eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
240 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🕊 🎉۱۷ ربیع‌الاول بود. مراسم‌مان هم متفاوت بود. من گفتم هر کسی می‌خواهد دست بزند آزاد است اما نمی خواهیم در مجلس‌مان گناه باشد. 💽من سی دی مولودی با صدای یکی از مداح های معروف را گذاشتم تا همه دست بزنند و شادی کنند. بعضی‌ها تعجب کرده بودند. گفتم شلوغ کنید، بگویید و بخندید. 😍خیلی خوش‌گذشت اما به لطف خدا گناه‌هایی که مدنظرم بود، انجام نشد. من همسن برخی از خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌هایم بودم که ممکن بود مثل من فکر نکنند. 👌درست است که در مراسم‌های خواهران و برادرانم اصلا ردی از موسیقی و گناه نبود اما نسل بعد از آن‌ها نگاهشان تغییر کرده بود. 👈من با این که همسن آن‌ها بودم، تصمیم دیگری گرفته بودم و کاملا متفاوت، مراسم را برگزار کردیم. (خواهر حاج اصغر) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱 شبتون شهدایے❤️🌱 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 به حال احتضار افتاده این بیمار، اربابم تمنا میکنم تجویز کن چای عراقی را... . . کربلایی کن مرا با جان من بازی نکن... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ 📞هر وقت زنگ می‌زد تا نمی‌گفتم «اصغر جان! اِن شاءالله عاقبت به خیر بشوی!» قطع نمی کرد. می‌گفت این جمله یادت رفته. 🌱آن روز همین را گفت و اضافه کرد که برای دوستانم هم دعا کن. گفتم اِن‌شاءالله به سلامتی برگردید. گفت هر چه خدا بخواهد. رفیق شفیقم به خوابم آمده... منظورش حاج محمد پورهنگ بود. گفت: مادر! نذری داری به نیت من هم چیزی بده. 🔹ما هر سال برای رحلت حضرت ام‌البنین و ایام فاطمیه نذری می دهیم. گفت به یاد من هم باش. آخرین تلفنش بود. یک هفته بعدش به شهادت رسید... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹ببینید| سخنان رزمنده ی بصیر 😓نگرانی شهید از سستی انقلابی‌ها @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_دوم لبخندی زدم و برای اینکه #بحث را عوض کرده باشم، گفتم
💠 | نماز مغربم را خواندم و برای شام به آشپزخانه رفتم. را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم سرِ پا بایستم، پای گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را میکردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهیها و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته های عزاداری به مناسبت شب ، عبور میکردند که نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری غمگین میخواندند که بی اختیار دلم و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و دل از دست میدادم و سختتر اینکه این نوای مرا به عالم شبهای امامزاده میبرد و قلبم را آتش میزد. شبهایی که فریب وعده های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه ها میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه ، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره های طبقه پایین، را به هم زد. کسی پنجره های مشرف به حیاط را به بست و بلافاصله صدای را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (ع) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوحه شهادتش را هم نداشتند. کمی که احساس حالت تهوعم برطرف شد، به اتاق بازگشتم و به رفتم که درِ باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به این چند شب، حسابی دست پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پاکت میوه های را حمل میکرد. پاکتهای میوه را کنار روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه میخواست چشمانش را از من کند، ولی ردّ اشک به روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای امام حسین (ع) گریه کرده است. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_سوم نماز مغربم را خواندم و برای #تدارک شام به آشپزخانه
💠 | دستهایش را که با مهربانی صدایش کردم: "مجید جان! شام حاضره." دیس سبزی پلو و ظرف پایه دار قطعه ماهی های را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از تازه پُر کردم که مجید قدم به گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: "بَه بَه! چی کار کردی الهه جان!" و من با لبخندی پاسخ دادم: "قابل تو رو نداره!" چقدر دلم برای این شبهای زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی کنیم. پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: "از دخترم چه خبر؟" به آرامی و با شیطنت پاسخ دادم: "از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!" که هنوز دو ماه از شروع بارداری ام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر میخواستم و او با دختر بود و به همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی میکرد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر ، ولی دلش جای دیگری پَر میزد و نگاهش از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم: "مجید! دلت میخواست الآن یه زن داشتی و با هم میرفتید هیئت؟" و همچنانکه نگاهم به شیشه ای میز غذاخوری بود، با صدایی ادامه دادم: "خُب حتماً که من تو زندگی ات نبودم، همچین شبی رفته بودی و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری ! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و..." که با کلام پُر از گلایه اش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد: "الهه! چطور میاد این حرفو بزنی؟ می دونی من چقدر دوست دارم و نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟" و دیدم که چشمانش از سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت می آورد و نه عشق از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پرده ای از غم خندید و ادامه داد: "اگه امام حسین (ع) بهت اجازه بده براش کنی، همه جا برات مجلس میشه!" و من چطور می توانستم در برابر این وجود سراپا از عشق کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دل او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا کرده و راه هدایتش به مذهب را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان کنم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 دارم هوای صحبت یاران رفته را یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱 شبتون شهدایے❤️🌱 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین