکری کردم و جواب دادم: "نه. تو به کارِت برس. اگه مامان #قبول کنه بیاد، با عبدالله میریم." شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را میدانستم و نمیخواستم برایش #مزاحمت ایجاد کنم، هر چند او مهربانی خودش را نشان میداد. چند لقمه ای که خوردیم، مثل اینکه چیز ناراحت کننده ای بخاطرش رسیده باشد، سری جنباند و گفت:
"الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت #مسلط باش! میدونم مادرته، برات عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی!" و در مقابل نگاه متعجبم، ادامه داد: "من تو بیمارستان وقتی تو رو میدیدم، #دیوونه میشدم! هیچ کاری هم از دستم بر نمی اومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه تو داغونم میکرد!"
آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تارهای قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش میداد. #سرمست از جملات عاشقانه ای که نثارم میکرد، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان کنم و او همچنان میگفت: "الهه! من طاقت دیدن #غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم!"
سپس با #چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت: "هیچ وقت فکر نمیکردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم..." و این #آخرین کلامی بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت.
ای کاش زبان من هم #چون او میتوانست در آسمان کامم بچرخد و #هنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانهام اجازه میداد و مهر قلبم را میگشود و حرف دلم را جاری میکرد. ای کاش #میشد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه اندازه روشنی چهره اش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش را دوست دارم، اما نمیشد و مثل همیشه دلم میخواست او بگوید و من تنها به غزلهای #عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا میداند که شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا بار غم و خستگیام را کنار میز شام و در حضور گرمش #فراموش کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود و دستمایه آغاز یک روز #خوب شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۴۱)
🔹تمام روز خودم را مشغول نگه داشته بودم تا #دلتنگی نبودن همسرم را کمتر احساس کنم و در طول شب باید با دوتا #نوزاد که هردو با هم گریه میکردند، گرسنه میشدند، خوابشان میگرفت، مرتب باید برایشان شیرخشک درست میکردم و در حالی که هم گیج از خواب بودم و هم از دیسک کمر و کمر دردی که از عوارض بارداری بود رنج میبردم در خانه تنها میماندم و به همه چیز رسیدگی میکردم.
😓بچهها تا نزدیک #صبح نمیخوابیدند و مجبور میشدم بغلشان کنم و مدام توی خانه راهشان ببرم. تا میخواستم بخوابم یا #بهتر بگویم نزدیک بود از خستگی بیهوش شوم تازه متوجه میشدم یکی از بچهها تب دارد و حرارت بدنش در حال بالا رفتن است و باید #حتماً او را به دکتر ببرم.
👌این فقط یک شب از شبهایی بود که در آن دوران #سپری کرد و هر روز ماجرای خاص خودش را داشت و نبودن همسرم #سختیها را بیشتر میکرد.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
❤️🍃
الحق که به ما درس وفا داد حسین
هر چیز که داشت بی ریا داد حسین
یعنی که تأملی کنید ای یاران
آن هستی خود زِ کف چرا داد حسین
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بچهها دعا کنید که نَمیرید! و سعی کنید نَمیرید! و تمام تلاشتونُ کنید که نَمیرید! بچه بسیجی باید مثل ارباب بیکفنش شهید بشه...
#حاج_حسین_یکتا
#شهیدانه🕊
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
بچهها دعا کنید که نَمیرید! و سعی کنید نَمیرید! و تمام تلاشتونُ کنید که نَمیرید! بچه بسیجی باید مثل
❄️زمستان سال ۸۷ بود و حاج اصغر سال اول فرماندهیش در پایگاه کوثر.
حاج اصغر دهه فجر از جون و دل مایه میگذاشت. از مسابقات ورزشی گرفته تا گروه سرود و تواشیح و مراسم گرفتن توی مسجد و نمایشگاه در سطح محله، همه جوره کار میکرد.
👌حاج اصغر ذهن خیلی قوی ای توی حفظ کردن سرودها داشت مخصوصا سرودهای انقلابی بخصوص سرود خمینی ای امام که کامل حفظ بودش و خیلی دوسش داشت.
🔹چند روزی به #دهه_فجر مونده بود یه شب توی مسجد جمع شده بودیم. که اومد و اعلام کرد گروه سرود میخوایم تشکیل بدیم که هم توی راهپیمایی ۲۲ بهمن بخونیم هم توی مسجد موقع مراسم و قرار شد تصمیم بگیریم کدوم سرود رو بخونیم.
👤هرکس یه نظری میداد که یهویی با همون لحن خوب و محبت امیزش گفت آقاااا همه رو گفتید ولی خمینی ای امام خیلییی قشنگه اسم امام هم همش توشه اصلا دیگه حرفی ام نزنید همینو بخونیم بره خیلی ام خوب میشه. که یکی از بچه ها گفت باشه من میرم کافی نت میگیرم متنش رو که بدون اینکه به کسی بفهمونه یه کاغذ قلم برداشت و کل متن سرود رو نوشت گفت اینم متن سرود.
🌙هرشب خودش میومد پایگاه و شروع میکرد با بچه ها تمرین کردن تا بتونیم خوب در بیاریم سرود رو، اون زمان ما سنمون پایین بود جز گروه سرود بودیم.
یه روز مونده بود به مراسم ۲۲بهمن که دیدیم به تعداد نفرات لباس سفید یه مدل گرفت اورد، چون هممون یه مدل لباس نداشتیم و فرق میکرد.
😍خیلی خوب بود اونسال، سرود رو خوندیم به هممون هم جایزه داد. فرداش هم رفتیم راهپیمایی و دور میدون ازادی سرود (خمینی ای امام ) رو خوندیم.
یادش بخیر آن دوران ها که خیلی زود گذشت.
روحت شاد فرمانده..🌷
#انقلاب_اسلامی
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
✍پیج رسمی شهید اصغر پاشاپور فرماندهپایگاه کوثر(مسجد حضرتولیعصر عج)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊