🇮🇷شَهْيـد خَلْيـٰل تَخْتي نِژْاد🇵🇸
✨🌼✨🌼✨🌼
🌼✨🌼✨🌼
✨🌼✨
فصل سوم
خاطرات دوستان،آشنایان و همرزمان
عروسی (به نقل از محمد جهاندیده، پسر عمه شهید)
تاریخ۹۷/۲/۷ عروسی من بود که خلیل می خواست به سوریه برود. پیش من آمد. گفت: محمد می خواهم بروم. گفتم: نرو! دوست دارم در عروسی من باشی. گفت: چشم، زنگ می زنم و رفتنم را یک هفته عقب می اندازم. گفتم: دستت درد نکنه. تو که نباشی جذاب نیست. فردای آن روز به خانه ما آمد و کارتهای دعوت همه را خودش نوشت. گفتم: کارت کم می آوریم! گفت: ناراحت نباش. تهیه می کنم. سریع رفت و کارتها را خرید و آنها را هم نوشت و خودش هم آنها را توزیع کرد. یعنی؛ آن روز من دست به هیچ کاری نزدم. هر کاری که پیش می آمد، خلیل خودش آنرا پیگیری و انجام می داد. حضور خلیل در آن روز کمک بسیار خوبی برایم بود. آن روز مراسم حنابندان انجام شد و شب دوم هم رسید. گفتم خلیل شیرینی کم آوردیم. گفت: الان می روم و می خرم. به سرعت شیرینی ها را آورد. آن شب یک بالونی هم آورده بود(بالون آرزوها)، تا آن را پرواز دهیم. در روز سوم هم به خلیل زنگ زدم و گفتم خلیل باز هم شیرینی کم آمده. گفت: سریع می خرم و می آورم. گفتم: بخر و تحویل برادر خانمم بده. بعد از اینکه شیرینی ها را خرید و تحویل داد، پیش من آمد. به او گفتم: خلیل ماشین ندارم. رفت سریع ماشینی آورد و گل زدیم. بعد میوه ها را خریده بودیم داخل سالن تحویل داد. بعد از آن پیش من آمد و گفت: محمد من باید بروم. دیگر کاری نداری؟ گفتم خلیل! تو که کارها را انجام دادی... شرمنده ام کردی، ان شاءالله عروسی خودت جبران می کنم. گفت: پس من منتظر می مانم. آنجا بود که برای آخرین بار با خلیل روبوسی کردیم. او یک فدایی بود.
فدایی رهبر و حضرت زینب(س).
✍🏻تدوین و نگارش:حسن آدمی
#خلیل_آسا
#قسمت_پنجاه
#شهید_خلیل_تختی_نژاد
•••••••••✾•🌿🌺🌿•✾••••••••
@shahid_khalil_takhtinezhad
•••••••••✾•🌿🌺🌿•✾••••••••